کد خبر : ۵۸۵۹۸
تاریخ انتشار : ۰۶ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۵:۲۴

امروز/ عزيمت پيامبر اعظم(ص) به شهر طائف

عزيمت پيامبر اعظم (ص) به شهر طائف در چنين روزي از سال سوم قبل از هجرت روي داد.
عقیق:سفر تبليغي پيامبر اسلام (ص) به شهر طائف در نزديكي مكه در حالي صورت گرفت كه به‏تازگي ابوطالب، ياور و حامي بزرگ آن حضرت، وفات يافته و به‏همين دليل، مشركان قريش بر آزار و اذيت خود عليه پيامبر (ص) افزوده بودند.
بنابراين اگر اهالي طائف به اسلام مي‌‏گرويدند، اين شهر پايگاه و محل امني براي مسلمانان تحت ستم مكه مي‌‏شد. اما سران قبيله ثقيف در طائف، نه‏تنها به خداي يكتا و رسالت حضرت محمد (ص) ايمان نياوردند، بلكه به تحريك آن‏‌ها برخي مردم نادان، پيامبر (ص) را مورد آزار و اذيت قرار دادند و ايشان را مجروح كردند.

•با مرگ «ابوطالب»، دشمنان پيامبر (ص)، جرئت بيش‌تري نسبت به آزار آن حضرت پيدا كردند، از اين‌رو، رسول خدا (ص) درصدد استمداد از قبيله ثقيف - كه در طائف سكونت داشتند - برآمده و مي‌خواست با جلب نظر آن‌ها، پشتيبان تازه‌اي براي پيشرفت دين خويش به‌دست آورد. از اين‌رو به‌تنهايي - يا همراه «زيد بن حارثه» - حركت كرد. درواقع، تصميم پيامبر (ص) براي سفر به طائف دو دليل عمده داشت: ۱- «پيدا كردن جايي در اطراف مكه براي خارج شدن دعوت از بن‌بست» و ۲- «نجات خويش از آزارهاي فزاينده كه حتي ممكن بود به قتل ايشان منتهي شود.»

•پيامبر (ص) در اواخر سال دهم بعثت به طائف عزيمت كرد. پس از ورود به شهر طائف يك‌سره به خانه «عبدياليل» و دو برادرش «مسعود» و «حبيب» كه در آن روز، بزرگ و رئيس قبيله «ثقيف» بودند، رفت. رسول خدا (ص) هدف خود را از آمدن به طائف، براي آن‌ها توضيح داده و از آن‌ها خواست كه او را در پيشرفت هدفش ياري كنند. يكى از ايشان گفت: من جامه كعبه را پاره مي‌كنم؛ اگر تو پيامبر خدا باشي، ديگري گفت: آيا خدا غير از تو كسي را نيافت كه به پيامبري بفرستد و سومي گفت: به خدا من هرگز با تو گفت‌وگو نخواهم كرد؛ زيرا اگر تو چنانچه مي‌گويي، فرستاده‌اي از جانب خداوند هستي و در اين ادعا راست مي‌گوئي، بزرگ‌تر از آني كه با تو گفت‌وگو كنم و اگر دروغ مي‌گوئي و بر خدا دروغ مي‌‌بندي، شايستگي آن را نداري كه با تو صحبت كنم. رسول خدا (ص) از نزد آن‌ها برخاست و هنگام بيرون رفتن تنها تقاضائي كه از آن‌ها كرد، اين بود كه آنچه در آن مجلس گذشته است، پنهان كنند و مردم طائف را از سخناني كه ميان ايشان رد و بدل شده بود، آگاه نكنند... و به‌خاطر اين بود كه دوست نمي‌داشت سخنان عبدياليل و برادرانش به گوش مردم برسد و آنان را نسبت به آن حضرت جسور كند. بدين‌ترتيب فرومايگان طائف، پيامبر (ص) را احاطه كرده و پيامبر (ص) از دست آن‌ها به باغي كه از آن «عتبه» و «شيبه» فرزندان «ربيعه» بود، پناهنده شد. رسول خدا (ص) براي استراحت زير درخت انگوري نشست...

•پيامبر (ص) در آن حال كه در زير سايه درختي نشسته بود، دست به درگاه پروردگار متعال بلند كرد و گفت: «پروردگارا! من شكايت ناتواني و بي‌پناهي خود و استهزاء و بيزاري مردم را نسبت به خود، پيش تو مي‌آورم.‌ اي مهربان‌ترين مهربان‌ها! تو پروردگار ناتوانان و فقيران و خداي مني! مرا در اين حال به دست كه مي‌سپاري؟ به دست بيگانگاني كه با ترشروئي با من رفتار كنند يا دشمني كه مالك سرنوشت من شود؟ خداوندا! اگر تو بر من خشمگين نباشي به تمام اين دشواري‌‌ها، تن درمي‌دهم و اگر تو بر من خشنود باشي، بر من گوارا خواهد بود. پروردگارا! من به نور روي تو پناه مي‌برم،‌‌ همان نوري كه تمام تاريكي‌‌ها را مي‌شكافد و كار دنيا و آخرت را اصلاح مي‌كند. پناه مي‌برم از اين‌كه خشم تو بر من فرود آيد و غضب تو بر من نازل گردد. ملامت كردن حق توست تا آن‌گاه كه خشنود شوي و قدرت و قوت آن‌ها به‌وسيله تو به‌دست آيد.»

•بعد از مناجات رسول خدا (ص) با خداوند متعال، عتبه و شيبه كه اين حال را مشاهده كردند، متأثر گشتند و از اين‌رو غلام نصراني خود را كه «عداس» نام داشت، پيش خوانده و به او گفتند: خوشه انگوري از اين درخت بكن و در سبد بگذار و نزد اين مرد ببر و به او تعارف كن. عداس همين كار را انجام داد و رسول خدا (ص) دست به طرف انگور دراز كرد و براي برداشتن حبه انگور، «بسم الله» گفت.
عداس كه براي اولين‌بار، چنين سخني را شنيده بود، در چهره رسول خدا (ص) خيره شد و گفت: اين جمله كه تو گفتي، در ميان مردم اين بلاد معمول نيست! پيغمبر (ص) فرمود: تو اهل چه شهري هستي و دين تو چيست؟ عداس گفت: من مسيحي‌مذهب و اهل شهر نينوا مي‌باشم. رسول خدا (ص) فرمود: از شهر مرد شايسته، «يونس بن متي» هستي؟ عداس با تعجب گفت: تو از كجا يونس بن متي را مي‌‌شناسي؟
رسول خدا (ص) فرمود: او برادر من و پيغمبر خدا بود، چنان‌چه من پيغمبر و فرستاده خدا هستم. عداس كه اين سخن را شنيد، پيش آمده و سر پيامبر (ص) را بوسيد و سپس خم شد و بر دست و پاي وي افتاد و شروع به بوسيدن كرد و در جريان گفت‌وگو با پيامبر (ص)، اسلام آورد. عتبه و شيبه كه ناظر اين جريان بودند، به يكديگر گفتند: اين مرد، غلام ما را از راه بدر كرد، و چون عداس به نزد آن‌ها بازگشت؛ به او گفتند: اي عداس! چرا سر و دست اين مرد را بوسيدي؟ عداس گفت: چيزي نزد من بهتر از آن نبود؛ زيرا اين مرد، از چيزهايي خبر دارد كه جز پيامبران، كسي از آن‌ها آگاهي ندارد. عتيبه و شيبه به او گفتند: مواظب باش! مبادا تو را از دين خود برگرداند و بدان كه دين تو بهتر از دين اوست!

•همين كه رسول خدا (ص) از ايمان آوردن قبيله ثقيف مأيوس گشت، به سوي وطن خويش بازگشت و راه مكه را در پيش گرفت و چون به نخله - كه تا مكه يك شب راه بود - رسيد، شب را در آنجا اقامت كرد و نيمه‌شب براي نماز بلند شد؛ چند تن از جنيان شهر نصيبين كه هفت نفر بودند، از آن حضرت گذشتند و آواز تلاوت كلام‌الله مجيد را از پيامبر (ص) شنيدند، آواي روح‌افزاي رسول خدا (ص) و آيات دلنشين قرآن مجذوبشان كرده و مانع از حركت آنان شد و تا پايان تلاوت قرآن و فراغت پيامبر (ص) از نماز، در جاي خود ايستادند و پس از اتمام آن و ايمان به دين مقدس اسلام، به سوي قوم و قبيله خود بازگشته، آنان را به دين مبين اسلام دعوت كردند.
خداي متعال، داستان ايمان آوردن جنيان را در قرآن بيان فرموده و مي‌گويد: «و هنگامي كه (اي رسول ما) چند تن از جنيان را به سوي تو متوجه كرديم، تا استماع آيات قرآن كنند و چون نزد رسول آمدند، باهم گفتند گوش فراداريد تا آيات قرآن را بشنويم و چون قرائت تمام شد، ايمان آوردند و به سوي قومشان براي تبليغ و هدايت بازگشتند...» و نيز در اين باره نازل فرموده: «بگو (اي رسول ما) كه به من وحي شده كه گروهي از جنيان، آيات قرآن را (هنگام قرائت من) استماع كردند...»

•رسول خدا (ص) چون به مكه رسيد و در حال عمره بود، مي‌خواست طواف و سعي انجام دهد؛ لذا درصدد برآمد تا در پناه يكي از بزرگان مكه درآيد تا با خيالي آسوده از دشمنان، اعمال عمره را به‌جاي آورد. از اين جهت، شخصي را نزد «مطعم بن عدي» فرستاد و او نيز تقاضاي رسول خدا را پذيرفت و پيامبر وارد خانه‌اش شد و فردا براي طواف و سعي به مسجدالحرام رفت. مطعم و فرزندانش مسلح با پيامبر وارد شدند، ابوسفيان از ديدن چنين منظره‌اي سخت برآشفت و رسول گرامي (ص) بعد از مراسم، روانه منزل شدند.


منبع:حج
211008

ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین