۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۰ : ۱۰
عقیق:خاطرات
اسارت در كنار همه سختي ها و عذابهايش براي آزادگان ما شيريني خودش را هم دارد.
لحظاتي كه دور از خانواده و در سرزميني غريب سپري شد اما
شاهنامه اي بود كه آخرش خوش درآمد.
آنچه مي خوانيد بخشي از خاطرات آزاده فضل الله
ظهوريان است:
تلاش خود را شروع كردم تا هيئت صليب سرخ را مجاب كنم كه
طبق قرار داد ژنو، يا بايد مرا از اسارت رها كنند يا براي درمان به كشور ثالثي
بفرستند. ولي آنها نمي پذيرفتند و طفره مي رفتند.
بيست روز از ورود هيئت ويژه ي سازمان ملل گذشت كه
ناگهان، هيئت صليب سرخ، بي موقع داخل اردوگاه شدند و به سراغ من، در بهداري آمدند
تا رضايت مرا براي انتقال به كشوري ثالث جلب كنند و چون من در آن وضعيت نمي
توانستم تصميم بگيرم، با رهبري اردوگاه، حاج آقا ابوترابي، مشورت كردم، ايشان
گفتند: «اشكالي ندارد. رضايت خود را به آنها اعلام كن تا تو را براي درمان به
كشوري ديگر بفرستند.»
قرار شد كه كميتۀ صليب سرخ، رضايت دولت عراق را جلب كند
و از كشوري ديگر بگيرد؛ اما خواست خداوند چيزي ديگر بود. آن ها مرا در جمع يك گروه
بيست و هشت نفري از بيماران و معلولين اسير ، به ايران فرستادند.
بهتر است موضوع ديگري هم بازگو كنم: يك سال از فلج شدن
من گذشته بود و همه مي دانستند كه معالجه من امكان ندارد.
«جمعه» سرباز عراقي كه
باعث فاجعه شده بود، در بهداري به سراغم آمد و گفت: «ظهوريان! از شما خواهشي دارم.» برايم بسيار تعجب آور بود كه «جمعه» اين گونه
سخن مي گويد. گفتم: «چه خواهشي؟»
گفت: «بايد مرا ببخشي!» به او گفتم: «خدا تو را ببخشد.
من چه كاره ام.».
آقاي جمعه گفت: «اگر تو نبخشي خدا هم نمي بخشد.» در
جوابش گفتم: يك شرط دارد و آن اينكه از اين به بعد كسي را مورد اذيت و آزار قرار
ندهي.» او گفت: «بايد فكر كنم.» و از بهداري بيرون رفت. يك ساعت ديگر، آقاي «جمعه»
برگشت و گفت: «قبول دارم.» من هم به او گفتم: «اگر
تو به عهد خود وفا كردي من هم مي بخشم.»
اين سرباز بعثي عراقي با اينكه سني مذهب بود گفت: «اگر
آزاد شدي پيش امام رضاي خودتان برو!» و من هم در جوابش گفتم: «ان شاءالله.»
منبع:حج
211008