۰۷ آذر ۱۴۰۳ ۲۶ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۳ : ۰۵
داد زد: بچهها کجا رفتید! بیایید گردوها رو بردارید!
بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم.
توی راه با تعجب گفتم: داش ابرام این چه کاری بود؟!
گفت: بندههای خدا ترسیده بودند، از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و
موضوع را عوض کرد. اما من میدانستم انسانهای بزرگ در زندگیشان اینگونه
عمل میکنند.
***
در باشگاه کشتی بودیم. آماده میشدیم برای تمرین. ابراهمی هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد.
تا وارد شد بیمقدمه گفت: ابرام جون، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده! تو راه
که میاومدی دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف میزدند!
بعد ادامه داد: شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملاً مشخصه ورزشکاری!
به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود تو فکر. ناراحت شده بود. انگار توقع چنین حرفی را نداشت.
جلسه بعد تا ابراهیم را دیدم خندهام گرفت. پیراهن بلند پوشیده بود و
شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی لباسها را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود! از
آن روز به بعد اینگونه به باشگاه میآمد!
بچهها میگفتند: بابا تو
دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه مییایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد
هم لباس تنگ بپوشیم، اما تو با این هیکل قشنگ و رو فُرم، آخه این چه
لباسهائیه که میپوشی!
ابراهیم به حرفهای آنها اهمیت نمیداد. به
دوستانش هم توصیه میکرد که: اگر ورزش برای خدا بود، میشه عبادت؛ اما اگه
به هر نیت دیگهای باشه ضرر میکنین.
توی زمین چمن بودم. مشغول فوتبال.
یکدفعه دیدم ابراهیم در کنار سکو سریع رفتم به سراغش. سلام کردم و با
خوشحالی گفتم: چه عجب، اینطرفا اومدی؟!
مجلهای دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن!
از خوشحالی داشتم بال درمیآوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش
بگیرم. دستش را کشید عقب و گفت: یه شرط داره! گفتم: هر چی باشه قبول.
گفت: هر چی بگم قبول میکنی؟
گفتم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وسط، عکس قدی بزرگی از
من چاپ شده بود. در کنار آن نوشته بود: «پدیده جدید فوتبال جوانان» و کلی
از من تعریف کرده بود.
کنار سکو نشستم. دوباره متن صفحه را خوندم.
حسابی مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون،
خیلی خوشحالم کردی، راستی شرطت چی بود؟
آهسته گفت: هر چی باشه قبول دیگه؟
گفتم: آره بابا بگو، کمی مکث کرد و گفت: دیگه دنبال فوتبال نرو!!
خوشکم زد. با چشمانی گرد شده و با تعجب گفتم: دیگه فوتبال بازی نکنم؟! یعنی چی، من تازه دارم مطرح میشم!!
گفت: نه اینکه بازی نکنی، اما اینطوری دنبال فوتبال حرفهای نرو. گفتم:
چرا؟! جلو آمد و مجله را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت:
این عکس رنگی رو ببین، اینجا عکس تو با لباس و شورت ورزشیه. این مجله فقط
دست من و تو نیست. دست همه مردم هست. خیلی از دخترها ممکنه این رو دیده
باشن یا ببینن.
بعد ادامه داد: چون بچه مسجدی هستی دارم این حرفها رو
میزنم؛ و گرنه کاری باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوی کن، بعد دنبال
ورزش حرفهای برو، تا برات مشکلی پیش نیاد.
پی نوشت:
کتاب سلام بر ابراهیم – ص 39
زندگینامه و خاطرات پهلوان بیمزار شهید ابراهیم هادی
منبع:تسنیم