روحیه عجیبی داشت. یکدفعه میدیدی خبری از او نیست و بعد از چند ساعت پیدایش میشد. لباس شخصی میپوشید و میرفت به میان مردم از انقلاب میگفت و از امام. ضمن صحبتها، از آنها هم اطلاعات میگرفت.
کد خبر: ۸۰۶۸۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۸/۲۳
خانه ابوامیر عمود 428 جاده نجف کربلا بود. وسط جاده از یک مسیر فرعی با دور شدن حدود 100 متر از جاده رسیدیم خانه ابوامیر. خانهای که حیاطش زمینهای اطراف جاده بود و پر از نخلهای زیبا.
کد خبر: ۸۰۵۹۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۸/۱۵
یکی از مفتیهای اهلسنت سوریه در محفلی به ارادت «خلیل الحصری و نقشنبدی» از اساتید قرآن مصری به ساحت حضرت زینب(س) اشاره کرد.
کد خبر: ۸۰۵۹۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۸/۱۵
ماه رمضان، قبل از انقلاب در مراسم احیاء، آقای «رحیمی» تعداد زیادی اعلامیّه و عکس حضرت امام(ره) را روی پنکه سقفی جاسازی کرده بود. براثر ازدحام جمعیت، هوای داخل مسجد گرم شد. با به کار افتادن پنکه، اعلامیّهها در فضای مسجد به پرواز در آمدند.
کد خبر: ۸۰۳۵۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۸/۲۱
پنهانی گفت: «باید مجسمه کلب کبیر، یعنی سگ بزرگ – منظور رضا شاه – رو بکشیم پایین.» در گوشی گفتم: «مثل این که مغزت بوی پیاز داغ میده؟» گفت: «نه! جدی جدی ام. با هم میریم، شبونه میکشیمش پایین!»
کد خبر: ۸۰۱۸۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۸/۰۸
در آن سوز سرمای شدید زمستانی، لباس شنا بر تن کرد. یخهای حاشیه رود را شکست و بعد از آبتنی، از آب بیرون آمد و از من خواست که با شاخه درخت بر بدن خیس و سرما زدهاش بکوبم.
کد خبر: ۸۰۱۵۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۸/۰۷
یک روز رئیس شهربانی شخصاً در یکی از سخنرانیهای او حاضر شده بود. شهید در حین صحبت گفت: «اینهایی که آمدند کم هستند که خود رئیس شهربانی هم آمده است؟» رئیس شهربانی که با خنده و تمسخر مردم مواجه شده بود، حاج آقا را تهدید کرد و رفت.»
کد خبر: ۸۰۰۹۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۸/۰۶
واقعاً مانده بودیم چه کنیم که «حسین آقا»» از راه رسید. از حالت غیر عادی ما فهمید که باید خبری باشد. موضوع را گفتیم. بر خلاف انتظار ما خیلی خونسرد و با اطمینان گفت: «هیچ مشکلی پیش نمیآید».
کد خبر: ۸۰۰۸۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۸/۰۶
قبل از پیروزی انقلاب از «قم» به زیارت امام رضا(ع) میرفتیم. برای اقوام مقداری سوهان و سوغاتی تهیه کردیم. «محمد» آقا تعدادی از کتابها و اعلامیههای امام(ره) را در کف ساک دخترم جاسازی کرد و روی آنها را با سوغاتیها پوشاند.
کد خبر: ۸۰۰۳۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
بعد از سقوط شهرخواهران رفته بودند ماهشهر اما من همچنان در خرمشهر مانده بودم و همان موقع موج انفجار شدید من را گرفت.
کد خبر: ۷۹۹۸۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۸/۰۳
سال ۵۳ حسین را دستگیر کردند، او را به بند نوجوانان زندان بردند. زندانیان این بند، نوجوانانی بزهکار بودند که به جرم دزدی و دعوا و ... به زندان افتاده بودند. وقتی حسین وارد این بند شد، بعضی از زندانیان او را مسخره میکردند و میگفتند: با کی دعوا کردی؟
کد خبر: ۷۹۸۰۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۲۸
قلم را روی کاغذ گذاشت و زد زیر گریه طوری اشک میریخت که مرا هم به گریه انداخت. پرسیدم: چی شده آقای رضایی؟ اتفاقی افتاده؟ در جواب گفت: «امکانات کم است نمیتوانم جوابگوی شما باشم.»
کد خبر: ۷۹۷۸۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۲۷
شهید فولادی هزار و پانصد تومان به من داد و گفت: «این پول را به صاحب گوسفند بده تا این بنده خدا را آزاد کند.»من گفتم: بگویم آقای بخشدار داده؟ گفت: «نه! اگر بخواهید بگوئید بیحسنهام کردهاید.»
کد خبر: ۷۹۴۶۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۲۶
فرمانده تیپ 32 انصار الحسین (ع) استان همدان گفت: مدت فرماندهی ایشان کم بود ولی رشادتها و خدمات و حماسهای که شهید مظاهری و امثال ایشان خلق کردند در تاریخ ثبت میشود.
کد خبر: ۷۹۱۳۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۱۹
حبیب سپاه؛ فرمانده دلها/
فرزند شهید همدانی با اشاره به اعتقاد پدرش به جوانان گفت: حق بزرگ فرزندان شهدا بر گردن ما و انجام کارها برای رضای خدا از توصیههای سردار همدانی بود.
کد خبر: ۷۹۱۳۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۱۵
شهید محرابی که دید همه وسایل خطّاطی از قبیل رنگ و برس آماده است، به صاحب مغازه گفت: «تابلوی سردر مغازه را خودم مینویسم» و خیلی زیبا هم آن را نوشت. او این گونه میخواست دین خود را ادا کرده باشد و بدهکار کسی نباشد.
کد خبر: ۷۹۰۴۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۸/۲۵
گرفتن عکس های یادگاری که تمام شد حسن انصاری تو جمع رفقا گفت: «برادر شهیدم توی خواب قول داده که من رو با خودش ببره».
کد خبر: ۷۸۷۷۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۱۱
امداد رسانی در جبهه-۴
یک اسیرعراقی وقتی وارد اردوگاه تختی شد، با کت و شلوار بود و لباس نظامیاش به صورت تا شده در ساکش قرار داشت. خودش که تا حدودی فارسی هم بلد بود، تعریف میکرد که در کربلا لوستر فروشی داشته است.
کد خبر: ۷۸۶۶۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۰۹
مجلس حال و هوای خیلی خوبی پیدا کرده بود. دعا که تمام شد، به طرف در مصلی رفتم. یکی از زندانیان که منتظر بقیه بود، رو به من کرد و پرسید: «وعده گذاشتیم همگی این جا جمع شویم، پس بقیه کجایند؟»
کد خبر: ۷۸۶۵۸ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۰۷
شیخ وقتی به یک شهید میرسید، من به چهرهاش نگاه میکردم که عکسالعملش چیست؟ میدیدم که چهره شیخ عوض میشود. قطرات اشک از چشمانش جاری میشد، ولی وانمود میکرد که گریه نمیکند. میترسید که باعث ضعف شود.
کد خبر: ۷۸۵۸۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۰۵