۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۵ : ۱۵
این شاعر و مداح ائمه اطهار سلامالله علیها، خاطرات هولناکی از صبح غمبار قربانگاه منا دارد که دل هر شنوندهای را به درد میآورد. عقیق، در مجالی کوتاه با او گفتوگو کرده است.
روز تلخ و سختی بود و بازگو کردنش برای خودم مثل مرور یک کابوس وحشتناک است. چنان که تا مدتها خواب آن صحنهها را میدیدم و حالا که به سالگرد آن فاجعه نزدیک میشویم، باز آن خوابها به سراغ من آمدهاند.
صحنه کمک طلبیدن حاجیان. آنها به اشکال مختلف از دیگران مدد میخواستند؛ یکی با صدا کردن، یکی با تکان دادن دست و سر و آن که دیگر هیچ رمقی نداشت، با نگاهش التماس میکرد که یکی کمکش کند. در واقع، هر کس کمک میطلبید، اول با زبان، ملتمسانه استمداد میکرد، بعد که از حال میرفت، دست و سرش را تکان میداد و وقتی هیچ نیرویی نداشت، با نگاهش دیگران را به یاری میطلبید. این حالات حاجیان، مرا ویران میکند.
ساعت از 8 صبح گذشته بود که به سمت جمرات حرکت کردیم. تمام خیابانهای منتهی به مسیر، مسدود بود و همه حاجیان با هدایت و اجبار پلیس سعودی به خیابان 204 هدایت میشدند. من و عدهای از همکاروانیها پیش میرفتیم که با ازدحام جمعیت مواجه شدیم. اول، حرکتمان کند شد و بعد، عدهای از زائران سیاهپوست را مشاهده کردم که از نرده و دیوار مجموعه های کنار خیابان بالا میروند. تعجب کردم، اما همه چیز عادی به نظر میرسید. کمکم فشارها زیاد شد و کار به جایی رسید که همه ایستاده، اما در معرض خفگی بودیم. کنار من، یک مرد عراقی با همسرش ایستاده بود. دستانش را دور خانمش حایل کرده بود تا جمعیت به او آسیبی نرساند. من هم دستانم را کنار دست مرد قرار دادم تا همسرش آسیبی نبیند. اول، با صدای بلند فریاد میزد که مردم مراقب خانمش باشند، اما وقتی دید فشارها زیاد و زیادتر میشود و کاری از دست او برنمیآید، به التماس افتاد. با این حال، کاری از دست من و همسر آن زن برنمیآمد و مقابل چشمان ما، آن زن عراقی به شهادت رسید. در این وضعیت، پیر و جوان، بزرگ و کوچک و سیاه و سفید، همه در معرض مرگ بودند و کسی نمیتوانست به آنها کمک کند.
آنقدر فریاد و ناله زده بودیم که صدایمان بیرون نمیآمد. وضعیت به گونهای نبود که بشود چیزی گفت. فقط من با اندک رمقی که داشتم، به اطرافیانم گفتم: «ما شیعهایم و صاحب داریم. آقا امام زمان عجلالله تعالی فرجهالشریف، ما را تنها نخواهد گذاشت. بیایید آقا را صدا کنیم.» بعد، آرام همه چندبار گفتیم: «یا صاحبالزمان.» در آن لحظات، حتی زائرانی که احرامشان را به شکل اهل تسنن بسته بودند، شروع به زمزمه نام حضرت حجت کردند. در واقع، این ذکر از ضمیر ناخودآگاه آنان میجوشید.
اینکه میگویند همه زندگی انسان مثل یک فیلم مقابل چشمش میآید، صحت دارد. اما من در آن لحظات که تشنگی امان مردم را بریده بود و یکی یکی از دنیا میرفتند، به کربلا و تشنگی سیدالشهدا علیهالسلام فکر میکردم. چون تازه میفهمیدم که عطش با بدنهای نیرومند زائران سیاهپوست و انسانهای توانا چه میکند. در واقع، همین عطش بود که رمق همه را از بین برد و از پا درآورد.
این فاجعه طوری رقم خورد که افراد در موج جمعیت به این سو و آن سو پراکنده شدند و من، آشنایی در کنار خودم نمیدیدم. یک بار پیرمردی از اهالی مشهد را دیدم که از من کمک میخواست. خیلی تلاش کردم که از زیر دست و پا نجاتش بدهم، اما همه افراد به هم گره خورده بودند. دستهای افراد، زیر چند نفر، بدنهایشان زیر چند نفر دیگر و پاهایشان در سیطره چند نفر دیگر بود. پیرمرد مشهدی التماس میکرد و میگفت که فرزندان و نوههای زیادی دارد که چشمانتظار او هستند. به من میگفت: «دلم نمیخواهد اینجا و اینجوری بمیرم. به من کمک کن که نمیرم.» او را دلداری دادم و گفتم: «شما مجاور حضرت رضا علیهالسلام هستید. از او کمک بخواهید.» چون واقعا هیچ کاری نه از من و نه از دیگران برنمیآمد. پیرمرد را ندیدم، اما گمان نمیکنم از آن وضعیت جان سالم به در برده باشد.
واقعا نمیدانم. شهادتینم را بارها به زبان آوردم و هر لحظه منتظر مرگ بودم. از گرما، تشنگی و فشار جمعیت، سرانجام از هوش رفتم و شاید نیمی از راه مرگ را پیمودم، اما به یکباره بههوش آمدم و دیدم در راهروهای کنار چادر زائران الجزایری هستم. یک یزدی هم با لهجه شیرینش مرا دلداری میداد. وقتی چشم باز کردم، مدتی نمیدانستم کجا هستم و اطرافیانم چه نسبتی با من دارند. تا اینکه بالاخره هوشیاریام را به دست آوردم و فهمیدم قصه از چه قرار است.
اعضای کاروان تا غروب عید قربان، پراکنده بودند و با اینکه من پیکر مطهر بعضی از همسفرانم را در میان اجساد دیده بودم، به خانوادههایشان دلداری میدادم که فرزندشان یا همسرشان برمیگردد. قضیه از جایی عوض شد که تلویزیون ایران، نام شهدا را زیرنویس کرد و اقوامشان با منا تماس گرفتند. جو بسیار سنگینی بر کاروان حاکم بود. ما تا چند روز خودمان را از چشم همسران و مادران شهدا پنهان میکردیم و خجالت میکشیدیم با آنان چهره به چهره شویم.
چون خودم در متن ماجرا بودم، در این باره، به آنچه مشاهده کردم و به روایتهای موثق تکیه میکنم. در همان حالت نیمه هوشیار، کسی را دیدم که با پوتین، بطری آب را از من دور کرد یا از همسفرانم شنیدم که دو پلیس سعودی در گفتوگویی باهم وقتی فهمیدند که بعضی از افرادِ در حال جان دادن، ایرانی هستند، گفتهاند که: بگذار بمیرند!
تابحال، سه ـ چهار بار تصمیم به سرودن گرفتهام، اما به دلیل تألمات ناشی از یادآوری و مرور آن واقعه دردناک، شعر من سرانجامی پیدا نکرده و هیچ وقت کامل نشده است. شاید به زمان نیاز دارم تا با آرامش بیشتری درباره فاجعه منا شعر بگویم.