امدادرسانی در جبهه/
از سربازها کمک گرفتیم و شیف بندی کردیم که هر ساعت، یک نفر بالای سر این مجروح باشد و پرستاری کند. ما بر اساس آموزههای دینی و انسانی، از خواب و آرامش خود گذشتیم تا اسیر راحت باشد.
کد خبر: ۷۸۵۵۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۰۴
برشی از کتاب «هدایت سوم»
کتاب «هدایت سوم» خاطرات سردار محمدجعفر اسدی از روزهای دفاع مقدس به قلم سیدحمید سجادیمنش از سوی انتشارات سوره مهر منتشر شده است در این گزارش بخشهایی از این کتاب منتشر شده است.
کد خبر: ۷۸۵۳۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۰۲
فکر میکردند حاج حسن دعوت چه کسی را پذیرفته است؟ چیزی نگذشت به منزل پیر زن نابینایی رسیدند، داخل شدند. مثل این که آن جا، جای غریبی نبود. خودش آستین بالا زد و افطاری سادهای را که احتمالاً خودش قبلاً خریده بود، برای میهمانها آماده کرد.
کد خبر: ۷۸۴۵۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۰۲
معمولاً وقتی انسان خوابیده با ضربهای ناگهانی بیدار شود، حالت شوک به او دست میدهد. ولی شهید راشکی با این ضربه ناگهانی با خونسردی بیدار شد. دستش را به محلّ ضربه کشید تا ببیند خون آمده یا خیر. بعد بلافاصله گفت: «برای پیروزی اسلام، صلوات»
کد خبر: ۷۸۳۳۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۶/۲۹
ناصر علاقهمند شده بود که وارد سپاه شود، امّا چندی بعد در یکی از خیابانهای تهران توسط ضد انقلاب به شهادت رسید.
کد خبر: ۷۷۷۸۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۶/۱۴
خاطره ای از استاد قرائتی؛
خانه شهید رفتم و وصیت نامه اش را خواندم. دیدیم عجب وصیت نامه اى دارد. گفتم: «دیگر چیز دیگرى ندارد؟» گفتند: «یک کتابى دارد و گاهى هم شعر مى گفته و مناجات مى کرده است»...
کد خبر: ۷۷۶۹۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۶/۱۰
خواهر شهید لاجوردی در گفتوگویی مطرح کرد
طیبه لاجوردی گفت: روزی که برادرم را غسل میدادند شیلنگ آب را در چشم مجروح ایشان گذاشته بود و خون از دهان و بینی و گوش ایشان بیرون میآمد. هرگز در عمرم به اندازه آن چند دقیقه زجر نکشیدهام.
کد خبر: ۷۷۴۷۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۶/۰۳
یک شب جمعه خانمی پیش من آمد و گفت:"آقا، این شیرینیها برای این شهیدِ، همین جا پخش کنین." فکر کردم که از فامیلهای ابراهیمِ، برای همین پرسیدم: "شما شهید هادی رو میشناسین."گفت: نه... .
کد خبر: ۷۷۴۴۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۶/۰۲
ما برای شستشوی بیل جایی رو انتخاب کرده بودیم که یقین داشتیم هیچ شهیدی اونجا نیست! اصلا اونجا اثری جنگ و خاکریز نبود."دور تا دور منطقه را جست و جو کردیم، تا شاید شهید دیگه ای پیدا کنیم؛ اما خبری نبود...
کد خبر: ۷۷۴۳۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۶/۰۲
پنج سال پس از پایان جنگ کار تفحص در کانال کمیل آغاز شد. پیکرهای شهدا یکی پس از دیگری پیدا شدند اما از ابراهیم خبری نبود. مدتی بعد یکی از رفقای ابراهیم برای بازدید به فکه آمد.ایشان گفتند زیاد دنبال ابراهیم نگردید. او می خواسته گمنام باشد.
کد خبر: ۷۷۴۰۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۶/۰۲
دیشب داشتم رادیو گوش میکردم، یکدفعه مجری رادیو عراق که فارسی حرف میزد برنامهاش را قطع کرد و موزیک پخش کرد. بعد هم با خوشحالی اعلام کرد: در این عملیات ابراهیم هادی از فرماندهان ایرانی در جبهه غرب، به اسارت نیروهای ما درآمده.
کد خبر: ۷۷۳۴۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۵/۳۱
نرفتم با امام رضا(ع) معامله کنم
نخستین بار که گنبد و بارگاه حضرت رضا(ع) را دیدم؛ با چشمانی اشکبار دو درخواست از خدا کردم و حضرت را واسطه قرار دادم؛ یا در راه خدمت به اهل بیت علیهم السلام شهید شوم یا اینکه روی سجاده در حال عبادت و به عشق به ائمه بمیرم.
کد خبر: ۷۷۱۶۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۵/۲۴
همسر بابا رجب مطرح کرد
همسر شهید رجب محمدزاده گفت: شهید ما دو آرزو داشت و از مسائل دنیایی هیچ نمیخواست. یک آرزوی او شهادت و آرزوی دیگرش توفیق دیدار با مقام معظم رهبری بود و به هر دو آرزوی خود رسید.
کد خبر: ۷۷۰۸۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۵/۲۱
نائب رییس جامعه مدرسین حوزه علمیه قم به بیان خاطره خود از فاجعه خونین فیضیه در سال ۴۲ که مصادف با شهادت امام صادق(ع) بود، پرداخت.
کد خبر: ۷۶۷۳۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
راننده که فکر نمیکرد ما اینگونه برخورد کنیم پیاده شد . صورت ابراهیم رو بوسید و گفت: "نه دوست عزیز شما هیچ خطائی نکردی ما اشتباه کردیم. خیلی هم شرمندهایم" و بعد از کلی معذرت خواهی از ما جدا شد.
کد خبر: ۷۶۶۳۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۵/۰۷
علی انسانی در مراسم بزرگداشت حمید سبزواری خاطره ای از شعرخوانی جسورانه وی در جمع شعرای مذهبی عنوان کرد.
کد خبر: ۷۶۵۵۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۵/۰۴
شهید ابراهیم هادی می گفت: آدم هر کاری که می تواند باید برای بنده های خدا انجام دهد. مخصوصا این مردم خوبی که داریم.
کد خبر: ۷۶۵۴۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۵/۰۴
برشهایی از خاطرات شهید مدافع حرم
کتاب «ابو وصال» خاطرات شهید محمدرضا دهقان امیری از شهدای مدافع حرم است که انتشارات موسسه شهید کاظمی آن را روانه بازار کتاب کرده است.
کد خبر: ۷۶۲۰۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۴/۲۲
آنها رفتند سمت چپ و من رفتم سمت راست. تقریباً 9 عدد مین M16 کار گذاشتم. تلههایش را بسته بودم که یکدفعه دیدم سر و کلهشان پیدا شد. گفتم: اینجا چهکار میکنید؟
کد خبر: ۷۶۱۲۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۴/۲۰
حسین اولین مرتبه بود که به خواستگاری میآمد. از آنجا که به شدت خجالتی و مأخوذ به حیا بود، وقتی میخواستیم به اتاق برویم، اجازه خواست که مادرش هم به اتاق بیاید و بعد راحت همه حرفهایش را مطرح کرد!
کد خبر: ۷۶۱۰۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۴/۲۰