پای درس اخلاق استاد انصاریان
سؤالی که خدا از بندگانش میپرسد
بنده من با یک عمر گناه وقتی به سوی من برگشتی من هم توبهات را قبول کردم، حالا یک سؤال منِ خدا را تو جواب بده که مثل من را هیچ جا نمیتوانی پیدا کنی مگر من که هستم که هیچ جا نمیتوانی مثل مرا پیدا کنی؟!
عقیق: استاد حسین انصاریان از اساتید اخلاق شهر تهران شبهای ماه مبارک رمضان در حسینیه همدانیها جلسات سخنرانی و موعظه دارد که از این پس هر یک از این جلسات تقدیم علاقهمندان میشود:
ما یک محبتی به خدا داریم خدا هم یک محبتی به ما دارد این یقینی است، اما آیا محبت دل کوچک ما محدود ما، با این ظرفیت معین قابل مقایسه با محبت او به ما هست، مگر ما چقدر میتوانیم دوستش داشته باشیم؟ او برابر با سعه وجودی خودش تک تک ما را دوست دارد خودش هم پیغام داده رفتاری که با تو دارم انگار همین تو یکی را دارم.
راست است، درست است، «اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِرَحْمَتِکَ الَّتِی وَسِعَتْ کُلَّ شَیْ ءٍ»، ما جزء کل شیء هستیم یا نیستیم؟ هستیم، ما که خارج از کل شیء نیستیم، بهتر هم این است که من امشب با تکیه بر فرمایشات رسول خدا اسم خودمان را گنهکار نگذارم، یک خرده برای ما سبک است، که به ما بگویند گنهکار یعنی کسی که مشت روی خدا بلند کرده، نه ما آن نیستیم، پس ما گنهکار نیستیم، چی هستیم؟ پیغمبر اکرم(ص) میفرماید «انتم کالمرضاه»، بیمار هستید شما، و پروردگار هم دکترتان است، راست است، مریض به روی دکتر مشت بلند میکند؟ نه هی به دکتر التماس میکند من را خوب کن.
من را درمان کن، من را معالجه کن، دیدید که التماسهای عاشق عارف خالص مخلَص پروردگار عالم را، چطوری حرف میزند با پروردگار، اسم عصیان را نمیبرد اسم خطا را نمیبرد، خیلی عجیب است کلمه ذنب را به کار میگیرد ذنب یعنی دنباله، که همه ما هم خواندیم یا شنیدیم ستاره «ذوذنب» یعنی ستاره دنبالهدار، نه کلمه خطا را آورده نه عصیان را آورده، نه اشتباه را آورده هیچکدام را.
با خدا حرفش این است که منی که ضعیف هستم ناتوان هستم، زمینگیر هستم، خب یک توابعی وجود من دارد یک دنبالههایی دارد، آن دنبالهها آن توابع، بار سنگینی روی روحم و قلبم و فکرم است بار است من را دچار دغدغه کرده که آیندهام مرگم، برزخم، قیامتم چه میشود هم واهمه دارم هم غصه دارم هر دو. که البته این واهمه و غصه با ما هست، همه ما از قیامتمان واهمه داریم یعنی یقین به نجات خودمان نداریم و برای خودمان هم اندوهگین هستیم این ترس و اندوه تا کی با ماست؟ یعنی مایی که در حدی رفیق خدا هستیم در حدی به حرفش گوش دادیم در حدی تا توانستیم از گناه در رفتیم ولی خیلی جاها هم نشد، نمیگوید گناه میگوید توابع و عوارض ودنباله ضعف من، مسکنت من، این ترس ادامه دارد. تا کی؟ تا جایی که در سوره مبارکه «فصلت» البته آیات آشکار است ولی امام صادق لحظهای را که بیان میکند در توضیح آیات فصلت تا آن لحظه ترس و غصه با ما هست.
حالا رسیدیم به لحظهای که دیده ما دارد از دنیا برداشته میشود پرده را دارند کنار میزنند ما آن طرف را داریم میبینیم، روابط ما با دنیایمان با مغازهمان با کارخانهمان با زن و بچهمان قیچی شده، ما هستیم و روی تخت بیمارستان یا در رختخواب خانه، این نقطه دیگر بالاترین هدیه خدا به شماست، شما را میگویم، قرآن دارم میخوانم باورتان بشود، گولتان نزنند بگویند این منبرهایی که خیلی رحمت را گسترده میگویند اینجورها هم نیست نه اینکه اینجورها نیست بالاتر از اینهاست، نمیخواهد کت و شلواری متدین طلبه درس خوانده بشینی یک گوشه برای خدا تعیین تکلیف کنی که کی را بیامرز کی را نیامرز به تو چه؟ او در قرآن صریحا گفته با قید توبه ما هیچ وقت نمیگوییم به مردم گریه کردی توبه کردی تمام شد، ما میگوییم توبه مطابق با شرایط قرآن است یعنی گذشته را جبران کن بعد اگر گذشته را جبران بکنی توبه تحقق پیدا کرده شما را میگویم مرد و زنتان را، پیر و جوانتان را، باورتان بشود قرآن است.
«الذین قالوا ربنا الله» کسانی که در دنیا شعارشان توحید بوده، یعنی میگفتند بت معبود ما نیست دلار معبود ما نیست، شهوت معبود ما نیست صندلی معبود ما نیست، ریاست معبود ما نیست، یک دانه معبود داریم اسمش رب است و الله، الذین قالوا ربنا الله مالک ما همه کاره ما، مدبر ما الله است، ثم استقاموا و بر این شعار هم پایبند بودند هیچ بتی آنها را بتپرست نکرد، هیچ فرهنگ شرق و غرب آنها را از ربوبیت و الوهیت من جدا نکرد، ماندند پیش خودم ماندند گفتند ما تو را رها نمیکنیم از پیشت هم نمیرویم هر بلایی هم میخواهد سرمان بیاید بیاید بلا سرمان بیاید به عشق تو که از عسل شیرینتر است مگر آن بچه سیزده ساله نگفت مگر عمویش بهش نگفت عموجان فردا که همه را میکشتند کشته شدن در مزاق تو چه مزهای میدهد؟ گفت «عمو احلا من العسل»، راست است.
ما تا امشب پیشت ماندیم چهار روز دیگر هم بهت قول قطعی میدهیم میمانیم نه ماهواره زورش میرسد ما را ببرد نه بیحجابی ما را میتواند ببرد، نه گناهان کبیره میتواند ما را ببرد اما ضعف ما یک توابعی دارد بعضی از گناهان را مرتکب شدیم یا خواب بودیم یا غافل بودیم یا یادمان نبود یا ارادهمان ضعیف بود اینها را که دیگر در قرآن قبول کردی یعنی خطا و اشتباه ما را مگر قبول نکردی؟ قبول کردی که به ما پیغام دادی یا عبادی «الذین اسرفوا علی انفسهم»، قبول کردی، دیگر خودت قبول کردی ما چه کار کنیم قبول کردی که ما به گناه آلوده شدیم، قبول کردی.
حالا که قبول کردی خودت گفتی «لا تقنطوا من رحمت الله» از من دلسرد نشوید، از من ناامید نشوید، ننشینید بگویید ما دویست تا گناه کردیم دیگر ولش کن فایدهای ندارد نه من خودم را به شما معرفی بکنم «ان الله یغفر الذنوب جمیعا»، تو بیا من یک دانه گناه نمیگذارم بماند وای خدا.
حالا لحظه رفتن است، روابط با دنیا قطع شده با زن و بچه قطع شده با مال و منال قطع شده یک پایم این طرف است یک پایم اول مرز برزخ است قران مجید میگوید خیلی خدا عجیب است، خیلی فدایش بشوم، ببین رفتارش را با من گنهکار، «تتنزل علیهم الملائکه» به فرشتگان رحمتم میگویم پی در پی تا نمرده نازل بشوید فقط این سه کلمه را به بندهام بگویید یک «ان لا تخافوا» نسبت به آیندهات دیگر هیچ ترسی نداشته باش «و لا تحزنوا» اصلا هم غصه نخور ترس و غصه تمام شد.
کلمه سوم «و ابشروا بالجنة التی کنتم توعدون»، قبلا که در دنیا بودی چقدر در قرآن با زبان پیغمبر با زبان ائمه بشارت بهشت بهت دادم، الان بهشت مژده باد به تو، حالا امیرالمومنین دارد با خدا حرف میزند اما نمیگوید گنهکار عاصی خطاکار، مجرم نه، خیلی لطیف است میگوید ضعف من حالا بدنم روحم، عقلم، قلبم، فکرم، یک دنبالههایی برای من ساخت، این دنبالهها سنگین است به من، «اللهم اغفر لی الذنوب التی تهتک العصم»، آن دنبالهها را از من ببر من را سبک کن، این بار را از روی دوش من بردار. میخواهم یک ساعت دیگر بروم خانهام زن و بچهام میخواهند از من بپرسند چی کار کردی؟ میخواهم بهشان امید بدهم پاک پاک آمدم.
میخواهم بگویم عجب مهمانی رفته بودم امشب، میخواهم بگویم چه ضیافتی مهماندارم خدا بوده، نمیخواهم از پیشت بروم، میخواهم تا مردنم پیشت بمانم، نمیخواهم بروم. من میگویم نمیخواهم بروم تو هم خدایی نیستی که من را رد کنی تو هم همش میگویی خب بمان پیش خودم بمان، بمان پیش خودم. به خودش قسم نمیخواهم با شما حرف بزنم میخواهم گوشتان را بگذارید دم دلتان صدای خودش را مستقیم بشنوید من هیچ لیاقتی ندارم بین شما و ا و واسطه بشوم، حالا حرفهای خودش را بشنوید اینها که کشنده است با آن دو شب قبل احیا این حرفها زمین تا آسمان فرق میکند، اگر من طاقتش را بیاورم میخوانم، اگر دیدم نمیتوانم احیا را شروع میکنم.
داود «لو یعلم المدبرون انی، شوقی لعودتهم و رغبتی فی توبتهم»؛ اگر آنهایی که به من پشت کردند و با من قهر کردند و رفتند که نباید هم قهر میکردند اما حالا قهر کردند رفتند اگر اشتیاق من را بفهمند که به برگشتنشان چقدر شوق دارم، و اگر بفهمند من به توبهشان چقدر میل دارم «زادو شوقا الی»، چنان عاشق من میشوند که با سر به طرف من میدوند «یا داود هذه رغبتی فی المدبرین انی»، این اشتیاق و رغبت من است به آنهایی که با من قهر کردند و رفتند.
«فکیف محبتی فی المقبلین علیه»، شوق من به آنهایی که به طرف من میآیند چقدر است داود رغبت من امشب به طرف آنهایی که دارند میدوند به سوی من بادلشان چیست، پروردگار میفرماید« انی استحیی من عبدی» شرم میکنم از بنده ام، گنه بنده کردست و او شرمسار، «یرفع الی یدیه»، شرم میکنم از اینکه دو دستش را به طرف من بردارد یقول یا رب یا رب با التماس به من بگوید مولای من پروردگار من محبوب من، شرم میکنم «فاردهما» که بگویم دستت را بینداز.
«فتقول الملائکه» ملائکه برمیگردند به من میگویند که «الهنا انه لیس اهل لتغفر له» با این محبتی که تو داری با این رویکردی که تو داری یک دانه گنهکار نمیماند که دیگر بیامرزی کسی نمیماند، «فاقول» بملائکه میگویم «و لکنی اهل التقوا و اهل المغفره» من اهل تقوا و اهل آمرزش هستم «اشهدکم» همتان را به شهادت میگیرم که یک نفر گنهکار دیگر هم پیدا بشود یک دانه، «غفرت لعبد»، میبخشمش، شما غصه نخورید کسی پیدا نمیشود چرا پیدا میشود. چطوری معنی کنم. یعنی ملائکه گناهان اینها تمام نمیشود باز هم یک گنهکار دیگر به دنیا میآید من هم باز هم میبخشم میآمرزم.
ابن آدم بچههای آدم، «خلقتک بیدی» با قدرتم خلقت کردم، «و ربیتک بنعمتی»، از رحم مادر با نعمتم به وسیله لوله جفت پرورشت دادم به دنیا آمدی با غذایی که برایت آماده کرده بودم قبل از به دنیا آمدن در سینه مادرت رشدت دادم بزرگ شدی، خیلی پایت به قول معروف زحمت کشیدم خیلی، همه عالم را به کار گرفتم که تو بزرگ شوی حالا شدی، «و انت تخالفنی»، با این همه زحمتی که پایت کشیدم آمدی با من مخالفت کردی، گفتی که من عرق میخورم قمار میکنم، ربا میخورم بیحجاب میشوم، مخالفت کردی با من، من یک خرده دارم داد میکشم.
در روایت داد نیست موج محبت است، تو با من مخالفت کردی «و تعصانی» معصیت من را انجام دادی، «فاذا رجعت الیّ تبت الیک»، با یک عمر گناهت وقتی به سوی من برگشتی من هم توبهات را قبول کردم، قبولت کردم. حالا بنده من تو که یک عمری گناه کردی برگشتی قبولت کردم حالا یک سوال منِ خدا را تو جواب بده «فمن این تجد الها مثلی» مثل من چه خدایی را میتوانی پیدا کنی کدام خدا را، بگو مثل من را کجا میتوانی پیدا کنی، من چی هستم که مثل من را هیچ جا نمیتوانی پیدا کنی من کی هستم، «و انا الغفور الرحیم» من خیلی آمرزنده هستم، من خیلی مهربانم، مثل من را کجا میتوانی پیدا کنی.
«عبدی» چقدر زیبا حرف میزند نمیگوید یاغی، طاغی، مجرم، مفسد، پست، نمیگوید، «عبدی» اینقدر ما را شرمنده خودت نکن، یک دفعه هم بزن در سر ما، بزن یک دفعه. «عبدی اخرجتک من العدم الی الوجود» نبودی بودت کردم، «و جعلت لک السمع و البصر و العقل» گوش بهت دادم چشم بهت دادم نیروی درک بهت دادم، بنده من با این سه عضو تا حالا چی کار کردی؟ اینها که برای من بوده کجا خرج کردی؟ به کی فروختی این سه را؟ با کی معامله کردی؟ اما بنده من گوشت را که خیلی جاها بردی چشمت را هم بردی نیروی درکت را هم بردی، استرک همه را پوشاندم که کجاها بردی، نگذاشتم پدرت بفهمد مادرت بفهمد، زنت بفهمد، بچهات بفهمد، اگر آنها فهمیده بودند که راهت نمیدادند، جواب سلامت را نمیدادند، من همه را پوشاندم اما از من باک نکردی خیال کردی از من طلب داری، حتما باید بپوشانم ولی پوشاندم،
«اذکرک» تا این لحظه تا این لحظه شب یادت بودم چون روزیات را دادم محبتها را بهت جلب کردم دائم یادت بودم و «انت تنسانی» تو خیلی وقتها یاد من نبودی یاد یکی دیگر بودی، یاد کی بودی بنده من؟ من خودم را میگویم چه لطفی است به من یکی داشته باشی در این حال مرگ من را برسانی، من پاک بیایم پیشت. وای از این جمله قبل را میایستد، «استحیی منک»، من که از اول تا حالا از تو شرمنده بودم و «انت لا تستحیی منی» و تو یک بار از من شرم نکردی نمیدانم چه میگوید. بنده من، «من اعظم منی جودا» کی نسبت به تو از من سخیتر بوده؟ جوادتر بوده؟ «و من ظل ذی یقرأ بابی فلم افتح»، به من بگو بنده من کی آمده در خانه من را زده من باز نکردم کی؟ یک نفر را نشان بده. کی آمده؟ یعنی گناه تو بنده من از گناه حر سنگینتر است؟
کل گناهان ما جمعیت امشب را روی هم بریزند گناه حر نمیشود صاف بهتان بگویم این هفتاد و دو نفر را حر به کشتن داد چون نگذاشت ابی عبدالله برود گفت نمیگذارم بروی چهار پنج روز امام را نگه داشت تا سی هزار گرگ آمد امام را محاصره کردند، سنگینتر است گناه شما از او گناه من از او سنگینتر است؟ وقتی فهمید بد کرده وقتی فهمید در توبه باز است وقتی فهمید خدا گفته کسی را سراغ داری در خانه من را زده باشد باز نکرده باشم، به علی پسرش که هجده سالش بود گفت دست من را بگیر من سرم را میاندازم پایین من را ببر جوان بود دیگر تجربه که نداشت گفت چی داری میگویی کجا ببرمت؟ تو اینها را دم دندان این گرگان دادی سی هزار نفر ببرمت؟ فکر میکنی قبولت میکنند؟ میزنند تخت سینهات پرتت میکنند گفت پسرم مشکل فکری تو این است که حسین را نمیشناسی، همین. حالا بیا من را بردار و ببر. بگیر من را بکش، روی خاکها بکش، ببر.
پسر که باور نمیکرد ده بیست قدم مانده بودند به خیمهها ابی عبدالله آمده بود بیرون، کاری نداشت بیرون به قمر بنی هاشم فرمود یک مهمان دارد میآید، شب زیارتی ابی عبدالله است، چند هزار مهمان دارد میآید قربانت بروم. ما که دل زن و بچهات را نلرزاندیم، ما که اسلحه به رویت نکشیدیم حسین جان، ما که از بچگی برایت گریه کردیم، تا جایی که صدای ابی عبدالله را بشنود آمد جلو در دهانش بود هنوز تمام نشده بود به حضرت گفت هل لی من توبه بیایم، راهم میدهی؟ هنوز حرفش تمام نشده بود فرمود «ارفع راسک» اینجا جای سر پایین انداختن نیست سرت را بالا بگیر. بنده من کسی را میشناسی که از من درخواست کرده باشد من بخل کرده باشم، چه مانعی امشب در راهت است بنده من که با من آشتی کنی چه دلیلی داری با من اشتی نکنی چه دلیلی داری خانمم، دخترم به حجاب قرآن برنگردی چه دلیلی داری او که میگوید من در خانهام را به روی کسی تا حالا نبستم دست گدا را برنگرداندم این دست دست عجیبی است، اصلا انگار برای گدایی خلق کردند.
دو کلمه هم از زینب کبری بشنوید من به همه شما مرد و زن یقین قطعی بدهم دلیل هم دارم وقت ندارم بگویم گریه بر زینب مرگ را آسان میکند وای خدا. زینب کبری میگوید تازه آفتاب طلوع کرده بود مامورین یزید آمدند ما را تقسیم به ده نفر ده نفر کردند هفت تا ده نفر، هشت تا ده نفر دستهای هر ده تا ده تا را با طناب به هم بستند، پنج تا بزرگ، پنج تا بچه، بالای سرمان تازیانه گرفتند میگفتند تند بروید یزید منتظر است ما میخواستیم تند برویم بچهها نمیتوانستند بیایند ما میخواستیم یواش برویم ما را میزدند. رسیدیم بارگاه یزید حرف زینب کبری تمام شد حالا از سکینه بشنوید دختر سیزده ساله، دنیای محبت دست در طناب است، نگذاشتند بنشینند، ایستاده بودند، دختر یک مرتبه دید یزید یک چوبی را برداشت به سر بابایش حمله کرد، بابا، نمیدانم پوست دست کنده شد طناب زبر بود دستش را از طناب کشید دوید آمد پای تخت پدرم را نزن خیزرانی که بر آن لب میزد، بیشتر بر دل زینب میزد.
منبع:فارس