۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۰ : ۲۲
در این گفتگو الشعیبی از خاطرات بیست سال همراهی خود با وهابیت می گوید:
- شما چه مدت وهابی بوده اید؟
حدود بیست سال وهابی بودم یعنی از زمان کودکی.
- یعنی از زمان تولد وهابی بودید؟
به طور دقیق تر از کلاس ششم ابتدایی که ماجرایی دارد.
- شما در سوریه بزرگ شده اید؟
بله من اهل سوریه و شهر رقه هستم از یک خانواده عربی با ویژگی های خاص و تربیت شده پدرم هستم که گواهی "سرتفیکا" از سال 1898 داشت که تقریبا معادل دکترای کنونی است. پدرم قاری قرآن و شاعر بود و زمانی که من کودک کوچکی بودم برایم کتاب هایی می آورد و از من می خواست آنها را بخوانم. زودهنگام به مدرسه رفتم، چون برادرم که کلاس دوم بود دستش در مدرسه شکسته شد و من باید کیف او را می گرفتم و همراهش به مدرسه می رفتم و بدین ترتیب به مدرسه رفتم و ناگاه دیدم که می توانم بنویسم و معلم آن زمان هم از من خوشش آمد. آن معلم که اهل النادقیه بود، از دیدن استعداد من بسیار خوشحال بود و در پایان سال تحصیلی از من خواستند پدرم را به مدرسه بیاورم و مدارک من را از پدرم خواستند و مرا در کلاس دوم ثبت نام کردند.
- چگونه وهابی شدید؟
یک برادر ناتنی به نام ابراهیم داشتم که به دست یک شیخ در الرقه وهابی شده بود و من در کلاس ششم به مرکز فرهنگی رقه می رفتم که مدیر آنجا ابراهیم الصالح از اهالی دیرالزور بود.
این مرکز جدید بود و من از آنها خواستم روز پنج شنبه در مرکز بمانم و آنها در را ببندند و روز شنبه بیایند و در را باز کنند و به جای آن من مرکز و کتاب ها را برای آنها تمیز کنم و در این مدت دو شب در مرکز می ماندم و مشغول نماز و خواندن کتاب می شدم و بسیار مطالعه می کردم. پس از آن به فکر افتادم برای رهبران و بزرگان نامه بنویسم و برای جمال عبدالناصر و عبدالکریم قاسم[1] نامه نوشتم. در آن زمان جمال عبدالناصر به نامه های من پاسخ می داد، اما عبدالکریم قاسم پاسخ نمی داد. دوستان این مرکز فرهنگی هم که از این کار خوششان آمده بود، برای من صندلی می گذاشتند و از من می خواستند نامه های خود با جمال عبدالناصر را برای آنها بخوانم.
آن موقع به یاد دارم ما برق نداشتیم و برای مطالعه به بیرون می رفتم تا از روشنایی خیابان برای مطالعه استفاده کنم و در این هنگام برادرم ابراهیم از فرصت استفاده کرد و گفت به خانه من بیا و آنجا همسرم (که دختر عمه من هم بود) از تو مراقبت می کند. در اولین شبی که به آنجا رفتم و به یاد دارم روز دوشنبه بود، دیدم مجموعه از مشایخ وهابی در منزل او جلسه دارند و به من گفت قوری چای را آماده کن و بیاور و من هم چای را آماده کردم و برای آنها بردم و هنگامی که خواستم برگردم به من گفت: بنشین و نشستم و به سخنان آنها گوش می دادم و آنها سؤالاتی از من پرسیدند و از مشاهده اطلاعات من تعجب کردند و گفتند تو طلبه علم هستی و آینده خوبی در اسلام داری.
- مبانی وهابیت را به طور دقیق از کجا آموختید؟
از کتاب "کشف الشبهات" اثر محد بن عبدالوهاب. ما این کتاب را در آن جلسات با شیوخ وهابی می خواندیم و من هم چندبار از روی متن برای آنها خواندم و پس از آن کتاب "التوحید" را خواندیم و پس از آن بود که در مدرسه و محله و همراه دوستان و همکلاسی ها به تبلیغ این مطالب می پرداختم و در حالی که من کودک بودم تلاش می کردم آنها را به مسجد دعوت کنم و می دیدم که بزرگ ترها خوشحال می شدند و برایم دعا می کردند.
- چه زمانی برای تدریس به عربستان رفتید؟
دوره دبیرستان را در رقه تمام کردم و سپس با بورسیه وزارت تربیت به دانشگاه حلب رفتم چون آن موقع قانونی داشتیم که نفرات اول و دوم و سوم می توانستند با هزینه وزارتخانه به دانشگاه بروند و من نفر دوم استان بودم و با بورسیه وزارت تربیت در حلب مشغول تحصیل در دانشگاه شدم.
در آن زمان یک گروه از دانشگاه اسلامی "محمد بن سعود" به حلب آمدند که در آن زمان من به آن دانشگاهِ "امام محمد بن سعود" می گفتم، اما اکنون برایم سخت است که این کلمه (امام) را بگویم.
نام آن گروه، "بعثة بلاد الشام" بود که اساتید دانشگاه را از سوریه و لبنان و اردن و فلسطین جذب می کردند. من که نزد آنها رفتم، یکی از کتاب های خودم را به همراه بردم؛ کتابی بود که آن موقع روی آن کار می کردم که مجموعه مصنفات القرآن الکریم بود که نگارش آن را در سوریه آغاز کردم و پس از آن در چاپخانه السفیر در ریاض چاپ شد.
- شما در حالی که وهابی بودید به عربستان رفتید و عقیده شما به طور طبیعی در آنجا تقویت شد. نقطه تحول شما کجا بود که تصمیم گرفتید از وهابیت به مذهب سنی گرایش پیدا کنید؟
خانواده من مذهبی هستند و من هم حنفی هستم و کتابی درباره امام ابی حنیفه نوشته ام. عبدالله بن مبارک درباره ابو حنیفه می گوید به خدا سوگند او مغز علم است. و من هم کتاب خود را با نام "الجانب التربوی عند أبی حنیفة" نوشتم.
به هر حال به عربستان که رفتم با دیدن عادت های مردم در عبادت و خواندن نماز و اخلاق، شگفت زده شدم و دیدم اخلاق آنها که مهم ترین مساله در اسلام است، با آنچه که در کتاب های وهابی ها نوشته شده فرق می کند.
- مگر اخلاق آنها چگونه بود؟
البته باید بگویم منظور من همه نیستند و بالاخره من طلبه هستم و روزی در پیشگاه خداوند حاضر خواهم شد، اما واقعیت این بود که اکثریت و درصد زیادی از مردم به اسلام صحیح مقید نبودند.
من روزی هنگام نماز جماعت با چشم دیدم که یکی از مامومین پول های خود را از جیب درآورد و شمرد و دوباره در جیب خود گذاشت و پس از آن هم امام به رکوع رفت و او هم با امام به رکوع رفت. یک بار دیگر به یاد دارم در میدان الوزیر بودیم که میدان بزرگی است و هنگام نماز مغرب دیدم اعضای هیئت امر به معروف و نهی از منکر در این میدان به مردم دشنام می دهند و به زور آنها را وادار به نماز می کنند و برخی را هم کتک می زنند. یکی از این مردم که فیلیپینی بود گفت الان کریسمس است و من مسیحی هستم و نماز نمی خوانم، اما آن فرد به او گفت: کریسمس چیست؟ باید نماز بخوانی. و هنگامی که همه مشغول نماز شدند و آمین گفتند، این فرد مسیحی که کنار من بود گفت: «یس یس اوکی».
- ارزیابی اعتقادی شما از بیست سال وهابی بودن چیست؟
در ابتدا به خاطر وجود مقام عمار یاسر و اویس قرنی در رقه، تمام مردم رقه از نظر وهابیت متهم به شرک بودند و ما هم به این خاطر به این مردم حمله می کردیم و در اصل مساله فکر نمی کردیم و پس از آن که سال ها گذشت، مردم فهمیدند که مساله این گونه نیست و به اعتقادات گذشته خود می خندیدند و روشن شد که این مساله یک مساله دینی نیست، بلکه مساله آگاهی و فهم و عقب ماندگی است.
بدین ترتیب به ما تلقین کردند که کینه جامعه را در دل داشته باشیم و گمان کنیم جامعه ما یک جامعه مشرک است و ما در آن زمان حتی با دیده حقارت به استاد خود در مدرسه نگاه می کردیم، چون او را کافر می دانستیم و برای ما سخت بود که یک کافر به من که مسلمان هستم درس بدهد. و در واقع اوضاع ما همین طور بود. هنگامی که در رقه بودیم شیخ ناصرالدین البانی به همراه عده ای از جوانان وهابی (محمد عید عباسی، ابوبکر الجزائری، محمد مهدی استانبولی و گروهی دیگر) از دمشق برای تبلیغ به رقه می آمد و جمع می شدیم و عده کمی بودیم، چون رقه در آن زمان یک روستای بزرگ بود و جمع ما بیش از بیست نفر نمی شد.
وهابی ها خودشان را معصوم می دانستند و دیگران را مشرک و در این زمینه وهابی ها مانند یهودی ها هستند؛ چراکه یهودی ها هم خود را ملت برگزیده خدا می دانند و وهابی ها هم خود را معصوم می دانند و هنگامی که عصمت را نقد می کنند، فراموش می کنند که خودشان در عمل، ادعای عصمت دارند.
- نظر شما درباره افکار افراطی و ترویج به خشونت در اندیشه وهابی چیست؟
وهابیت از آغاز دیگران را تکفیر می کند.
- این مساله شما را آزار نمی داد؟
نه، ما واقعا معتقد بودیم دیگران کافر هستند و به عکس، این باور ما را تشویق می کرد بر عقیده خود بمانیم و خدا را به این خاطر شکر کنیم که ما هدایت شده و مؤمن و نجات یافته هستیم و دائما "حدیث فرقه ناجیه" را برای ما تکرار می کردند که پیامبر(ص) فرمود: امت های موسی و عیسی تقسیم شدند و امت من هم به 73 گروه تقسیم می شوند که یک گروه نجات می یابد و 72 گروه دیگر در آتش هستند و دائما به ما می گفتند شما "فرقه ناجیه" هستید گویی بر "البانی" وحی نازل شده بود که وهابی ها نجات یافته هستند!! و به هر حال تجربه سختی بود و به یاد دارم در آن زمان اهل سنت را حقیر می دانستیم و مسخره می کردیم و به ندرت به سراغ شیعه می رفتیم و عادت ما نقد اهل سنت بود و مشایخ ما مانند شیخ البانی به ما یاد داده بودند که اهل سنت همگی کافر هستند و این را بدون خجالت و با قاطعیت می گفتند و این باور نوعی تعصب و کینه نسبت به اهل سنت در ما ایجاد کرده بود به گونه ای که ما به وهابی بودن خود تعصب داشتیم به خاطر بغضی که نسبت به اهل سنت داشتیم و آنها را تحقیر می کردیم.
مردم رقه باوری داشتند که اگر گرهی در کار آنها ایجاد می شد یا برای دختری خواستگار نمی آمد در مراسم خاصی زیارت خاصی را انجام می دادند که مفصل است و ما این کار را شرک و کفر می دانستیم و به عنوان مثال در رقه مقامی بود به نام مقام بخاری که من در یک شب زمستانی آن را خراب کردم.
اما ماجرای آن مقام این بود که شهردار آن موقع آدم زیرکی بود و قبرستانی در خارج شهر ساخت و از مردم رقه خواست قبرستان قدیمی را به این مکان منتقل کنند. چون آن مکان دور بود، اهل رقه نپذیرفتند قبور خود را منتقل کنند. آن شهردار مشایخ رقه را جمع کرد و گفت من "بخاری" را در خواب دیدم و به من گفت: من میهمان شما هستم و باید در مقبره جدید برای من مقامی بسازید و مشایخ از این پیشنهاد او استقبال کردند و روز جمعه تمام این مشایخ در خطبه های خود گفتند ای مردم رقه! بخاری در مقبره جدید میهمان شما شده و مردم هم برای او مقام ساختند.
- شما چرا آن را خراب کردید؟
چون من قضیه را می دانستم که بر این باور بودم که تخریب چنین اماکنی واجب است و آن را خراب کردم و حدود ساعت 6 صبح به خانه برگشتم و خوابیدم که ناگهان پدرم مرا بیدار کرد و گفت بیدار شو علی. گفتم چه شده؟ گفت بیدار شو که رقه به هم ریخته و مردم می گویند عمار یاسر به بخاری گفته مردم زمانی به زیارت من می آمدند و از زمانی که تو آمده ای به زیارت تو می آیند و نگهبان مقام می گوید با چشم خود برق شمشیر عمار یاسر را دیده که با آن بخاری را زده و بدین ترتیب هدف ما چیزی بود، اما چیز دیگری اتفاق افتاد که خرافات بود.
- چگونه شد که تصمیم گرفتید وهابیت را رها کنید؟
واقعیت این است که وهابیت سنگدل است و هنگامی که شما بزرگ و با تجربه شوی به خاطر آن سالها که بر تو گذشته اندوهگین می شوی و از خدا می خواهی تو را ببخشد. یکی از فرزندانم به من گفت بابا شما تجربه داری و می توانی این تجربه را در اختیار مسلمانان قرار دهی تا آنها در دام وهابیت گرفتار نشوند، چون وهابیت انسان را در دام خود گرفتار می کنند و راه های زیادی برای فریب مردم دارند.
در رقه مردی وهابی بود که چون مُرده است، نمی خواهم اسم او را ذکر کنم. این مرد معلول مادرزاد بود و وهابی ها به او بورسیه تحصیلی دادند تا در مدینه علوم اسلامی را تحصیل کند. وی در آنجا درس خواند و فارغ التحصیل شد و به رقه آمد و مبلغ وهابیت شد و حقوق گرفت و کارمند دولت شد و مُدرس تربیت دینی شد و با کمک های وهابی ها روز به روز قوی می شد.
خود من هم زمانی یک بچه کلاس 9 بودم که مرا به روستایی به نام رطله در راه دیرالزور بردند که 13 کیلومتر از رقه فاصله داشت و مرا روی منبر بردند و اصول خطبه و سخنرانی را یاد گرفتم و همان موقع بود که خطبه جمعه خواندم و پس از آن بود که به حفظ روی آوردیم، اما نه حفظ قرآن، بلکه حفظ سخنان محمد بن عبدالوهاب و ابن تیمیه تا اینکه فراموش نمی کنم مردی بود که اگر مرده است خدا او را بیامرزد و اگر زنده است خدا او را حفظ کند، چون او از کسانی بود که باعث شد متوجه بشوم راهی که در آن می روم اشتباه است. این مرد محمد محمد نام داشت و صوفی و از جماعت عبدالقادر عیسی در رقه بود. من کتاب کشف الشبهات را به او دادم و او گفت پناه بر خدا! من این کتاب را نمی خوانم. این کتاب کفر است. من گفتم از خدا بترس این کتاب آیات و احادیث است. او گفت بسیار خوب من از تو یک چیز می خواهم آیات و احادیث را از این کتاب بردار و ببین چه می بینی؟
سپس ببین ابن عباس هنگام مناقشه خوارج به امام علی(ع) چه می گوید؟ او به امام گفت: خوارج به سراغ آیات می روند و آیاتی را که درباره مشرکان و کفار نازل شده به مسلمانان نسبت می دهند.
پس از آن به همراه او به سراغ کتاب رفتیم و آیات و احادیث را کنار گذاشتیم و بعد دیدیم که محمد بن عبدالوهاب چگونه آیات را تفسیر به رای کرده و هیچ چیز با ارزشی در سخنان او ندیدیم و آن مرد به من گفت پس از خدا بترس و بدان این کتاب برای تو حرام است چون من تو را می شناسم و می دانم اهل نماز و دین هستی. و او بود که توجه مرا جلب کرد.
پس از آن اتفاق دیگری برای من افتاد و زمانی بود که "البانی" به رقه آمد و من در آن زمان لیسانس خود را گرفته و به دانشگاه حلب رفتم به وهابیت خود ادامه دادم و در دو خانه رفت و آمد می کردم؛ خانه اول خانه ای بود که هنگامی که البانی به حلب می آمد به آنجا می رفتم و نام صاحب خانه "نسیب الرفاعی" بود که صوفی های حلب برای مسخره به او نسیم الافاعی می گفتند و خانه او مقابل مسجد زکری در حلب بود و او خود را عالم تر از البانی می دانست و خانه دیگری که البانی در آن می نشست و ما می رفتیم، خانه شیخ ناصرالدین الترمانینی بود در پشت مسجد جمال عبدالناصر و یکی از موضوعاتی که در این جلسات همواره مطرح می شد تکفیر مسلمانان و اهل سنت بود.
آنها توسل و شفیع قرار دادن پیامبر و ائمه و صالحان را موجب کفر می دانستند و با هر وسیله ای مسلمانان را کافر می دانستند گویی کار آنها این است که بهانه ای برای تکفیر مسلمانان پیدا کنند و این نیز توجه مرا جلب کرد، چون می دانستم و شما هم می دانید که سعه صدر اسلام زیاد است و در ادبیات اسلامی خدا و پیامبر(ص) این گونه به ما آموخته اند که مساحت اسلام بسیار گسترده است، اما وهابی ها می خواهند آن را تنگ و محدود کنند و به همین خاطر است که محمد عبده می گوید سینه وهابی ها چقدر تنگ است چون فقط خودشان را مسلمان می دانند و دیگران همه کافر هستند.
این گفت و گو ادامه دارد...
ترجمه: سید احمد احمدزاده
پی نوشت:
1. ژنرال عبدالکریم قاسم نظامی چپگرای عراقی در روز ۲۳ تیر ۱۳۳۷ در کودتای ضدسلطنتی عراق )۱۴ ژولای ۱۹۵۸( به حیات رژیم پادشاهی فیصل دوم در عراق خاتمه داد.