۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۷ : ۱۲
«هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که کار گره خورد. گردان ما زمین
گیر شد و حال و هوای بچه هاُ حال وهوای دیگری بود. تا حالا این طور وضعی
برام سابقه نداشت. نمیدانم چهشان شده بود که حرف شنوی نداشتند. همان
بچههایی که میگفتی برو توی آتش، با جان و دل میرفتند! به چهره بعضیها
دقیق نگاه میکردم. جور خاصی شده بودند؛ نه میشد بگویی ضعف دارند؛ نه
میشد بگویی ترسیدند. هیچ حدسی نمیشد بزنی.
هرچه براشان صحبت کردم، فایدهای نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و
نمیخواستند جدا شوند. هر کار کردم راضیشان کنم راه بیفتند، نشد. اگر ما
توی گود نمیرفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی
شهید. پاک در مانده شدم. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم
گفتم چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم روبه آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا
خودت کمک کن. از بچهها فاصله گرفتم؟ اسم حضرت صدیقه طاهره (س) را از ته دل
صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم خودتون کمک کنین.
منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچهها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر
میدونین.
چند لحظهای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها. یقین داشتم حضرت تنهام
نمیگذارند. اصلا منتظر عنایت بودم توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض،
یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچهها. محکم و قاطع گفتم: دیگه
به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمیخوام. فقط یک آرپی جی زن از بین
شما بلند شه با من بیاد . دیگه هیچی نمیخوام. زل زدم بهشان. لحضه شماری
میکردم یکی بلند شد. یکی از بچههای آرپی جی زن. بلند گفت: من میام. پشت
بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم همه ی گردان بلند شده بودند. سریع
راه افتادم، بقیه هم پشت سرم.
پیروزیمان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با همان وضع قبل
میخواستیم برویم، کارمان این جور گل نمیکرد. عنایت ام ابیها (س) باز
هم به دادمان رسید بود.»
منبع:روضه