۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۶ : ۲۳
عقیق: آیتالله محمدعلی جاودان از اساتید
اخلاق شهر تهران در سخنرانی خود به اقدامات رسول خدا(ص) برای پس از خودشان اشاره
کرد که مشروح آن در ادامه میآید:
أعوذ
باللهِ من الشَّیطانِ الرَّجیم. بسم اللهِ الرَّحمن الرَّحیم. الحَمدُ للهِ رَبِّ
العالمین وَ لا حَولَ وَ لا قوَة إلا بالله العَلیِّ العَظیم وَ الصَّلاة وَ
السَّلام عَلی سَیِّدِنا وَ نبیِّنا خاتم الأنبیاء وَالمُرسَلین أبِی القاسِم
مُحمَّد وَعَلی آلِهِ الطیِبینَ الطاهِرینَ المَعصومین سِیَّما بَقیة اللهِ فِی
الأرَضین أرواحُنا وَأرواحُ العالمینَ لِترابِ مَقدَمِهِ الفِداء وَلعنة الله عَلی
أعدائِهم أجمَعین من الانِ إلی قیام یَوم الدّین
آدم
خودش باید دلسوز خودش باشد. شما اگر خودت دلسوز خودت بودی، ممکن است. اگر نبودی،
هیچ دلسوزی دیگری به درد نمیخورد. پدر خیلی برای بچهاش دلسوز است. به طور طبیعی
این طور است دیگر. پدر دلسوز
بچهاش است. اما پسر نمیخواهد. نمیخواهد. معلم دلسوز است. اما شاگرد نمیخواهد.
هر چه اصرار و التماس کند نتیجه نمیدهد تا خودش نخواهد نمیشود.
رهبر
یک کشور دلسوز است. باید بخواهند. دیگران هم باید بخواهند تا بشود. آدم خودش باید
دلسوز خودش باشد. اگر نباشد، هیچ دلسوزی دیگری سودی ندارد. یا حداقل کمتر سودی
دارد. ببینید ما مسلم میدانیم که امام زمان دلسوز ماست. این مسلم است. اصلاً ما
بچههای ایشان هستیم. به سن هم کاری ندارد. ما بچههای ایشان هستیم. پس ناگزیر
ایشان مثل بهترین پدر، مثل بهترین پدر دلسوز ماست.
اما
درست شدن و خوب شدن ما موکول به این است که خودمان دلسوز خودمان باشیم. بحثمان سر
این است که من میخواهم خوب باشم یا نباشم. من اگر دلسوز خودم هستم، دلسوز چه
هستم؟ برای خوبی خودم هستم. یعنی مثلاً من حسودیام میشود، خب! حسودی بد است. من
دلم برای خودم میسوزد، نمیخواهم با حسودی زندگی کنم، میگردم یک راه حلی پیدا
کنم، یک وقت نه. باکی ندارم، پای حسودیام میایستم؛ یعنی من به شما حسودی میکنم
و برای شما میزنم، پشتسرت غیبت میکنم. به تو بد گمان هستم. عرضم به حضورتان یک
کاری میکنم که از کار بیکار شوی. یک کاری میکنم که از چشم مردم بیفتی. هی این
کارها را میکنم، میشود. یواش یواش هم آدم یک مدتی که این کارها را کرد، کاملاً
عادت میکند. دیگر حسادت را هم بد نمیداند.
*چرا
دربها به جز یک در به سوی مسجد النبی بسته شد
یواش
یواش آدم به جایی میرسد که حسادت را بد نمیداند، طبقش عمل میکند. طبق بخل عمل
میکند. بد نمیداند. اما اگر اولش باشد، من میفهمم بخل بد است. اولش باشد من میفهمم حسادت بد است.
اگر دلسوز خودم باشم، میکوشم یک راهحل پیدا کنم، ببینید این یادتان بماند تا آدم
خودش دلسوز خودش نباشد، هیچ دلسوزی دیگری به حالش اثر ندارد. ثمر ندارد، اگر من در
پنجاه سالگی دلم برای خودم سوخت، نجات پیدا میکنم. شصت سالگی دلم برای خودم سوخت،
میتوانم نجات پیدا کنم، اما اگر بیست سالگی دلم برای خودم نسوخت، نمیشود، خب!
این یک نکته اخلاقی بود که به عنوان مقدمه عرض کردیم.
عرض
کردیم رسول خدا(ص) در این سالهای آخر عمر مبارکشان داشتند مقدمات بعد از خودشان و
آنچه که برای بعد از خودشان در نظر دارند، داشتند مقدمات انجام آن را عمل میکردند،
پیامبر(ص) در این سالهای آخر عمرشان برای اداره و مدیریت حوادث بعد از مرگ خودشان
میکوشیدند، البته یادتان بماند، نمیخواستند هیچ کاری را به زور بکنند، نمیخواستند
هیچ کاری را به زور بکنند، نمیشد هم که بکنند.
در
این دنیا نمیشود کاری را به زور انجام داد؛ یعنی آدمیزاد تکلیف دارد، خدا به او
عقل داده. در حدی که بفهمد و روشن شود و راه و چاه را تشخیص بدهد، برایش عمل میکند،
بنابراین پیامبر دارند یک چنین کاری میکنند. یعنی میکوشند آیندگان، یعنی کسانی
که بعد از مرگ ایشان میمانند و هستند، بفهمند راه و چاه چیست. یک چند تا از حوادث
آن سالهای آخر عمر مبارک ایشان را عرض کردیم.
یکی
این بود که پیامبر(ص) دستور فرمود مسلمانانی که دور تا دور مسجد پیامبر خانه دارند
و درب خانههایشان به مسجد باز است، همه دربها را ببندند و فقط در خانه امیرالمؤمنین(ع)
باز باشد. میخواستند نشان بدهند که ایشان با شما فرق دارد. ببینید هیچ کس اشکال نداشت
که درب خانه پیامبر(ص) را به مسجد باز باشد، امیرالمؤمنین(ع) را نمیتوانستند تحمل
کنند. خب! این هم مثل ماست، میخواست بفهمند که این مثل شما نیست. صد بار دیگر هم
نشان داده بودند.
حالا
نمونههای دیگری را هم عرض میکنم، خب! یکی بستن در همه خانهها و بازگذاردن در
خانه امیرالمؤمنین(ع) بود، به ایشان اعتراض کردند. اعتراض کردند. اعتراض کنندگان
هِی جریان درست میکردند، پیامبر(ص) میفرمود که در خانههای شما را من نبستم. خدا
بسته. دستور است. دانه دانه دستور است، در خانه امیرالمؤمنین(ع) را من باز
نگذاشتم. دستور است. خدا باز گذاشته، عباس عموی پیامبر(ص) عباس عمو بود، داستان
قوم و خویشی نیست. اگر داستان قوم و خویشی بود، عباس عمو از نظر قوم و خویشی مهمتر
بود. ایشان آمد گفت آقا اجازه بده من یک پنجره به مسجد بگذارم که صدای اذان مسجد
را بشنوم. اجازه ندارم. اجازه ندارم. هیچ. هیچ. پنجره. در. هیچی. به هیچ وجه. فقط
در خانه امیرالمؤمنین باید باز باشد. خانه امیرالمؤمنین(ع) چسبیده به خانه پیامبر(ص).
اگر
کسی به مکه مشرف شده باشد و مدینه را دیده باشد، خانه پیغمبر(ص) در مسجد النبی است
که قبر مطهر ایشان در آنجاست. بعد هم در کنارش خانه حضرت زهرا(س) یا خانه
امیرالمؤمنین(ع) است که قبر حضرت صدیقه(س) آنجاست. اینها دور و برش آهن کشیدهاند. الان دیگر از در و
دیوار آن خانهها چیزی باقی نیست اما جایش کاملاً چسبیده به هم است. این یکی بود.
یک داستان نجوا اتفاق افتاد که دیگر آن را عرض نمیکنم.
*دیناری
که امام علی(ع) برای خصوصی صحبت کردن با پیامبر(ص) خرج کرد
یک
داستان نجوای دیگر داریم. یک کسانی برای اینکه نشان بدهند اینها جزء خواص پیغمبرند؛
مدام یک بهانه درست میکردند و یک دقیقه کنار پیغمبر(ص) مینشستند و مدتی در گوشی با پیغمبر(ص) صحبت میکردند. پیغمبر
هم ناگزیر بود که جواب سخن آهسته را آهسته بدهد. یا اگر بلند جواب میدادند هم
فرقی نمیکرد. در هر صورت[این کار را میکردند که مردم بگویند] اینها جزء خواص پیغمبرند،
روزی چندین بار به صورت خصوصی صحبت میکنند و نجوا میکنند. اصطلاح نجوا. آیه آمد و دستور داد که هر کس می واهد با پیغمبر
نجوا کند و خصوصی صحبت کند، یک کمی صدقه بدهد و بعد خدمت ایشان بیاید. تمام
بازیگران سیاسی رفتند. یعنی حتی حاضر نشدند یک یک قرانی بدهند.
به
نظرم امیرالمؤمنین یک یک دیناری داشتند. این را خورد کردند و شد ده درهم. هر درهم
را به فقیر میپرداختند و خدمت رسول خدا(ص) میآمدند و مینشستند با ایشان نجوا میکردند.
سخن خصوصی میگفتند. بعد میرفتند و مثلاً فرض کنید نیم ساعت دیگر میآمدند. یک
روز بود. فرض کنید یک روز طول کشید. ایشان 10 بار به صورت خصوصی خدمت پیامبر(ص)
آمد. چه چیز را نشان داد؟ این کار چه نشان داد؟ نشان داد آن نجواها دروغ بود.
واقعیتی نبود. بازیگری بود. حالا این هم هست که آیاتش در قرآن هست.
*چرا
قریشیان یک حج متفاوت را پیریزی کردند
در
سال نهم هجرت. ببینید سال هشتم مکه به دست مسلمانها فتح شد و مردم مکه ظاهراً
مسلمان شدند. سال نهم شده و در سال نهم حج اتفاق افتاده. حالا در سال نهم همه برای
حج میروند. البته حجشان همان حج عصر جاهلیت است. در زمان جاهلیت مردم به حج میآمدند.
قریشیها آن طور که دلشان میخواست حج را کم و زیاد کرده بودند. حج، حج حضرت ابراهیم(ع)
بود. حج حضرت ابراهیم(ع) در میان عرب باقی مانده بود. در حج ابراهیم(ع) ابتدا عمره
انجام میدهند. بعد از لباس احرام بیرون می آیند و بعد احرام حج میبندند و به حج
میروند. وقتی حج تمام شد، تمام شد. الان هم اعراب خود جزیره العرب و کشورهای خلیج
معمولاً [همین کار را میکنند].
من
یک بار شب نهم آنجا بودم. دیدیم بحرینیها آمدند و دارند عمره انجام میدهند.
مردها آن مقام ابراهیم(ع) که محل نماز خواندن است را محاصره کردند و خانمهایشان
آنجا ایستادند و با چادر و پوشیه کامل نماز خواندند. بعد هم مثلاً کویتیها بودند.
خود اعراب جزیره العرب بودند و آنها. حالا آنها طی سه چهار روز همه حجشان انجام میشود.
غیر از ماهاست که مثلاً الان یک ماه و بیست و هشت روز زمانش است. کاری ندارم. عمره انجام میدادند و از
لباس بیرون میآمدند و دوباره احرام میبستند و به عنوان حج میرفتند. عمره تمتع و
حج تمتع. این از حضرت ابراهیم(ع) به جای مانده بود.
اما
اینها، عربهای قریشی برای اینکه مردم دو بار به شهر مکه بیایند،[آن را عوض کرده
بودند]، اگر دو بار بیایند، نیاز دارند که دو بار خرید کنند. نان بخرند. گوشت
بخرند. اینجا زندگی تهیه کنند. همین جریان توریسم که در جهان امروز هست. با یک
چنین طرحی عمره را از حج جدا کرده بودند. عمره را در ماه رجب بیایید و حج را در
ماه ذی الحجه بیایید. یعنی حج به باد رفته بود. خودشان هم به عرفات نمیرفتند. از تغییرات
دیگری که داده بودند این بود که خودشان به عرفات نمیرفتند.
میدانید
اولین حرکت و اولین عمل حج این است که احرام میبندند، معمولاً در مسجد الحرام یا
در مکه احرام میبندند و به عرفات میروند، از ظهر روز عرفه واجب است که آدم در
عرفات باشد. میگویند وقوف در عرفات. این واجب رکنی عمل حج است. تا دم غروب میمانند،
معمولاً الان نمازشان را میخوانند و بعد برای منا میروند. این را هم نمیرفتند.
میگفتند دیگران باید بروند، آنهایی که بیرون از شهر ما زندگی میکنند باید بروند.
ما نباید برویم. کاری نداریم، این تغییر و تحولاتی بود که عرض میکنم انجام داده
بودند.
خب! پیغمبر(ص) میخواهد حج را به حج حضرت
ابراهیم(ع) برگرداند. بنابراین به جنگ مردم قریش رفته برای اینکه آن عادتهای غلط
اینها را بشکند. عادتشان برای چیست؟ برای زندگیشان است که مردم بیشتر به شهر مکه
بیایند و خرج کنند. اینها
زندگیشان آباد شود. مثلاً، بنابراین سخت در برابر پیغمبر(ص) مقاومت کردند. با
پیغمبر جنگیدند. آدم مسلمان باشد که با پیغمبرش نمیجنگد. میداند پیغمبر یک حرفی فرموده، حرفش، حرف خداست. از خودش که
حرف نمیزند که. بله؟
*پیام
ویژه جبرئیل برای حج نهم هجری
در
آیه 3 سوره نجم میفرماید: «مَا یَنطِقُ عَنِ الْهَوَی»؛ از هوا و هوس دلخواه خودش
سخن نمیگوید، هر چه میگوید وحی الهی است، در هر صورت پیامبر ایستاد. با نهایت
قدرت ایستاد و توانست مسأله را ثابت کند. همه را وادار کند عمره کنند و از احرام
بیرون بیایند و بعد برای حج بروند. خب؟ این مال سال دهم است. حج حقیقی. ما امروز وارث پیغمبریم. ما امروز حج را دقیقاً حج
حضرت پیامبر(ص) انجام میدهیم، حالا نمیخواهیم بحث کنیم که حج دیگران در اینجاها
چه مشکلاتی دارد.
در
هر صورت سال نهم هنوز پیامبر(ص)
مأموریت
نداشت که حج را به مردم بیاموزد، مردم طبق حج زمان جاهلیت عمل میکنند، پیامبر(ص)
امیرالمؤمنین(ع) را فرستادند که یک مشکل حج را حل کنند. حالا این را عرض میکنم. پیامبر(ص) ابتدا آقای ابوبکر را فرستاد
که پیام پیامبر را، پیام خدا را به مردم مکه و کسانی که به حج آمدند برساند. پیامش
چیست؟ چون آن حج، حج معمولی عربی است هم مشرکان میآیند و هم مسلمانها. همه هم همان حج تحریف شده را عمل میکنند.
اما در هر صورت مسلمان و مشرک همه به حج میآیند. آقای ابوبکر مأموریت یافت که به
حج برود و آنجا پیام خدا و پیغمبر(ص) را به مردم بگوید که سال آینده کسی از مشرکین
به حج نیاید. دیگر جایز نیست. ما
دیگر راه نمیدهیم، هر کس میآید، باید مسلمان باشد، مؤمن باشد. این پیام.
احتمالاً
بین مکه و مدینه 15 روز راه بود، ایشان سه روز از راه را حرکت کرده. یعنی چند روز
از راه را حرکت کرده. جبرئیل نازل
شد. یا رسول الله! این پیامی که از طرف شما برای مردم مکه میبرند، یا خودت باید
ببری یا یک کسی که از توست. دقت کنید. عبارت این است. یا خودت. یا کسی که از توست،
«أنتَ أو رَجُلٌ مِنک»؛ یا تو یا کسی از تو، یا علی برخیز. جبرئیل نازل شده و یک
چنین دستور داده. یا من باید بروم یا تو. ایشان عرض کرد که یا رسول الله! اگر بین
من و شما منحصر است خب! من میروم، رفتن پیامبر(ص) خطرناک بود. برای
امیرالمؤمنین(ع) هم خطرناک بود.
این
را جزء شجاعتهای امیرالمؤمنین میگویند، یک نفری و تنهایی میخواهد به شهری برود
که پر از مشرکین است، حالا مسلمان و مؤمن هم هست. اما مشرکین هم پر است. وضع خود
مردم مکه هم از نظر مسلمانی مشکل است. مکه فتح شده و اینها آمدهاند مسلمان شدهاند.
چارهای نداشتند. در هر صورت برای جان امیرالمؤمنین(ع) خطرناک است.
خب!
چشم من میروم. سوار شتر خاص پیغمبر(ص) شد. این شتر خاص پیغمبر(ص) یک زنگ مخصوصی
داشت. یعنی صدایش صدای مخصوصی بود. پیامبر(ص) انگشترشان را هم به دست ایشان داد.
انگشتر من را هم به دستت کن که بدانند از طرف من آمدهای، برو وسط راه آن آقا را
برگردان. خودت باید پیام من را
ببری. ایشان رسید. حالا چند روز راه را رفته بودند. عرضم دارد تمام میشود. برو پیام را بگیر و ایشان را برگردان.
ایشان باید برگردد. شما باید پیام را ببری. رفت و رسید. ایشان از پشت سر صدای زنگ
شتر پیامبر(ص) را که میشناخت شنید. مضطرب برگشت ببیند چه خبر است. دید امیرالمؤمنین(ع)
آمده. تو امیری یا مأموری. من دستور دارم این کار را بکنم. پیام را از شما میگیرم. شما بر میگردی. من باید پیام را ببرم.
چیزی در مورد من نازل شده؟ نه چیزی نیست. ایشان پیام را گرفت و رفت. ایشان هم
برگشت و نقلها این است که گریان خدمت پیامبر(ص) رسید. یا رسول الله! چیزی در مورد
من نازل شده؟ نه. دستور این است که یا من باید ببرم یا کسی که از من است. این از
من مهم است. جاهای دیگر هم هست که حالا الان وقتش را نداریم. باید یک وقت دیگر عرض کنم، علی از من است، او باید پیام مرا
ببرد.
در
هر صورت ایشان رفت پیام را رساند، احتمالاً در منا. چون در منا همه جمعاند.
کارشان هم این است که همه بروند سنگ بزنند و بر میگردند، إنشاءالله همه شماها
هم در عصر یک دولت مسلمان مشرف شوید و حج انجام دهید، إنشاءالله، وقتی آدم به
منا میرود، روز اول سنگ میزند، بعد قربانی می کند. بعد سر میتراشد. بعد دیگر
هیچ کاری ندارد. فردا هم باید یک سنگ بزند و دیگر هیچ کاری ندارد. روز سوم سنگ میزند
و هیچ کاری ندارد. شخص در طول
روز در منا بیکار است، مثلاً خب! به عبادت میپردازد و به کارهایش میپردازد، مردم
آنجا همه جمعاند. جایشان پراکنده نیست. همه را جمع کردند و آنجا با مردم صحبت
کردند و پیام پیامبر(ص) به آنها رسید که سال آینده دیگر مشرکین در این حج شرکت
نکنند. که سال بعد هم پیامبر(ص) به حجةالوداع رفتند و سال آخر عمرشان بود.
خب!
هیچ کس دیگری جز علی(ع)
نباید
پیام مرا به مسلمانان و غیر مسلمانان برساند، دستور خدا را یا خودم باید ببرم یا
کسی که از من است. دقت کنید. دستور خدا را برای مردم یا خودم باید ببرم و برسانم
یا کسی که از من است. حرفش سنگینتر از اینهاست. حالا من باید به صور مختلف این را
برایتان عرض کنم تا برایتان مفهوم شود. یک نمونه دیگر هم عرض میکنم که بشود خلاصه
کرد. آن بحثهای بعدی که کتاب آورده بودم از رویش بخوانم إنشاءالله هفته بعد.
*واژه
«حیدر کرار» از کجا آمده است
میخواهیم
جنگ خیبر را عرض کنیم، در این جنگ پیامبر(ص) یک ماه پشت دیوارهای یک قلعه مانده
است. حالا یا حدود یک ماه. مثلاً بیست روز. پشت دیوارهای یک قلعه مانده و این قلعه
فتح نمیشود، قلعهها مستحکم بود، قلعههای خیبر که قلعههای یهودیها بود، بالای
کوه ساخته شده بود، البته کوه که میگوییم یعنی تپههای بلند. بالای تپههای بلندی
ساخته شده بود، داخل این قلعه ها آب بود. به کمبود آب گرفتار نمیشدند؛ یعنی اینجور
نبود که به کمبود آب و غذا گرفتار شوند و مجبور شوند.
نه!
بنابراین راهی برای نفوذ به این قلعهها وجود نداشت، قلعهها در بلندی ساخته شدهاند
و مستحکماند و اندرونش هم به حد کافی همه چیز هست، هم اسلحه به طور کافی هست. هم
مردان جنگی هست و هم آب و آذوقه. یک روز فرماندهی لشکر مسلمانی که به قلعه حمله میکنند
را به آقای ابوبکر سپرد. ایشان رفت. یهودیها یک پهلوانی به نام مرحب داشتند، این
وقتی از قلعه بیرون میآمد هیچکس مقابلش نمیایستاد، یک آدم غریبی بود.
نقلها
این است که یک سنگ آسیا را به عنوان محافظت از سرش علاوه بر کلاهخود روی سرش
گذاشته بود، حالا این آدم چقدر گردن کلفت بود و چه قد و قامتی داشت را نگفتهاند
اما این را گفتهاند، اصلاً این را میدیدند میترسیدند، وقتی که لشکر مسلمانها
برگشتند فرمانده میگفت سربازان من ترسیدند، سربازان میگفتند فرمانده ترسیده.
امروز گذشت. فردا پرچم فرماندهی این سپاه را به دست آقای عمر بن الخطاب سپردند،
خب! ایشان هم رفت و به همان شکل بازگشت و هیچ کاری نکرد، وقتی برگشته بود سربازها میگفتند
فرمانده ترسیده و فرمانده میگفت سربازها ترسیدند.
روز
سوم پیامبر(ص) طبق بعضی نقلها، رئیس قبیله خزرج را فرستاد که اولین رقیب برای امیرالمؤمنین(ع)
این آدم بود. بعد از وفات پیامبر(ص) این اولین کسی بود که حکومت بعد از پیامبر(ص)
را ادعا کرد، سعد بن عباده. این هم رفت و همچنان. اصلاً اینها تای مرحب نبودند. هیچ کدامشان. آن روز سوم که به شب
رسید، فرمود: فردا من پرچم را به دست کسی خواهم سپرد که او خدا و رسول(ص) را دوست دارد
و خدا و رسولش هم او را دوست دارند. «کرارٌ غیرُ فرّار»؛ ما اصطلاحاً میگوییم
حیدر کرّار. از اینجاست. کرّار یعنی حمله کننده. فرّار هم معنایش معلوم است. او
حمله میکند. هیچ وقت پشت نمیکند. امیرالمؤمنین(ع) رفت. باز مرحب آمد. امیرالمؤمنین(ع) یک ضربت زده. ضربت از کلاهخود
عبور کرد. از سنگ عبور کرد. تا دندانهای مرحب رسید. تمام شد. مرحب که به زمین
افتاد سربازهای یهودی فرار کردند، امیرالمؤمنین(ع) مقابل به اصطلاح آن خندقی که در
برابر قلعه میکنند آمد و از خندق پرید. خندق که پل نداشت. اگر پل میگذاشتند که
سرباز عبور میکرد. خندق را میکندند و درونش آب میریختند که کسی عبور نکند،
بنابراین ایشان از خندق پرید و در خیبر را کند و به عنوان پل روی خندق گذاشت. ما
میگوییم عابر پیاده. همه هم پیاده بودند.
حالا
خیلی غصه نخورید. مسأله خیبر حل شد. با حل مسأله خیبر، مسأله یهود در جزیرةالعرب
حل شد. ما در جزیرةالعرب دو تا دشمن بزرگ در برابر اسلام داشتیم، یکی قریش بود.
یکی یهودیها بودند، مشکل یهودیها در جنگ خیبر حل شد، دیگر توانایی مقابله با
مسلمانها را نداشتند. یادتان باشد جنگ احد را اینها به پا کرده بودند. جنگ خندق
را اینها به پا کرده بودند. پول داده بودند، همراهی کرده بودند. مثلاً فرض کن نقشه
داده بودند، هر چیز ممکنی را برای کمک به دشمن اسلام کرده بودند. حالا دیگر
مشکلشان حل شد.