۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۴ : ۲۰
عقیق: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و
عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در
سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از
خاطرات آزاده موسی حسینی زاده میگوید:
آن روز من به
واسطه ی کتک هایی که چند روز قبل خورده بودم و صحنه هایی که مشاهده کرده بودم،
بسیار بد حال شدم و حدود چهل درجه تب داشتم، با این حال در بهشت زهرا مشغول دفن و شستشوی
اجساد بودیم که ناگهان گارد حمله کرد و مردم هم از ترس به داخل ساختمان غسّالخانه
هجوم آوردند؛ ناگفته نماند که کف غسّالخانه را حدود نیم متر آب فرا گرفته بود، چرا
که مردم مشغول غسل دادن اجساد بودند، این آب خیلی کثیف و بدبو بود. من هم با سیل
جمعیّت داخل غسّالخانه شدم و در آنجا با توّجه به اینکه بیمار هم بودم و تب داشتم،
به زیر دست و پای جمعیّت افتادم و آب کثیف کف غسّالخانه، داخل ریه هایم شد.
حدود یک ربع ساعت،
کف عسالخانه بیهوش بودم، ولی صداهای اطراف را می شنیدم. پس از پانزده دقیقه،
جمعّیت متوّجه من شدند و مرا از زمین بلند کرده و به بیمارستان رساندند. در
بیمارستان حدود سه ماه بیهوش بودم، به واسطه ی آب کثیفی که داخل ریه هایم شده بود،
سل گرفتم و حدود یک چهارم ریه هایم را چرک فرا گرفته بود و ناقص شد.
حدود یک سال در
بیمارستان بستری بودم، با ذکر این نکته که بعد از هشت ماه که در بیمارستان دارآباد
سابق بستری بودم، پزشکان از بهبودی من قطع امید کردند و به مادرم جواب دادند که
پسر شما دیگر خوب نمی شود و باید او را به اطاق ایزوله ببریم در اطاق ایزوله از بیمارانی
که ناراحتی خطرناکی دارند، نگهداری می شود آن روز را هرگز فراموش نمی کنم؛ مادرم
جلوی دکتر بسیار گریه کرد.
بعد از تمام
گریه ها و ناله ها، ناگهان مادرم مکث کرد و بلند فریاد زد؛" ای خمینی پسر من
در راه تو به این بلا گرفتارشده و من شفای پسرم را از تو می خواهم" و بعد از بیمارستان
خارج شد.
پانزده روز
بعد، مادرم یک روز به بیمارستان تلفن زد و گفت: موسی تو دیگرخوب شده ای و باید
مرخص شوی. در کمال ناباوری گفتم؛ چطور چنین چیزی ممکن است و او جواب داد: دیشب
امام خمینی را در خواب دیدم که در دفترکاری نشسته و جلویش پر از پرونده بود و مردم
یکی یکی وارد می شدند و امام به کارهایشان رسیدگی می کرد. بعد از مدّتی امام صدا
زد، مادر موسی کیست؟ و من جواب دادم که اینجا هستم و بعد امام به من گفت، شما برو پسرت
را بردار و به خانه بیاور؛ ولی من گفتم که پسر من مریض است و دکترها قطع امید کرده
اند، در جواب امام به مادرم گفته بود: تو مگر پسرت را از من نخواسته بودی، شفای او
را گرفتم.
بعد، این جریان
را مادرم با دکترها در میان گذاشت و به اصرار مادرم یک بار دیگر از من عکس گرفتند
و در کمال تعجّب دیدند که هیچ گونه چرکی در ریه های من وجود ندارد و کاملاً سالم هستند.
پزشکان باور
نمی کردند و رئیس بیمارستان دارآباد کمیسیون تشکیل داد و حدود ۱۵الی۲۰عکس از سینه های من برداشتند و همه ی
عکس ها حکایت از سلامت ریه های من داشتند و بالاخره دکترها به این نتیجه رسیدند که
من بهبود یافته ام. من در همان جا قسم یاد کردم که اگر کاملاً بهبود یابم، تا پای
جان برای انقلاب و امام و اسلام خدمت کنم و همین مسئله یک رابطه عاطفی و قلبی بین
من و امام برقرار ساخت.
البته من
نذرکردم که پس از بهبودی کامل، به خدمت امام برسم و یک عمامه برای ایشان ببرم،
اتفاقاً روزی که ما برای دیدار امام به سمت جماران حرکت می کردیم، مصادف بود با
هفتم تیر و شهادت شهید بهشتی و۷۲ تن از یاران با وفای امام و ملاقات
ما با امام بنا به دلیل فوق، به هم خورد و من موفق به زیارت ایشان نشدم.
پس از ترخیص ازبیمارستان،
دکترها به من گفته بودند که باید یک سال تمام استراحت کنید؛ ولی من بعد از گذشت شش
ماه متوّجه شدم که از نظر بدنی کاملاً سالم هستم و شاید باور نکنید که قدرت و توان
بدنی من دو برابر گذشته شده بود؛ به طوری که بعدها در عملیات بستان در سال۶۰ من هم موشک آر.پی.جی حمل می کردم و
هم اسلحه کلاشینکف؛ بسیار هم پیاده روی می کردم و ابداً هم ضعف یا خستگی در خود
احساس نمی کردم.
منبع:جهان
211008