عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن ایام محرم الحرام و عزاداری حضرت سیدالشهدا (ع) عقیق هر روز جدیدترین اشعار آیینی شاعران را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند.
سرویس شعر آیینی عقیق: به مناسبت فرا رسیدن ایام محرم الحرام و عزاداری حضرت سیدالشهدا (ع) عقیق هر روز جدیدترین اشعار آیینی شاعران را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند.





علیرضا شریف:

كِل كشیدند كه حس كرد عمو افتاده

نگران شد نكند چنگِ عدو افتاده

پر گرفت از حرم و عمه به گَردش نرسید

دید از اسب به گودال به رو افتاده

سنگ و تیر از همه سو خورده، سنان از پهلو

لشكری زخم به جان و تنِ او افتاده

پاره شد بندِ دلش از تهِ دل آه كشید

سایه ی تیغ به گودیِ گلو افتاده

شمرها نقشه كشیدند كه حالا چه كنند

دید تا قرعه به پیچاندۀ مو افتاده

خویش را در وسطِ معركه انداخت و بعد

در شبِ گریه حماسی غزلی ساخت و بعد

سنگ دل تیغ كشیدی كه سرش را بِبَری؟

هر قَدَر سهمِ تو شد بال و پرش را  بِبَری؟

دست و پا می زند و آخرِ كارش شده است!

پاك وحشی شده ای تا جگرش را بِبَری؟

با وجودی كه ندارم زِرِه و تیغ مگر

مُرده باشم بگذارم كه سرش را بِبَری

همه ی عمر به چَشمِ پسرش دیده مرا

سعی كن از سرِ راهت پسرش را بِبَری

سپر افتاده ز دستش، سپرش می گردم

باید اوّل بزنی تا سپرش را بِبَری

در خورش نیست اگر بازوی آویز به پوست

جانِ ناقابلِ من هدیه ی ناچیزِ عموست

می شود لایق قربانی دلبر باشم

آخرین خاطره ی این دمِ آخر باشم

لذتی بهتر از این نیست كه با سینه ی سرخ

در پری خانه ی چَشمِ تو كبوتر باشم

آخرین خواسته ی من به یتیمی این است

به رویِ سینه ی پُر مِهرِ تو بی سر باشم

اسب ها نعل شده راهی گودال شدند

بین این قائله ی سخت چه بهتر باشم

به تلافیِ در آوردنِ تیر از گلویم

می شود از سر نِی سایه ی اصغر باشم؟


مجتبی خرسندی :

من یتیمم ولی پدر دارم
دست لطف عمو به سر دارم

رفته میدان عمو و از دوریش
دل خون و دو چشم تر دارم

دست من را رها کن ای عمه
به خدا نیت سفر دارم

نگرانم نباش من مَردَم
من کجا ترس از خطر دارم?

در رگم خون فاتح جمل است
نوه ی شیرم و جگر دارم

میروم تا فدای او بشوم
من برای عمو سپر دارم

سمت میدان دوید اما , آه...
لشکر بی حیا و عبدالله

دید در انتهای یک گودال
گوییا رفته است عمو از حال

آمد و بر سر عمو افتاد
رجز عاشقانه ای سر داد

این عموی من است , بی کس نیست
می زنیدش , مگر گناهش چیست?

برد پیش امام دستش را
تیغ یک بی مرام دستش را...

باز دستی شکست , یاالله
روضه را برد جای دیگر , آه ...

مادری در مصاف یک نامرد
دست مادر , غلاف یک نامرد


 

داود رحیمی :

دور گودال ازدحام شده

نگرانم ازین شلوغی ها

صبر کن آمدم عمو جانم

من بمیرم که مانده ای تنها

 

پدر من همان کسی است که شد

در مدینه عصای مادر تو

زاده ی مجتبایم و امروز

من سپر می میشوم به پیکر تو

 

تا رسیدم شکسته بود سرت

کاش بهتر دویده بودم عمو

جلوی سنگ را گرفته بودم اگر _

بهتر از این پریده بودم عمو

 

صبر کن با کنار پیرهنم

خاک و خون از رخ تو پاک کنم

جان عبداللهت اجازه بده

نیزه ها را یکی یکی بکنم

 

چه بلایی سر تو آوردند؟

دست و پا و گلو، سر و دهنت...

هرچه کندم هنوز هست! مگر

چقَدَر نیزه بوده در بدنت؟

 

نیزه و تیرها تمام که شد

تازه وقت کلوخ و سنگ شده

تو نفس می زنی هنوز اما

سر پیراهن تو جنگ شده

 

آی نامرد بی حیا بس کن

جان من رابگیر عمو را نه

تیغ از حنجر عمو بردار

دست من را ببر گلو را نه

 

روی زانو نشست حرمله، باز

دلم از خنده های تلخش سوخت

تن من از تنت جدا شده بود

تیر او آمد و مرا به تو دوخت


مسعود اصلانی :

سر می نهد تمام فلک زیر پای او

دل می برد ز اهل حرم جلوه های او

عبدالله است و ایل و تباری کریم داشت

با این حساب عالم و آدم گدای او

انگار قاب کوچکی از عکس مجتبی است

هر لحظه می تپد دل زینب برای او

او حس نمی کند که یتیم است و خونجگر

تا با حسین می گذرد لحظه های او

بالاتر از تمامی افلاک می نشست

وقتی که بود شانه ی عباس جای او

نیمش حسن و نیمه ی دیگر حسین بود

بوی مدینه می رسد از کربلای او

مثل رقیه روح و روان حسین بود

او همچو عمه دل نگران حسین بود

 

علیرضا شریف:

گـذرِ ثانیه هـا هر چه جلوتر می رفت

بیشتر بینِ حرم حوصله اش سر می رفت

بُغض می كرد یتیمانه به خود می پیچید

در عسل خواستن آری به برادر می رفت

تا دلِ عمّه شود نرم بـه هـر در مـی زد

با گلِ اشك به پا بوسیِ مـعجر می رفـت

دیـد از دور كه سر نیزه عمـو را انداخت

مثـلِ اِسپند به دلسوزیِ مَجمر مـی رفت

دیـد از دور كه یـوسف ز نـفس افتاد و

پنجه­ی گرگ به پیراهنِ او وَر می رفـت

رو به گـودالِ بلا از حـرم افتـاد به راه

یـازده سـاله چه مـردی شده مـاشااله

دید یـك دشت پِـیِ كُشتـنِ او آمـاده

تیر و سر نیزه و سنگ از همه سو آمـاده

دید راضی است به معراجِ شهادت برسد

مطمئن است و به خون كرده وضو آماده

آه، با كُنده­ی زانو به رویِ سینـه نشست

چنگ انـداختـه در طرّه­ی مو، آمـاده

هیچكس نیست كه پایش به سویِ قبله كِشد

ایـن جـگر سوخته افتاده بـه رو آمـاده

ترسشان ریـخته و گـرمِ تعـارف شده اند

خنـجـر آمـاده و گـودیِ گلـو آمـاده

بازویـش شـد سپرِ تیـغ و به لـب وا اُمّاه

یـازده سـاله چه مـردی شده مـاشااله

زخـم راهِ نفسِ آیـنـه در چنگ گرفت

درد پیچید و تنش نبضِ هماهنـگ گرفت

استخوان خُرد ترك، دست شد آویز به پوست

آه از این صحنه­ی جانسوز دلِ سنگ گرفت

گوهـرش را وسـطِ معـركه­ی تاخت و تاز

به رویِ سینه­ی پا خورده­ی خود تنگ گرفت

با پدر بود در آغوشِ پُر از مِـهـرِ عـمـو

مزدِ مشتاقیِ خود خوب از این جنگ گرفت

بـاز تیر و گلـو و طفل به یـك پلك زدن

باز هم چهره­ی خورشید ز خون رنگ گرفت

 

حسن لطفی :

عمه محکم گرفته دستش را

داشت اما یتیم تر می شد

لحظه لحظه عمو در آن گودال

حال و روزش وخیم تر می شد

 

باورش هم نمی شد او باید

بنشیند فقط نگاه کند

بزند داد و بعد هر تیری

ای خدا کاش اشتباه کند

 

این هم از عشیره می باشد

مرگ بازیچه ایست در دستش

مرگ را می زند صدا اما

حیف افتاده بند بر دستش

 

یادش افتاد روضه هایی را

که عمویش کنار او می خواند

حرف مادر بزرگ را می زد

روضۀ شعله را عمو می خواند

 

مادرش پشتِ در که در افتاد

نفسی مادرانه بند آمد

شیشه ای خورد شد به روی زمین

راه کوچه به خانه بند آمد

 

دستهای پدر بزرگش را

بسته و می کشند اما نه

دست مادر به دامنش افتاد

گفت تا زنده است زهرا نه

 

چل نفر می کشند از یک سو

دست یک بار دار سَد می شد

بین کوچه علی اگر می ماند

که برای مغیره بد می شد

 

کار قنفذ شروع شده اما

دخترش برد عمع آنجا بود

خواست تا سمت مادرش بدود

آنکه دستش گرفت بابا بود

 

پسر مجتبی است این دفعه

نوبت زینب است او ندود

داشت می مُرد داشت جان می داد

وای بر او که تا عمو ندود

 

نه که گودال،کوچه را می دید

همه افتاده بر سرِ مادر

به کمر بسته چادرش اما

به زمین خورده معجر مادر

 

تا ببیند چه می شود باید

به نوک پای خویش قد بکشد

شرط کردند هرکه می آید

از تنش هر که نیزه زد بکشد

 

از همانجا به سنگ اندازان

داد می زد تورو خدا نزنید

وای بر من مگر سر آورید

اینقدر سخت نیزه را نزنید

 

زره اش را که کندید از تن

اینکه پیراهن است نامردا

از روی سینه چکمه را بردار

وقت خندیدن است نامردا

 

هرچه گلبرگ بر زمین می ریخت

پخش هر گوشه بوی گل می شد

کم کم احساس کرد انگاری

دستهای عمه شُل می شد

 

دست خود را کشید تا گودال

یک نفس می دوید تا گودال

از میان حرامیان رد شد

بدنش را کشید تا گودال

 

باز هم پای حرمله وا شد

پیچ می خورد حنجری ای وای

دید در آخرین نگاه حسین

دست طفلی مقابلش افتاده

 

غلامرضا سازگار :

 

عمو فدای جراحات پیکرت گردم

شهید مکتب عباس و اکبرت گردم

نماز عشق بجا آور و عنایت کن

که من مکبّر در خون شناورت گردم

ز خیمه بال زدم تا کنار مقتل خون

به این امید که سرباز آخرت گردم

مگر نه بر سر دست تو ذبح شد اصغر

بده اجازه که من ذبح دیگرت گردم

به جان مادر پهلو شکسته ات بگذار

که رهنورد دو فرزند خواهرت گردم

مگر نه نالۀ هل من معین زدی از دل

من آمدم که در این عرصه یاورت گردم

بدست کوچک من کن نگاه رخصت ده

که جانشین علمدار لشکرت گردم

تو در سپهر ولا مهری و شهیدان ماه

عنایتی که به خون خفته اخترت گردم

ز شور شعر تو شد محشری بپا (میثم)

بگو که شافع فردای محشرت گردم

 

 

حسین ایزدی :

طاقت ندارم لحظه ای تنها بمانی

من باشم و در حسرت سقا بمانی

من عبد تو بودم که عبدالله گشتم

نعم الامیری، عالی اعلا بمانی

فریاد هل من ناصرت بیچاره ام کرد

من مرده ام آقا مگر تنها بمانی؟!

قلبم، سرم، دستم همه نذر دو چشمت

من می دهم جان در ره تو تا بمانی

آقا نبینم در ته گودال باشی

ای زینت دوش نبی بالا بمانی

بالا نشینی و تو را پایین کشیدند

زیر لگدها زیر دست و پا بمانی

لعنت به این آب فرات و خنده هایش

راضی شده لب تشنه در این جا بمانی

با این که چندین عضو از جسم تو کم شد

تو تا ابد عشق دل زهرا بمانی

 

محسن حنیفی :

صبر كن پای گلوی تو ذبیحت باشم

صورتم غرقۀ خون شد كه شبیهت باشم

ذكر الغوث بریده ز لبت می آید

سعی كن تشنۀ اذكار صریحت باشم

آمدم باز بخندی و بگویی پسرم

كشته ومردۀ لبخند ملیحت باشم

دست من رفت نشد سینه زنت باشم حیف

دم دهم تا دم گودال مسیحت باشم

بدنم خوب قلم خورده به سر نیزه و نعل

تن پر زخم رسیدم كه ضریحت باشم

مانده ام مات كه با سنگ تو را زد چه كنم

خون زخم سر تو بند نیامد چه كنم

خرمن موی تو در پنجۀ دشمن دیدم

عمه این صحنه ندیده است ولی من دیدم

دور تا دور تو از بغض حرامی پر بود

پیكرت را هدف نیزه و آهن دیدم

سر تقسیم غنائم چقدر دعوا بود

دزدی و غارت عمامه و جوشن دیدم

شمر بی خیر تو را از بغلم كرد جدا

پشت و رو كرد تو را لحظۀ مردن دیدم

زیر لب آه كشیدی و پر از درد شدم

سهم از درد تنت برده ام و مرد شدم

 

سید هاشم وفایی :

من آمـده ام تا کـه به پای تو بمیرم

امـروز غـریبـانـه بـرای تو بمیرم

غم نیست اگر در قدمت دست من افتد

شادم به خدا تا که به پای تو بمیرم

از خیمه دویدم که کنم جان به فدایت

خواهـم که عمو زیر لوای تو بمیرم

ای کاش ذبیح تو شـوم در ره توحید

تا در ره عشقت به منـای تو بمیرم

این قـوم اگـر تشنـۀ خونند، بیایند

آماده شدم تا که به جای تو بمیرم

بگذار که از خیـل شهیـدان تو بـاشـم

بگـذار که در کرب و بـلای تو بمیرم

کو حرملـه تـا تیـر بینـدازد و من هم

زان تیـر در آغـوش وفای تو بمیرم

از قول من خسته جگر گفت «وفائی»

ای کـاش کـه در راه ولای تو بمیرم


منبع : اشعر ارسالی ، سایت بی پلاک ، حسینیه ، کتاب رثاءثار

 

 


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین