کد خبر : ۹۴۲۳۴
تاریخ انتشار : ۲۱ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۷:۲۷
مدیر حوزه علمیه امام مهدی (عج) تبیین کرد

ماجرای سرباز فراری ارتش پهلوی و عنایت حضرت زهرا(س)

آیت‌الله قرهی گفت: یک سرباز از خوی که سوادی هم نداشت، وقتی فرمانده‌شان به حضرت زهرا(س) اهانت کرد؛ آن هم در سال 1350، به قدری غیرتی شد که فرمانده را کشت و از مرز فرار کرد.
عقیق:آیت‌الله روح‌الله قرهی مدیر حوزه علمیه امام مهدی(عج) حکیمیه تهران در تازه‌ترین جلسه اخلاق خود به موضوع «خوف ممدوح» اشاره کرد که در ادامه می‌آید:

خوف ممدوحی از قوای درونی

آن کس که عبد خدا شد و باور کرد و به مقام یقین و معرفت رسید که همه اعضاء و جوارح باید برای خدا باشد، طبعاً یکی از خصوصیّاتش این می‌شود که لحظه‌ای نسبت به قوای وجودی‌اش غفلت نمی‌کند، به قوای وجودی خودش معرفت پیدا می‌کند و همه‌ی این‌ها را در راه خدا و در راه بندگی خدا خرج می‌کند. لذا می‌تواند از این قوای الهی و خدادادی به بهترین وجه برای رسیدن به قرب الی الله بهره‌برداری کند و جزء کسانی بشود که خدا به او خطاب می‌کند: «یا ایّتها النّفس المطمئنّة، إرجعی إلی ربّک راضیة مرضیة فادخلی فی عبادی و ادخلی جنّتی».

امّا اگر نشناخت و باور به اینکه عبد است، پیدا نکرد، طبیعی است قوایی را که خدادادی است، هدر می‌رود. لذا فردای قیامت برای او سؤال است که این قوا را چگونه خرج کردی؟ و جوابی ندارد، حتّی مع‌الأسف به مقام انکار درمی‌آید، امّا خود اعضاء و جوارح به عنوان شاهد و مشهود، همه‌ی مطالب را تبیین می‌کنند و می‌گویند.

لذا یکی از خوف‌هایی که عندالاولیاء خوف ممدوح است، این است که انسان بترسد از این که این قوای الهی و خدادادی را هدر دهد که هیچ‌کدام هم متعلّق به ما نیست و همه‌اش لطف و عنایت اوست، کما این که وجود ما، عنایت اوست. ما مخلوقیم، یعنی خلق شده‌ دیگری هستیم و خودمان، خودمان را خلق نکردیم. چون لطف و محبّت کرده ما را خلق کرده و بزرگ‌تر از این خلقت ظاهری، محبّت کرده قوایی را به ما داده که آن قوا می‌تواند عامل قرب باشد، کما این که اگر غفلت کنیم، نعوذبالله عامل دوری و بُعد خواهد شد.

لذا یکی از خوف‌های ممدوح در نظر اولیاء خدا همین است که نکند غفلت کنند و این قوا را در راه خودش خرج نکنند. این خوف بسیار ممدوحی است. این خوف عین عبادت است. ای بسا به این که خود همین خوف، درجات دارد، تا نماز و روزه‌ی انسان. این که انسان دائم بترسد نکند لحظه‌ای غفلت کنم و آن‌هایی را که خدا لطف و عنایت و مرحمت کرده به ما داده است، هدر دهم. مثل همین زبان، گوش، چشم و ... یا قوای درونی مانند قوّه‌ی غضب که بیان کردیم کجا خرجش می‌کنیم، چقدر خرجش می‌کنیم، چگونه خرجش می‌کنیم. اگر این‌ها را ندانیم، گرفتار می‌شویم. لذا همه‌ی این‌ها عامل خوف ممدوح می‌تواند باشد، در مقابل آن خوف مذموم که ترس از مرگ بود و بیان کردیم.

ثمره‌ بسیار مهم خوف ممدوح

لذا خیلی جالب است راجع به همین موضوع، اولیاء خدا این آیات را به عنوان بهترین نشانه‌ی خوف ممدوح می‌دانند، آیات 40 و 41 سوره‌ی نازعات که می‌فرماید: «وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى». خوف ممدوح، چه ثمره و میوه‌ای دارد؟ پروردگار عالم می‌فرمایند: ثمره‌ی خوف ممدوح این است که نفس را از هوی و هوس نهی می‌کند.

معلوم می‌شود آن‌ها که در هوی و هوس غوطه می‌خورند، از خدا و از این که بترسند قرب الی الله را از دست بدهند، خوف ندارند.

چه کنیم که مجبوریم مثل‌های دنیوی بزنیم، چون با محسوسات و ملموسات سر و کار داریم. فرض بگیرید یک کسی در جایی رئیس است، مسئولیّتی دارد، مدیر است و ...، او برای حفظ قدرت خودش هم که شده، چون می‌ترسد یک موقعی این قدرت را از دست بدهد، مراقبه می‌کند.

اگر انسان بداند که خلیفة الله است، اگر بداند نفخه‌ی روح حضرت حقّ است «نفخت فیه من روحی»، اگر بداند که پروردگار عالم بیان فرمود: «خلقت الاشیاء لاجلک و خلقتک لاجلی»، اصلاً همه‌ی عالم برای توست، ای انسان و تو برای من. اگر انسان بداند، کسی است که عالم باید در تسخیر او باشد، غفلت نخواهد کرد.

امّا کسی که این خوف ممدوح را ندارد، معلوم است که به مقام خودش آگاهی ندارد. بزرگان مثال زدند که شاهی که می‌ترسد نکند او را از قدرت پایین بیاورند و از نسلش، ولیعهدی دارد، مراقبه می‌کند. اگر انسان بداند من کسی هستم که خلیفة الله هستم و عزّوجلّ فرمود: «إنّی جاعل فی الارض خلیفة» و این مقام خلافت، به غفلت از دست برود، دائم در خوف است.

آن‌ وقت ثمره‌ این خوف چه می‌شود؟ این نفس را از هوی و هوس نهی‌اش می‌کند.

علت ورود به گناه

لذا معلوم می‌شود علّت ورود به هوی و هوس و گناه، این است: مقام خود را نشناختیم، خدا را نشناختیم، خوف از اینکه این مقام بندگی را از دست بدهیم، نداشتیم، لذا در ادامه‌ آن آیه که ثمره‌ی خوف ممدوح بود، فرمودند: «فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوى». یعنی اگر آن خوف را داشته باشیم، از هوی و هوس دور می‌شویم و عاقبتمان هم بهشت خواهد بود.

خوفی که عامل اخلاقی شدن می‌شود

یکی از موهبت‌های بسیار بزرگی که خدا به انسان داشته، همین است که بترسد آن مقامی را که ربّ او به او مرحمت کرده، با ورود به هوی و هوس، از دست بدهد. اصلاً هوی و هوس را هم از این باب به این اسم می‌گویند که گذراست و دوامی ندارد. لحظه‌ای و موقّت است. لذّت آنی است، نه دائمی. گرچه صورت ظاهرش، لذّت است ولی اصلاً لذّت نیست.

مثل همان شعر که بارها شنیده‌اید و در آن‌جا هم عنوان لذّت به کار برده‌اند، امّا باید بدانیم به حقیقت لذّت نیست و اگر هم مسامحتاً عنوان لذّت را بر آن بگذاریم، لذّت آنی و گذراست: اگر لذّت ترک لذّت بدانی/ دگر لذّت نفس، لذّت ندانی. پس لذّت حقیقی، همان ترک لذّت‌های ظاهری است. اگر انسان عاقل باشد، می‌داند که حال هوی و هوس هم حال زودگذر و آنی است.

در مثال مناقشه نیست، اگر انسان بداند دو تا شغل هست که یکی دائمی است و امکان تعدیل نیرو و ... در آن نیست، ولی حقوق آن‌چنانی ندارد. یک شغل هم دائمی نیست، موقت است، اما به ظاهر لذتش بیشتر است. معلوم است که انسان به آن شغل دائمی رومی‌برد و از آن لذّت زودگذر که مثلاً در این‌جا صد تومان بیشتر می‌دهند، می‌گذرد. چون می‌داند که در آن‌جا دائمی و همیشگی است.

«و الآخرة خیر و أبقی». حضرت حق فرمود که آخرت، خیر است، بعد هم أبقی و دائمی است. اگر انسان این را بداند، معلوماست که دائم خوف دارد که نکند کاری کند که این لذّت دائمی را از دست بدهد. پروردگار عالم می‌فرمایند: اگر این خوف ممدوح را داشته باشد که نکند از دست بدهد، خصوصیّتش این می‌شود که او را از هوی و هوس نهی می‌کند.

یعنی خود این خوف، عامل می‌شود برای متخلّق شدن. وقتی این خوف، انسان را از هوی و هوس، نهی می‌کند، طوری که دیگر هوی و هوس در او وجود نداشته باشد؛ یعنی که متخلّق به اخلاق الهی شده است.

وقتی خوف دارد، مراقب گوش، چشم، زبان و ... خود هست. دیگر چشم‌چرانی نمی‌کند، دیگر زبانش به دروغ، غیبت که «اشد من الزنا» است و تهمت - که وقتی غیبت که موجودیت دارد، شدیدتر از زناست، برای تهمت چه می‌توان گفت! - باز نمی‌شود و زبانش را کنترل و مراقبه می‌کند.

وقتی این خوف، نفس را از هوی و هوس نهی می‌کند، یعنی سبب می‌شود که نفس دون را تحت مراقبت خود درآورد؛ چون می‌ترسد. خوفی پشت سرش هست که ثمره‌ی آن، این می‌شود که انسان را چه در خلوت و چه در جلوت، متخلّق می‌کند. تمام اعضاء و جوارح، کنترل می‌شود و خدا هم همین را می‌خواهد. اگر همین اتّفاق بیافتد، بندگی همین است و إلّا نماز به چه درد او می‌خورد؟!

در دعا هم داریم که «الهی هذه صلاتی صلیتها لا لحاجة منک الیها و لا رغبة منک فیها الا تعظیماً و طاعة و اجابة لک الا ما امرتنی به، الهی ان کان فیها خلل او نقص من رکوعها او سجودها فلا تواخذنی و تفضل علی بالقبول و الغفران». خدا هم تفضّل می‌کند و می‌پذیرد و آن هم به این شرط که این اعضاء و جوارح به هوی و هوس گرفتار نشود. لذا بخوابد، عبادت است.

آیت‌الله ریاضت در نوجوانی چه می‌کرد که برای خوابش، نماز شب نوشته می‌شد

خدا آیت‌الله ریاضت را رحمت کند. می‌فرمودند: من نوجوان بودم، به نماز شب مشغول نبودم. یکی از عرفای عظیم‌الشّأن من را دیدند، در حالی که من بعدها شوق به نماز شب پیدا کردم، ایشان من را نشان دادند و فرمودند: الحمدلله این عاقبت به خیر می‌شود و اهل نماز شب است و نماز شب می‌خواند. من تعجب کردم که من نماز شب نمی‌خوانم، آقا چرا این‌گونه گفتند؟! شک هم کردم که نکند آقا، اصلاً عارف بالله نیستند.

فرمودند: به همین حالتی که شک داشتم و داشتیم خداحافظی می‌کردیم، در گوش من گفت: بله، می‌دانم صورت ظاهر نمی‌خوانی، امّا دیدم که برایت نماز شب نوشتند، چون اعضاء و جوارحت را کنترل می‌کنی. خواب تو همه‌اش نماز است.

ایشان می‌فرمودند: تکان عجیبی خوردم و همان عامل شد که من نماز شب هم می‌خوانم.

یعنی اگر انسان نفسش را از هوی و هوس دور کند «و نهی النفس عن الهوی»، بخوابد هم عبادت است. این مثلث وجودی، چشم، گوش و زبان که کنترل شود، برنده است. به خصوص این دهان، مراقب باشیم که چه لقمه‌ای در آن می‌رود. گاهی این لقمه‌های شبهه‌ناک را خوردیم که این‌گونه شده است.

یک موقعی یکی از دوستان بیان می‌کرد: در فلان جا، قرار بود برای کاری که انجام دادم، خانه‌ای به من بدهند. گفتم: اتّفاقاً لطف خدا بوده که به تو ندادند. گاهی لقمه‌های شبهه‌ناک ما را گرفتار می‌کند. اگر این لقمه‌ها آمد، باید بترسیم که یک موقع لقمه‌ حرام هم ورود پیدا می‌کند. آن‌ وقت دیگر انسان این «صم بکم عمی» را نمی‌شنود و اگر چیزی هم بشنود، باور نمی‌کند. حالش مانند انسان‌هایی است که دائم مظنون و مشکوک هستند و حال شک و ریب را که قرآن می‌فرماید، دارند. دائم به خوبی‌ها مشکوک است و مریضی روحی می‌گیرد. همه از همان لقمه است که حالا به موقع راجع به آن صحبت می‌کنیم. لقمه که وارد بدن می‌شود، تبدیل به خون می‌شود و خون در تمام اعضاء و جوراح گردش می‌کند و فکر او را هم مختل و غیرالهی می‌کند و گرفتار و بیچاره می‌شود.

خوفی که انسان بترسد از این که نکند اعضاء و جوارح من کاری کنند که من از آن مقام انسانیّت ساقط شوم. مقامات دنیا که دائمی نیست. بعضی‌ها مقاماتی داشتند، آدم‌های بدی بودند، رفتند و به کارشان نیامد. امّا آدم‌های خوب هم که مقامی دارند، به خاطر مقامشان کسی دوستشان ندارد، به خاطر خوبی‌شان دوستشان دارد. شهید مظلوم، آیت‌الله بهشتی به خاطر خودش هست، نه به خاطر این که ریاست قوّه‌ قضائیّه مثلاً در دستش بوده است. شهید رجایی به خاطر خودش هست که دوستش دارند، نه به خاطر این که رئیس جمهور بود. شهید باهنر به خاطر خودش هست، نه به این خاطر که نخست وزیر بود. این‌ها می‌گذرد، نمی‌ماند. امّا آن مقام انسانیّت مهم است که انسان باید آن را حفظ کند و در آن باقی بماند و خوف داشته باشد که نکند آن را از دست بدهد.

سرباز فراری که نماز صبح‌هایش را به امامت امام زمان می‌خواند!

حالا که ما بین ایام فاطمیه هستیم، جریانی را بیان کنم. یک سرباز از خوی که سوادی هم نداشت، وقتی فرمانده‌شان به حضرت زهرا اهانت می‌کند، آن هم در سال 1350، به قدری غیرتی می‌شود، تنها می‌شود، او را می‌کشد، بعد فرار می‌کند، از مرز رد می‌شود، مدت‌ها در نجف و کربلا می‌ماند. یک موقعی به ذهنش می‌رسد که به مشهد برود، در راه به شیراز می‌رود. به یک مدرسه علمیه می‌رود، در می‌زند. خادم می‌بیند شخصی که لباس مندرسی پوشیده آمد و می‌گوید: من اتاق می‌خواهم. به او می‌گوید: اینجا برای طلبه‌های حوزه است. او را نزد مسئول مدرسه می‌برد. چنان جذبه‌ای ایجاد می‌کند که آن بزرگوار قبول می‌کند که مدتی در مدرسه باشد.

خادم می‌بیند که شب‌ها درب مدرسه را می‌بندد، امّا صبح که می‌آید قفل باز است. تعجب می‌کند، با خود می‌گوید: حتماً دیشب اشتباه کردم و درب را نبستم. اما این قضیه همیشه اتفاق می‌افتد. بعد شک می‌کند و می‌گوید: از آن موقعی که این فرد به اینجا آمده، این‌طور شده است. به مسئول مدرسه گزارش می‌دهد.

خدا آیت‌الله محلّاتی را رحمت کند، ایشان پیگیری می‌کنند ببینند چیست. در همین اثنا که این‌ها در حال پیگیری بودند، خود آن سرباز آیت‌الله محلاتی و مسئول مدرسه را صدا می‌زند. جریان را برای آن‌ها می‌گوید، می‌گوید: من صبح که کنار درب می‌روم، خودش باز می‌شود و من به فلان مسجد در بیرون از شهر شیراز می‌رفتم و متعجبم که چرا حضرت مدتی اینجا بودند (حالا ظاهراً حضرت مدتی جایی را برای نمازهایشان انتخاب می‌کنند). در نماز صبح پنج نفر پشت سر آقا جان، امام زمان نماز می‌خواندند و امروز که نماز صبح را خواندیم، آقا جان به من فرمودند که امروز غروب می‌میری.

این‌ها مات و مبهوت بودند که چه می‌گوید. گفتند: شاید اشتباه شده و نمی‌میری. گفت: نه، مولای من که دروغ نمی‌گوید. من را دفن کنید و ... . غروب می‌شود، می‌بینند از دنیا رفت. قبر شریف ایشان هم الآن جایگاه زیارتی شده است و ... .

البته قبل از وفاتشان نکاتی را هم بیان می‌کند. یکی از نکاتی که به مرحوم آیت‌الله محلّاتی بیان می‌فرمایند، این است، می‌گوید: خدای متعال عنایتی کرد که من دائم هراسان بودم که نکند فلان فعل، کار و فلان جمله‌ای که از زبان من بیرون می‌آید، عامل برای گناه شود، یعنی خودش گناه نباشد، امّا عامل برای گناه شود. آن هم کسی که جوان بوده است!

ترسی که انسان را به آرامش می‌رساند!

اینکه انسان بترسد و خوف داشته باشد که نکند با اعضاء و جوارحم کاری کنم که سبب گناه شود، خوف عجیب و ممدوحی است. بهترین خوف است که انسان در این مقام باشد و پروردگار عالم هم می‌فرماید: «فإنّ الجنّة هی المأوی». پس محقّقاً مأوا و جایگاه او بهشت و جنّت است. شاید هم همان عنوان «جنّتی» باشد، «یا ایّتها النّفس المطمئنّة، إرجعی إلی ربّک راضیة مرضیة فادخلی فی عبادی و ادخلی جنّتی». یعنی دنیا و مافیها برایش جلوه نکند و فقط ابزار بندگی برای خدا باشد، نه ابزار برای نفس دون و این که انسان قدرت به دست بیاورد.

خوب است که همه، مرگ را می‌بینیم. اگر مرگ نبود، به تعبیر روایات شریفه، انسان بد طغیان می‌کرد. همه مرگ را می‌بینند، طاغیان عالم رفتند، همان‌طور که خوبان عالم هم رفتند. همان‌طور که به پیامبرش هم فرمود: «إنّک میّت و إنّهم میّتون». اگر این مرگ نبود که جدّی وامصیبتاه. این که می‌گویند: وقتی خبر مرگ کسی را شنیدید، کلمه‌ی استرجاع «إنّا لله و إنّا الیه راجعون» را به جا بیاورید، یعنی همین که انسان بداند، عجب، من برای این‌جا نیستم. من لله هستم و الیه راجعون. من للدنیا و للنفس نیستم. من برای کس دیگری هستم، برای خودش هستم، اگر برای خودش هم بمانم.

آن کسی که لله هست، الیه راجعون می‌شود. آنکه لله نشد و از دایره‌ی بندگی بیرون رفت، طبیعی است الیه راجعون نیست. صورت ظاهر هر کسی می‌میرد به سمت خدا می‌رود. امّا منظور از انا لله و انا الیه راجعون، متعلّق به خدا بودن و به سوی او رفتن است.

لذا مهم‌ترین ثمره‌ این خوف، همین عبدالله شدن است که آرامش هم به وجود می‌آورد. وقتی متخلّق شدی، آرامش داری. کثرت مال، تو را گرفتار نمی‌کند، همان‌طور که ضیق مال هم گرفتارت نمی‌کند. نه صورت ظاهر جمال، انسان را گرفتار می‌کند، نه قدرت و نه نداشتن این‌ها.

فردی که بعد از ابتلاء به برص، شکرش بیشتر شده بود!

در احوالات فارابی می‌خواندم که خودش تعریف کرده بود: از جایی رد می‌شدم، دیدم فردی برص عجیبی داشت، گفتم: حالت چگونه است؟ گفت: آن‌قدر می‌دانم که لطف او عامل شده است که خودم به واسطه‌ این مریضی بیشتر به او نزدیک شوم، پس چرا شکرش را به جا نیاورم؟!

فارابی می‌گوید: به او گفتم ذکری هم داری که دائماً بگویی؟ گفت: بله، دو چیز را دائم می‌گویم: الحمدلله علی کلّ نعم و لا حول و لا قوّة الا بالله العلی العظیم و با گفتن این ذکر از هیچ چیزی، حتّی مریضی‌ام هم هراسی ندارم. این‌ها، عبد و بنده‌ی خدا هستن، می‌فهمند، ادراک دارند. می‌داند چهره هر چه که باشد، از بین رفتنی است.

چه صاحب جمالانی که گاهی عکس‌هایشان را هم بر روی قبورشان زدند، امّا اگر الآن قبرشان را بشکافی، جز چند استخوان و جمجه او چیزی دیده نمی‌شود و اگر هم چشمانش باشد، شاید حالت حدقه داشته باشد که انسان وحشت کند ببیند. آن جمال کجاست؟! چه قدرتمندانی که پا بر روی زمین می‌کوبیدند و مدّعی بودند! قلدران عالم و فراعینه کجا هستند؟! طواغیت عالم کجا هستند؟! رضا قلدر، محمّدرضا، صدام، قذافی و ... کجا هستند؟! چه مدّعیانی بودند، الآن کجا هستند؟!

خوف ممدوح و عرفان!

آن کسی که می‌ترسد آن مقام انسانیّت خودش را از دست بدهد، پس معلوم است معرفت هم پیدا می‌کند. یکی از خصوصیّات دیگر خوف ممدوح این است که نشان می‌دهد این شخص، در درجه‌ی معرفت بالاست، چون تا انسان معرفت پیدا نکند، خوف ندارد که این مقام را از دست بدهد.

در مثال مناقشه نیست، مانند بچه‌ای که یک گوهر گران‌بها در دستش باشد، امّا حاضر است که آن را بدهد و فقط یک شکلات بگیرد. چون نمی‌داند گوهر چیست. قدر این گوهر را نمی‌داند. قدر زر زرگر بداند، قدر گوهر، گوهری.

امّا آن کسی که این خوف ممدوح را دارد، معلوم است که معرفت دارد. خود این، نشانه‌ عرفان است. می‌داند من انسان هستم و دنیا و مافیها، همه ابزار بندگی است، نه همه برای اعلان قدرت خودم، پز دادن و کلاس گذاشتن و ... . می‌داند این ثروت، این مقام، این پست، حتّی علم ظاهر و سواد، همه به عنوان ابزار است، نه به عنوان قدرت‌نمایی و «انا رجل» بودن.

لذا چون در مقام معرفت است، خوف دارد و دائم «انا العبد» می‌گوید و خود را رجلی نمی‌داند. بعضی بیان کردند: منظور از «انا الحق» گفتن منصور حلاج، همان «انا العبد» است. امّا بعضی هم گفتند: خیر، انسان باید همیشه بانگ «انا العبد» بزند، آن هم به فعل و عملش. چه کسی می‌تواند این‌گونه باشد؟ آن کسی که مقام انسانیّت خودش را شناخت، معرفت پیدا کرد و متوجه شد که دنیا و مافیهای آن، ابزار است.

نسخه‌ای برای آرامش یافتن

عزیزان، بزرگان تأکید می‌کردند که خوب است عبارتی را هر روز برای خودمان تکرار کنیم، اثر خوبی دارد و من خودم حالا متوجّه شدم که چرا این‌گونه می‌گفتند. ما باید هر روز به خودمان اعلان کنیم که دنیا و مافیهای آن، ابزار است.

یعنی صبح که از خواب بیدار می‌شویم و دنیا را می‌بینیم، با خود بگوییم: همه‌ این‌ها ابزار است، این‌ها حقیقت نیست، این‌ها اصل نیست، این‌ها ابزار بندگی است.

این عبارت را هر روز تکرار کنیم و به خدمان تذکار دهیم، ببینیم چقدر آرام می‌شویم. خدا به اندازه‌ای که صلاح می‌دانسته، این ابزار را در اختیار ما قرار داده و یک موقعی هم دلش نمی‌خواهد این ابزار را بیشتر در اختیارمان بگذارد.

لذا باید توجه کنیم که این‌ها به عنوان انسانیّت نیست که اگر من این ابزار را در اختیار داشتم، سری در سرها درمی‌آورم و ... . اگر انسان به دید ابزار به این‌ها نگاه کند، چقدر آرام می‌شود! خود انسان این را تکرار کند، ببیند این‌گونه هست یا خیر.

اگر به دید ابزار نگاه کند، دیگر مدام نمی‌دود که چرا فلانی آن خانه را دارد، چرا فلانی آن ماشین را دارد، چرا من ندارم، خاک بر سر این انسان که نفهمید انسان هست. تمام این‌ها ابزار است. ای بسا ای کسی به آن ابزار برسد و بدبخت شود، چون معرفت ندارد که ابزار است.

خدا آن ولی خدا را رحمت کند، ایشان دائم این جمله را به ما تذکار می‌داد و می‌فرمود: آقا جان، از خدا بخواهید قبل از دادن هر مطلب مادی و معنوی، اوّل ظرفیّتش را بدهد.

اصلاً این را جز دعاهای خودتان بگویید که خدایا، قبل از این که چیزی را مرحمت کنی، چه مادی و چه معنوی، ای خدا، ظرفیت داشتن آن را به ما مرحمت بفرما.

ای بسا انسان ظرفیت ندارد و گرفتار می‌شود. ظرفیت ریاست ندارد، اگر به او گفتی بالای چشمت ابروست، به او برمی‌خورد و می‌گوید: چنان پرونده‌ای برایت بسازم که دیگر این‌گونه برخورد نکنی. خدا گواه است اگر ظرفیتش نباشد، انسان طغیان می‌کند.

گاهی ثروت داشته باشد، می‌گوید: دارندگی و برازندگی و ...، دارم، پولش را هم می‌دهم. کسی برای من تعریف می‌کرد که یک وسیله‌ی نقلیه را به تعمیرگاه بردم، گفت: از این وسیله فقط دو تا هست که برای فلانی و فلانی است که پدرش آمریکاست و مدام برایش پول می‌فرستد و این‌ها یکی از تفریحاتشان این بود که در برف به جاده‌های توچال و ... بروند و مسابقه بگذارند که هر کس به چند ماشین می‌زند، هر کس با ماشین‌های بیشتری تصادف کرد، برنده است. یعنی خسارت ماشین‌های مقابل را می‌دادند، اما با هم چنین مسابقه‌ای راه می‌انداختند! «إن الانسان لیطغی ان رءاه استغنی»، لذا گاهی انسان جنبه ندارد و با ثروت، طغیان می‌کند.

اگر این انسان مقام خودش را نشناسد، نداند این قوای وجودی‌اش چه هست، کجا هست، حدّ و اندازه‌ی این قوایش کجاست، از دست می‌رود، در دست نفس امّاره می‌افتد و این‌گونه می‌شود. درد است که انسان به این گرفتاری‌ها می‌رسد.

خوف از گرفتاری با گناهانی که نمی‌دانیم

یک خوف ممدوح دیگری نیز هست که حالا مباحثش را در جلسه‌ی بعد بیان می‌کنیم. آن هم این است که انسان خوف از گناهانی که او را گرفتار می‌کند و خودش خبر ندارد، داشته باشد. لذا احتیاطش بیشتر می‌شود و حتّی در باب اموال، مراقبه می‌کند و ردّ مظالم می‌دهد.

خدا حاج شیخ تقی را که به مسجد آیت‌الله انصاری همدانی می‌آمد، رحمت کند. ایشان آفتابه رویی درست می‌کرد. غروب به غروب هم به مسجد می‌آمد و ایشان یک آفتابه برای آقا درست کرده بودند و آقا چون وسواس داشتند، فقط از آن استفاده می‌کردند. یک روز دم غروب حاج شیخ تقی به یکی از آقایان می‌گوید: این آفتابه را بردار و برای آقا ببر. گفته بود: مگر خودت نمی‌آیی؟ گفته بود: من مسافر هستم. موقع نماز مغرب، می‌بینند حاج شیخ تقی هم آمده، تعجّب می‌کنند، امّا بعد از نماز مغرب، می‌بینند دراز کشیده و از دنیا رفته است.

یعنی زمان مرگش را می‌دانست. یکی از کارهایی که ایشان می‌کرد، این بود که هر شب، دخلش را در کفه‌ ترازویش می‌ریخت و به محراب آقا می‌آورد و می‌گفت: خمس این‌ها را بردار. آقا به او گفته بود: تو هم ما را مسخره کردی، خمس سالی یکبار است. ما را گرفتار کردی. او گفته بود: اشکالی ندارد، امّا اگر من کم و زیادی کردم و اشتباه شد، فردای قیامت می‌گویم: حاج آقا عطاء الله انصاری به من گفته بود. بعد شما جواب می‌دهی؟ آقا هم که انسان محتاطی بود، فرموده بود: نه بابا، هر شب بیاور حساب کنم.

یعنی بعضی‌ها این‌قدر احتیاط می‌کنند، مراقبه دارند و ردّ مظالم می‌دهند که گرفتار نشوند. همین این‌ها عامل می‌شود که گاهی گرفتار شویم، می‌گوییم: چون دیگران اختلاس می‌کنند، چون دیگران حقوق نجومی دارند، پس حقّ منم همین هست. به خدا حق ما این نیست، باید مراقبت کنیم، حق ما انسانیت است. حق ما آلوده شدن به اموال نیست. اگر دنبال حق هم هستیم، در این دنیا باید حقّمان را بگیریم، آن هم حقّ انسانیّت و خدایی شدنمان را. ما نمی‌دانیم، گرفتار می‌شویم، می‌گوییم: حقّمان است، چرا دیگران خانه‌های آن‌چنانی دارند و ... وای که کسی مانند من طلبه باشد و مسئولیتی داشته باشد و بعد در خانه‌های میلیاردی هم بنشیند! آن‌ وقت توجیه شود که اگر آن‌ها این‌گونه هستند، ما هم باید باشیم. در حالی که باید ببینیم دین چه می‌گوید.

امیرالمؤمنین(ع) فرمودند: اعرف الحق، تعرف اهله، حق را بشناس، آن‌وقت اهلش را می‌شناسی که چگونه هستند. افراد، حقّ نیستند، حقّ، حقّ است. اگر هم بخواهیم از دیدن کارهای دیگران، کارهای خودمان را توجیه کنیم، آن‌وقت چه خواهد شد، وامصیبتاه. دنیا پر از پلشتی، زشتی، گناه و مصیبت می‌شود.

راهی برای آرامش داشتن در این دنیا

لذا انسان باید هر روز به خودش بگوید که دنیا و مافیها ابزار است و حقیقت نیست. بعد هم برای این که این، دائمی شود و از این دنیا بیرون بیاید، اتّصال به آقا جان حضرت حجّت داشته باشد. این را خیلی جدّی بگیریم. غیر از سربازی امام زمان که باید متّصل شد، اگر بخواهیم یک دنیای آرام هم داشته باشیم و به بندگی خدا برسیم و با پروردگار عالم ارتباط داشته باشیم، باید به آقا جان، امام زمان، اتّصال داشته باشیم.

اگر بخواهیم خودمان را حفظ کنیم و در این دنیا آرام باشیم، با آقا جان حرف بزنیم. خیلی‌ها دارند و آرام نیستند. امّا یک عدّه آرام هستند. نفس عمیقی در این دنیا می‌کشند و آرام هستند. وقتی هم می‌روند، نفس عمیقی می‌کشند و تمام می‌شود. بندگان صالح پروردگار عالم تا وقتی در دنیا هستند، وجودشان و حتّی نفس کشیدنشان هم برایمان عبادت است. گاهی هم اصلاً متوجّه‌شان نیستیم و فراموششان می‌کنیم. مانند علّامه بزرگوار، علّامه حسن‌زاده آملی که خداوند إن‌شاءالله وجود نازنینشان را حفظ کند. یا سیّد بزرگوار، آیت‌الله زابلی که إن‌شاءالله خداوند ایشان را حفظ کند. اصلاً خیلی‌ها ایشان را فراموش کردند. در حالی که خدا گواه است نفس کشیدنشان برای اسلام و کشور و ما برکت است. لذا ما باید این بندگان مخلص خدا را ببینیم تا آرام شویم.

«السّلام علیک یا مولای یا صاحب الزّمان»

در این زمان، هم باید از طرفی برای پیروزی این انقلاب که مؤسس اصلی آن، خود حضرت هستند، تبریک بگوییم که إن‌شاءالله به فضل و کرم الهی نهایت این انقلاب به ظهور خواهد انجامید. شما به افراد کار نداشته باشید، یکی به نائب امام زمان نگاه کنید و یکی هم خود امام زمان.

از طرفی هم باید به آقا جان در این ایّام تسلیت گفت. مادری که معلوم نشد به هر حال 75 روز بعد از رحلت پیامبر، از دنیا رفت یا 95 روز. به قول یکی از بزرگان شاید به این علت است که ما در این دو دهه عزاداری‌مان را بکنیم و بیشتر به یاد ایشان باشیم. آن مادری که قبرش هم هنوز گمشده است. اتّفاقاً جا داشت که چون تنها دختر و بازمانده‌ رسول خداست (اصلاً آن عصمت الله الکبری و حجّت علی حجج الله بودن ایشانر ا کنار بگذاریم و ایشان را نعوذبالله یک انسان عادی تصوّر کنیم)، اوّلاً آن‌ قدر می‌ماند که بهره‌ها از او ببریم، امّا فقط 18 سال عمر کرد و بعد هم قبر شریفش گم شده باشد. خیلی عجیب است که ما برخی از صحابه را هم می‌دانیم قبرشان کجاست، آن‌وقت قبر دختر رسول خدا نشان ندارد .... چرا باید این‌گونه باشد؟!

امّا یک دلیلش این است که آن‌قدر این مردم بی‌حیا بودند، ترسیدند نکند قبر ایشان را بشکافند و بدن مطهرشان را ....

آقاجان، امام زمان، آجرک الله فی مصیبة امّک، یا مولای یا صاحب الزمان

منبع:فارس

ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین