۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۰ : ۱۵
مثل هر روز مادرم برخواست
تا نماز و نوافلش را خواند
نگهی سوی همسرش انداخت
با نگاهی غم دلش را خواند
پدرم مرد لحظه های خطر
پدرم مرد روزهای نبرد
ولی این روزها شکسته شده
وای اگر بشکند غرور مرد
فاطمه یک تنه سپاه علی است
تا نگوید کسی علی تنهاست
حیدری بود کار زهراییش
مادر امروز جلوه ی باباست
زخمها را خرید با جانش
چون برای علی است می ارزد
و ستونهای مسجد شهر از
ترس نفرین هنوز می لرزد
همه ی پیکرش سیاه شده
در عوض شد سپید گیسویش
پهلو و بازو چه می گویم
که فقط مانده روی و ابرویش
از سر صبح صورت او را
خیره خیره نگاه می کردم
چشمم از اشک تار و چشمش را
تیره تیره نگاه می کردم
بهر احقاق حق خود امروز
در سر خود خیال دیگر داشت
زیر لب ذکر یاعلی(ع) می گفت
چادرش را که از زمین بر داشت
چادرش را سرش که کرد انگار
آسمان در حصار ماه افتاده
گفت برخیز دیر شد حسنم
دست من را گرفت و راه افتاد
بر سرش ابر سایه می انداخت
از رهش باد خار را پس زد
راه کوتاه و ما هم آهسته
مادر اما نفس نفس می زد
تا رسیدیم حق خود را خواست
با روایات و تکیه بر آیات
شیرزن مثل همسر شیرش
زیر بار ستم رود هیهات
حق خود را گرفت آخر سر
دلم اما نمی گرفت آرام
سوی خانه روانه شدیم اما
رمقی که نبود در پاها
شور و آشوب و دلهره یک ریزه
در تب کوچه هر قدم می ریخت
هر قدم سمت خانه می رفتیم
قلب من می زد و دلم می ریخت
در سکوتی غریب و شوم از دور
ناگهان یک صدای پا آمد
گردبادی از آن سر کوچه
بی محابا به سمت ما آمد
آمد و آمد و رسید به ما
او که از هر کسی است بی دین تر
سایه ی او چه سرد و سنگین بود
دستش اما ز سایه سنگین تر
دست او مثل باد بالا رفت
مثل یک صاعقه فرود آمد
در حوالی چشم و گونه ی ماه
ابر بارانی و کبود آمد
من شدم گوشه ای زمین گیر و
مادرم یک کنار افتاده
حرکتی در تنش نمی بینم
حالت احتضار افتاده
آفتابا بیا ز گوشه ی ماه
بر زمین یک ستاره افتاده
با دو دستش پی چه می گردد؟
نکند گوشواره افتاده؟
گل دیوار هم ترک برداشت
عرض کوچه چقدر وا شده بود
گویی از ضربه ای که مادر خورد
جای دیوار جا به جا شده بود
کمکی نیست بین این کوچه
چقدر او کمک به مردم کرد
دو قدم مانده بود تا خانه
دو قدم راه مانده را گم کرد
درد بازوش رفت از یادش
دست خود را گرفت بر دیوار
جلوی پای خود نمی دیدم
چشم من اشک و چشم مادر تار