۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۱ : ۱۵
شبی به
محلّ کارم در سپاه رفتم. گفتند: «آقای رحیمی بعضی از زندانیان را به دعای
کمیل برده. اگر خواستید، شما هم بروید و با آنها برگردید.»
به مصلّی رفتم. یکی از دوستان را دیدم، گفت: «قرارمان بعد از دعا جلوی در مصلّی».
مجلس حال و هوای خیلی خوبی پیدا کرده بود. دعا که تمام شد، به طرف در مصلی
رفتم. یکی از زندانیان که منتظر بقیه بود، رو به من کرد و پرسید: «وعده
گذاشتیم همگی این جا جمع شویم، پس بقیه کجایند؟»
در دلم احساس خطر کردم. اما به روی خودم نیاوردم. گفتم: «شاید هنوز داخل مصلّی باشند.»
در بین جمعیت به دنبال زندانیان گشتیم. امّا خبری نبود. زندانی گفت: «بیایید به زندان برگردیم.»
به ناچار قبول کردم. پس از مراجعت، در کمال حیرت دیدم همه زندانیان داخل
زندان هستند. وقتی جریان را پرسیدم، یکی از همکاران گفت: «آقای رحیمی بیشتر
از همه با زندانیها کار فرهنگی میکند. در هر فرصت مناسب نصیحتشان
میکند، کلاس میگذارد و چنان از نتیجه کارش مطمئن است که دیدید اینها هم
بعد از دعا با پای خودشان به زندان برگشتند.»
پی نوشت:
کتاب افلاکیان، ص 132و133
منبع:تسنیم