عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند

اشعار ویژه شب هشتم محرم _ حضرت علی اکبر (ع)

به مناسبت فرا رسیدن ایام محرم الحرام و عزاداری حضرت سیدالشهدا (ع) عقیق هر روز جدیدترین اشعار آیینی شاعران را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند.
سرویس شعر آیینی عقیق: به مناسبت فرا رسیدن ایام محرم الحرام و عزاداری حضرت سیدالشهدا (ع) عقیق هر روز جدیدترین اشعار آیینی شاعران را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند.



پیمان طالبی :

تا کی غم از این قوم ریاکار ببینم

سردار شوم روزی اگر دار ببینم 

تقدیر من این بود که هر آینه خود را

در آینه ها احمد مختار ببینم

خود خواسته بودم که به جز شیوه پیکار

تعلیم وفا نزد علمدار ببینم 

ای عمه! برو خیمه که من چشم ندارم

دور و بر تو لشکر اغیار ببینم

من حمزه این لشکرم ای قوم! عجب نیست

در بین شما هند جگرخوار ببینم 

ای تیر! نرو سمت علی! سینه من هست

بگذار من از حرمله آزار ببینم

ای نیزه! به پهلوی من از عمد نشستی

من آمده بودم نوک مسمار ببینم!

 

وحید دکامین:

بادی که سمت مقتل سرخت وزیده بود
 تنها  تمام پیکـر پاک  تـو دیده بود

هر نیزه را ز وصل توشد کام دل به دست
دیدم کمی ز جسم عزیز تو چیده بود

هرچند همچو  بازشکاری پدر رسید
آهـوی زنـدگی دگر از تو رمیده بود

آندم که خم شد و به رخ تو نهاد رخ
قبـل از کنارعلقمـه اینجا خمیده بود

گویا ز پـای پیکر تـو پـا نمی شـود
او ماند و پیکری که بسی رنج دیده بود

وقتی صدا زدی ز حرم ، مادرش بیا
رنگ از عُذار حضرت لیلا پریده بود

بانگی برآمد آنکه علی بَعدک العَفا
دیگر حسین آخر کارش رسیده بود

 

مجتبی کرمی :

ﭼﻘﺪر ﭘﺸﺖ ﺳﺮت ﻧﻐﻤﻪ ی ﯾﺎ رب ﮐﺮدم
روز ﻫﺎ را ﺑﻪ ﺗﻤﺎﺷﺎی ﻗﺪت ﺷﺐ ﮐﺮدم
ﺑﻪ ﻗﺪ و ﻗﺎﻣﺖ و ﻗﺪ ﻗﺎﻣﺖ زﯾﺒﺎت ﻗﺴﻢ
ﻋﺪّه ای را ﺑﻪ اذان ﺗﻮ ﻣﻘﺮّب ﮐﺮدم
ﻫﺮ زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺳﻮار آﻣﺪی از راه ﻋﻠﯽ
ﻣﻦ ﺗﻤﺎﺷﺎی ﻧﺒﯽ ﺑﺮ روی ﻣﺮﮐﺐ ﮐﺮدم
اﻟﻌﻄﺶ ﮐﺸﺖ ﻣﺮا ی ﺗﻮ ﻣﺮا ﮐﺸﺖ ﭘﺴﺮ
ﺗﺎ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻟﻌﻞ ﻋﻄﺶ ﻣﺰﻣﺰه ی ﻟﺐ ﮐﺮدم
از ﻟﺒﺖ آﺗﺶ ﻫﺠﺮان ﺑﻪ زﺑﺎﻧﻢ اﻓﺘﺎد
دور ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪی آﻧﻘﺪر ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺐ ﮐﺮدم
ﺣﺮم از ﻃﺮز وداع ﺗﻮ اﺳﺎرت ﻓﻬﻤﯿﺪ
ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺮ ﻏﺮﺑﺖ زﯾﻨﺐ ﮐﺮدم

ﻫﺮﭼﻪ ﮐﺮدم دﮔﺮ اﻧﮕﺎر ﭘﯿﻤﺒﺮ ﻧﺸﺪی
در ﻋﺒﺎ ﺟﺴﻢ ﺗﻮ را ﻫﺮ ﭼﻪ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮدم

حبیب باقر زاده :

به خدا هیچ کسی مثل تو اکبر نشده

پسرم هیچ کسی مثل تو بی پر نشده

رفتنت ولوله ای در حرم انداخته است

عمه ات هیچ کجا اینهمه مضطر نشده

اربا اربا شده ای سرو صنوبر ، به خدا

بدن هیچ کسی مثل تو پرپر نشده

بعد تو خاک دو عالم به سر این دنیا

پسرم دیده ی من غیر غمت تر نشده

خیزو یک جنگ نمایان دگر کن پسرم

تا پدر دست خوش خنده ی لشگر نشده

غیرت هاشمیت را به همه ثابت کن

تاکه دست احدی راهی معجر نشده

تکه های بدنت را که در اینجا پخش است

پیش هم چیدمو افسوس که پیکر نشده

 

قاسم نعمتی :

قد رعنای تو چون سرو سپیدار شده

کربلا محو رخ احمد مختار شده

دور تا دور سرت آیینه می چرخانم

بسکه گیسوی بلند تو دل آزار شده

تا کمی راه روی این دل من می لرزد

قد طوبایی زهراست پدیدار شده

چشم بد دور از آن قد رشیدت پسرم

قامتت شانه به شانه با علمدار شده

گر ترک خورده لبت غصه مخور ای بابا

تشنه ی وصلی و هنگامه ی دیدار شده

تا صدای تو شنیدم که پدر زود بیا

گفتم ای وای علی بی کس و بی یار شده

نیزه ها رفت چو بالا به سر خویش زدم

وسط معرکه این یاس گرفتار شده

کوچه ای باز شدو هر که زره آمدو زد

ماجرای تو شبیه درو دیوار شده

زشکافی که به پهلوی تو خورده پیداست

نوک نیزه اثرش چون نوک مسمار شده

دشمن آن بغض علی را سر تو خالی کرد

تن تو طعمه هر گرگ جگر خوار شده

بین محراب دو ابروی تو از هم شد باز

صورتت جلوه ای از حیدر کرار شده

خیز و زیر بغلم گیر و سوی خیمه ببر

ای جوانم ز غمت دیده ی من تار شده

اربا اربایی و کس معنی آن کی فهمد

این عبا تا به ابد محرم اسرار شده


سید حمید رضا برقعی:
پدر آرامش دنیا، پدر فرزند أعطینا

پدر خون خدا اما، پسر مجنون پسر لیلا

به کم قانع نبود اکبر، لبالب گشت از دلبر

به یکدیگر رسید آخر، لب رود و لب دریا

پسر دور از پدر می‌شد، مهیّای خطر می‌شد

پدر هی پیرتر می‌شد، پسر می‌بُرد دلها را

در این آشوب طوفانی، مسلمانان مسلمانی!

مبادا اینکه قرآنی بیفتد زیر دست و پا

پسر زخمی، پدر افتاد، پسر در خون، پدر جان داد

پسر ناله، پدر فریاد، میان هلهله، غوغا

پسر از زخم آکنده، پسر هر سو پراکنده

پدر چون مرغ پرکنده، از این صحرا به آن صحرا

که دیده این‌چنین گیسو چنین زخمی شود پهلو؟

و خاک‌آلوده‌تر از او به غیر از چادر زهرا

 

سید پوریا هاشمی : 

درنگاه نافذت دریا مجسم میشود

بهترین اوقات این دنیا مجسم میشود..

پیچش عمامه ات عینا شبیه حیدر است

چون که بر سی مینهی مولا مجسم میشود

جای مهرت فاطمه طرز نگاهت فاطمه

لحظه ی خندیدنت زهرا مجسم میشود..

جبرئیل از عرش می آید پی انزال وحی

در تو انوار محمد تا مجسم میشود..

یک نخ از پیراهنت وقتی که تا کنعان رسید

بی گمان یعقوب هم بینا مجسم میشود

آیه ی تطهیر را بر هرکه خواند آقای ما

عصمتش چون عصمت آقا مجسم میشود

آلت قتاله خوبیست ابروی کجت

سرسپردن لذتش اینجا مجسم میشود

از اذان ظهرتو صد مرده احیا گشت پس

برفراز مادنه عیسی مجسم میشود

صحبت آمد از اذان و گریه ام بالا گرفت

در دل آشفته ام  غمها مجسم میشود

لحظه ی افتادن فرزند ارشد روی خاک

زنده زنده مردن بابا مجسم میشود

مرکبی از دور می آید بسوی پیکرت

پیرمردی گرم واویلا مجسم میشود

نه بروی اسب نه!انگار افتاده زمین

روی زانو بی رمق تنها مجسم میشود

چیزهایی از تنت ماندست آن هم جمع نه!

چندتایی پخش در صحرا مجسم میشود

عمه ات پنجاه سال از چشم مردم دور بود

حال دارد عمه در مرئی مجسم میشود

گرچه راوی بر تن تو اربا اربا را نوشت

لیک بر جسمت هزار اربا مجسم میشود

روی زخم ابرویت بابا سر خود را گذاشت

التماسش بین این اعدا مجسم میشود

"خیز ازجا آبرویم را بخر بابا علی

عمه را از بین نامحرم ببر بابا علی"

 

حسن لطفی :
بازدلشوره ای افتاده به جانم چه کنم

تندترمیزند آخرضربانم چه کنم

پسرم رفته و چندیست از او بی خبرم

باز هم بی خبری برده امانم چه کنم

آه یا راد یوسف پسرم برگردد

نگرانم نگرانم نگرانم چه کنم

همه ترسم از این است صدایم بزند

دیر خود رابه کنارش برسانم چه کنم

گرگهادور وبر یوسف من ریخته اند

پدری پیرم وافتاده جوانم چه کنم

به زمین خورده انار من وصد دانه شده

جمع باید کنم او راو ندانم چه کنم

جگرسوخته ام را زحرم پوشاندم

مانده ام زار که باقد کمانم چه کنم


قاسم نعمتی :

آمدم من ز حرم لحظه ی پر پر زدنت

شاخه ای نیست که نشکسته میان چمنت

گردنت را بکشم تا نفسی تازه کنی

صبر کن پاک کنم لخته ی خون از دهنت

کمرم خم شده بالای سرت با این حال

فزعت قاتل جانم چه کنم با بدنت

اربا اربا شده ای پیش نگاهم چه کنم

گل لیلا شده در هم زره تو به تنت

جگرم پاره شده یک کلمه حرف بزن

دلم آرام بگیرد شنوم گر سخنت

بین علمدارو علم را که علم بر دوش است

کمکم کرد کنم بین عبایم کفنت

حرمت معجر زینب کمرم راست نمود

مرده بودم به خدا ورنه کنار بدنت


عباس احمدی:

صحبت از داغ تو بابا جگری می‌خواهد

لب خشک از عطش و چشم تری می‌خواهد

آمدی باز سوی خیمه و با خود گفتم

نوجوانی است که مهر پدری می‌خواهد

کاش می‌خواستم از تو دو زِرِه برداری

این همه نیزه علی جان سپری می‌خواهد

نگران سر خود باش که این لشگر کفر

باز هم معجز شقّ‌القمری می‌خواهد

تیرها زودتر از من به تنت بوسه زدند

خرد شد آینه‌ات شیشه‌گری می‌خواهد

نیست از جسم گلت چیز زیادی در دست

نه عبا؛ پارچه ی مختصری می‌خواهد

کاملاً یافت نشد هرچه تفحّص کردیم

بدنت حوصله‌ی بیشتری می‌خواهد

باز کن چشم و ببین آمده پیشم زینب

قول صبر از پدر محتضری می‌خواهد


عباس احمدی :

"هرچند پیر و خسته‌دل و ناتوان شدم"

هرگه نظر به روی تو کردم جوان شدم

طاووس خیمه پیش پدر راه می‌روی؟

گفتی اذان و مست من از این اذان شدم

آه ای عصای پیری من، می روی؟ برو

اما به روی نعش تو من قدکمان شدم

تا اینکه خوب از عطشم باخبر شوی

از شوق با لب تو دهان بر دهان شدم

با خود نگفته‌ای پدرت خُرد می‌شود

من مثل قطعه‌‌‌های تنت بی‌نشان شدم

آخر چرا جواب پدر را نمی‌دهی؟

چیزی بگو علی، ولدی نصفه جان شدم

زینب میان این همه دشمن دویده است

بابا اسیر زخم زبان‌هایشان شدم

از بهر بردن تو عبا کم می‌آورم

من چند بار بر بدنت امتحان شدم

شد سرخی لبان تو در دشت منتشر

من هم به طشت زر هدف خیزران شدم

شکر خدا که نیزه‌ی من شد بلندتر

در راه شام بر سر تو سایه‌بان شد


سید محمد جوادی:

نشد بلند شود هرچه سعی خود را کرد

نداشت فایده هر قدر که تقلّا کرد

دو پلک زخمی خود را گشود با زحمت

غریب کرب و بلا کمی تماشا کرد

پدر کنار تن او شبیه ابر گریست

کشید آه و نگاهی به «ارباً‌ اربا» کرد

گذاشت صورت خود را به صورت پسرش

دوباره مرگ خودش را پدر تمنّا کرد

دل امام دو عالم به یک نگاه شکست

نشست و زخم قدیمیِ کوچه سر وا کرد

شکافت بیشتر از پیش از دو سو پهلو

نداشت فایده هر قدر نیزه را تا کرد

کسی ز خیمه رسید و به دست زینبی‌اش

امام مرده‌ی خود را دوباره احیا کرد

 

غلامرضا سازگار:

ای سرو قطعه قطعۀ در خون کشیده ام

ای دیده بسته از نگه، ای نور دیده ام

داغت نشست تا به دلم ای همای جان

آتش گرفت لانۀ مرغ پریده ام

صد بار جان رسیده به هر گام بر لبم

تا در کنار پیکر پاکت رسیده ام

چون بر گ نسترن جگرم پاره پاره شد

تا گشت نقش خاک زمین یاس چیده ام

قوّت ز هر دو زانو و نورم ز دیده رفت

ز آن دم که بانگ یا ابتایت شنیده ام

تنها نه در کنار بدن بلکه نوک نی

گرید به زخم های تو رأس بریده ام

بعد از تو می دهند گواهی به مرگ من

رنگ پریدۀ من و قدّ خمیده ام

ای اهل کوفه هلهله از چیست اینهمه

ساکت شوید من پدری داغدیده ام

خلوت کنید معرکۀ جنگ را که من

گریم بلند بر گل در خون طپیده ام

هر کس که داغ دید گریبان درد ز هم

من در غم تو دامن دل را دریده ام

"میثم" کشد به شعله جهان وجود را

از آتشی که در دل او آفریده ام


هادی ملک پور:
ای که صدها غزل از هر نظرت می ریزد

می روی پای تو اشک پدرت می ریزد

می روی و دل بابا به تپش می افتد

دل شیدایی من پشت سرت می ریزد

پشت دشمن ز رجزخوانی تو می لرزد

جگر از نعره ی هل من نفرت می ریزد

تیغ هرکس بخورد بر سپرت می شکند

خون هر کس که شده حمله ورت می ریزد

وسط معرکه شمشیر که می چرخانی

سر دهها نفر از دور و برت می ریزد

به سرت تیغ فرود آمد و از هم وا شد

خون ز پیشانی قرص قمرت می ریزد

چقدر نیزه به پهلوست خدا می داند

آنقدر هست که خون از جگرت می ریزد

صید صد نیزه و تیری کمی آرام بگیر

دست و پا گر بزنی بال و پرت می ریزد

جسم تو مثل خبر در همه جا پخش شده

بخش بخش از سر نیزه خبرت می ریزد

خواستم در بغلم گیرمت اما دیدم

پاره پاره تن زیر و زبرت می ریزد

تکه تکه به عبا می برمت اما حیف

به تکانی بدن مختصرت می ریزد


فاطمه معصومی :


برنگشت آب بنوشد که فقط او برگشت

یک دل سیر گل چهره بابا را دید

قامت سرو کمان گشت در آن کوچه خشم

بین آن کوچه علی قصه زهرا را دید



تکه تکه شده آیینه پیغمبر.. آه

ذره ذره تن او پخش شده در همه جا


سیل خون از بدنش روی زمین جاری شد

و چنین پر شده از عطر پیمبر همه جا


بارها روی زمین می خورد و حیرانست

در دم هلهله و سوت... پدر می آید

روی زانو برود راه و ندارد قوت

پادشاهی که سر نعش پسر می آید


در عبا جمع کند پیکر پاشیده او

پاره پاره بدنش را به بغل میگیرد

آتش خنده دشمن جگرش را سوزاند

قبل مرگ از غم جانسوز علی میمیرد


منبع : حسینیه، اشعار ارسالی شاعران

 



ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین