۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۱ : ۰۵
عقیق:در راستای دیدار جامعه قرآنی با خانواده شهدا، سی و دومین دیدار به خانواده شهید بزرگوار شهید «محمدبهروز لایقی» در بهمنماه 1396 اختصاص یافت.
«فاطمه لایقی» مادر شهید محمدبهروز لایقی در ابتدای این دیدار با اشاره به خصوصیات اخلاقی فرزندش گفت: فرزندم در اسفند سال 1346 به دنیا آمد و شبی که به دنیا آمد روز قبلش پدرم فوت کرده بود. زمانی که مجروح شده بود آمد خانه خیلی اصرار داشت که دست و پای من را ببوسد میگفت باید مادر را ستایش کرد، باید مادر را بوسید، میگفتم تو دیگر مرد شدی، بزرگ شدی! میگفت من پدرت هستم، چون به او گفته بودم که تو فردای روزی که پدرم فوت کرد به دنیا آمدی، همیشه یادش بود و به من میگفت. خیلی پسر خوبی بود، باخدا و بانماز بود، همیشه میگفت نماز اول وقت بخوانید، غیبت نکنید، خیلی مؤمن بود.
وی اظهار داشت: پسرم همیشه شبها میرفت پایگاه و کشیک میداد، یک شب آمد خانه هوا هم خیلی سرد بود، کلیدش را فراموش کرده بود و برق هم نبود که زنگ خانه را بزند، آنقدر پشت در نشسته بود تا برق بیاید، گفتم مادر یک سنگ برمیداشتی میزدی به در بالاخره من بیدار میشدم و میآمدم در را باز میکردم! گفت نه اگر من سنگ میزدم به در همسایهها بیدار میشدند، من مزاحم شما میشدم! خلاصه تا زمانی که برقها وصل شود پشت در مانده بود که مبادا همسایهها از صدای در زدن او بیدار شوند.
مادر شهید لایقی درباره اینکه فرزندش برای نخستین مرتبه در چند سالگی به جبهه رفت و شما چگونه به او اجازه دادید، عنوان کرد: محمدبهروز اولین بار 13سالش بود که به جبهه رفت، هیچ وقت هم بدون اجازه پدر و مادرش نمیرفت همیشه اجازه میگرفت و 5 سال جبهه بودم یعنی مدام میرفت و میآمد، بهمن سال 64 در عملیات فاو کربلای4 زخمی شد و تیر به رانش اصابت کرده بود و در 25 دی سال 65 در شلمچه عملیات کربلای5 بود که شهید شد.
وی با بیان اینکه شهید محمدبهروز، قاری قرآن بود ابراز داشت: استاد پسرم، آقای خدامحسینی بود که در مسجد ابوذر آموزش قرآن میدید. بچه درسخوانی بود با برادرش و چند نفر از دوستانش، برای اولین بار وقتی او را بردیم در کلاس قرآن ثبتنام کردیم، پسرعمهاش که استاد بود و درس قرآن میداد آمد و خیلی از او تعریف کرد گفت این پسر قرآنخوان میشود! او اصلاً یک طورِ دیگری است، احوالِ دیگری دارد! هم در مدرسه درسش خوب بود و هم در درس قرآنی خوب بود.
لایقی به تعریف خاطرهای از فرزندش پرداخت و گفت: محمدبهروز مدرسه میرفت سال آخرش بود، وقتی کارنامهاش را آورد من خیلی خوشحال شدم گفتم تو با اینکه این همه میروی جبهه و میآیی ولی دَرست خیلی خوب است، گفت نمره این درسی که به من دادند برای من نیست من باید بیشتر از این میگرفتم باید برویم مدرسه من حقم را بگیرم! گفتم عیبی ندارد تو قبول شدی دیگر. دیدم راضی نمیشود، گفت مامان برویم مدرسه، گفتم باشد برویم، رفتیم مدرسه گفتم اگر پروندهات را نگاه کنند نمرهات همین باشد من خجالت میکشم به آنها چه بگویم؟! به مدیر و ناظمش گفتم جریان این است گفت خب پروندهاش را بیاورید، پروندهاش را آوردند باز کردند بعد همه آنها گفتند احسنت آفرین بارکالله! اشتباهی آنها به او در کارنامه نمره کمتری داده بودند و اینقدر شهید به درس و نمرههایش دقت داشت که مسئولان مدرسه هم خیلی خوشحال شدند و او را تشویق کردند و من هم آنجا خیلی خوشحال شدم و گفتم خدا را شکر که من شرمنده آنها نشدم.
وی با اشاره به اینکه محمدبهروز زبان هم میخواند. یک تابلو از فاطمیه تهران دارد، ورزش تکواندو هم میرفت و کمربند مشکی هم گرفته بود، بیان داشت: محمدبهروز همیشه میگفت ریا نکنید هنگام رفتن میگفت پشت سر من را نگاه نکن چون همسایهها میفهمند که من میروم جبهه و ریا میشود، نگاه نکن تا ریا نشود. به حجاب هم خیلی تاکید میکرد که حجاب را رعایت کنید ولی متاسفانه الان کمتر به حجاب توجه میشود،به خاطر خدا رعایت کنند نه به خاطر دل ما.
این مادر شهید تصریح کرد: میخواستیم برویم سفر مشهد یکدفعه پسرم از در آمد و گفت به من هم در جبهه جایزه مشهد دادهاند چون در جبهه هم آموزش قرآن بود و هم درسهای دیگر را آموزش میداد و به خاطر همین به او جایزه مشهد داده بودند که با هواپیما برود مشهد، گفت نه من دیگر با شما میروم و دیگر با هواپیما نرفت و با ما آمد. آن زمان کوپنی بود، دو خانواده بودیم که رفتیم، رفتیم گوشت و مواد غذایی خریدیم و غذا درست کردیم، او به ما ایراد گرفت گفت شما نباید اندازه دو خانواده میگرفتید، گفتم صف ایستادیم و دو کوپن داشتیم گفت اگر یک خانواده میگرفتیم کافی بود! بعد دیگر از آن گوشتها نخورد سیبزمینی سرخکرده خورد و گفت من از آن گوشتها نمیخورم. گفتم پول دادیم خریدیم سهممان است! گفت نه شاید در مشهد بقیه کم بیاورند همان یک کوپن برای ما کافی بود. به نظرم اینها خیلی مهم است و جوانان باید اینها را رعایت کنند.
وی از آخرین بدرقه و خداحافظی با شهید محمدبهروز گفت: یکی از دوستانش به نام آقای کاظم یوسفی آمد دنبال او، هر چقدر هم ما گفتیم ما هم بیاییم بدرقهتان گفت نه، چون با قطار میرفت، بعد او زود رفت در کوچه، کنار ماشین پنهان شد که مبادا کسی او را ببیند، اتقاقاً هوا تاریک شده بود، بعد خداحافظی کرد و رفت و دیگر با شهادت برگشت. پسرعمویش که در جبهه بود میگفت شهید میشود، اینطور و آنطور است میگفتم خدا نکند! بعدها فهمیدم منظور او خودش بوده است برای اینکه ما ناراحت نشویم نام او را میگفته، میگفت ناراحتی نکنید تا دشمن شاد نشود و خدا را شاکرم که ما هیچ وقت ناراحت نشدیم که دشمن خوشحال شود. الان هم همینطور است بعد از گذشت 31 سال از شهادت پسرم، خدا شاهد است من هیچ وقت پشیمان نشدم میگویم خدا را شکر، خدا یک روز داده بود و یک روز هم پس گرفت و خدا او را از ما خرید.
لایقی درباره زمان دلتنگیاش از محمدبهروز عنوان کرد: مگر میشود دلِ مادر تنگ نشود؟! مادر دلش تنگ میشود ولی به خاطر خدا صبر میکند [گریه میکند] هر برنامهای باشد، عروسی، جشن، هیأت و... دور هم جمع میشویم فکر میکنم شهیدم همیشه حضور دارد، مادر همیشه منتظر است بچهاش از در وارد شود، مگر میشود دلتنگ نشوم! ان شاءالله خدا به همه خانوادههای شهدا صبر بدهد.
وی با اشاره به نحوه شنیدن خبر شهادت فرزندش گفت: روز قبل از شنیدن خبر شهادت محمدبهروز، بیقرار شده بودم. من خودم در مسجد فعالیت میکردم، رفتم مسجد و مسجدیها باخبر بودند و به ما نگفته بودند، فامیلمان هم که شهید شد با آنها رفت و آمد داشتیم، امیر رسولی بعد من رفتم مسجد، داشتیم نان خشک میکردیم و برای جبهه جمع میکردیم دیدم روی یک حجلهای را کشیدند نرفتم داخل آن را نگاه کنم، بعداً متوجه شدم این را برای پسر من آماده کرده بودند. وقتی آمدم خانه بعد از مدتی در را زدند گفتند فردا خانه باش میخواهیم برویم جایی، گفتم من فردا نمیتوانم ـ چون 40 روز قبل از شهادت مصطفی پدرش فوت کرده بودـ میخواهیم برویم مراسم چهلم پدر مصطفی گفت نه نرو، و آنها میخواستند بیایند خانه خبر شهادت پسرم را بدهد و ما هم خبر نداشتیم. بعد گفتم یکدفعه بگویید محمد بهروز شهید شده است دیگر! وقتی این را گفتم زانوهایم همینطور در حال لرزیدن بود، این را که گفتم همه آنها آن طرف در بودند و آمدند و خبر شهادتش را گفتند که عمویش و اقوام آمدند خانه ما. وقتی آنها آمدند خانه ما من متوجه شدم و گفتم اینها آمدند خبرِ شهادت بهروز با بدهند. اینها همه کارِ خداست.
این مادر شهید درباره خصوصیت بارز فرزندش محمدبهروز لایقی تأکید کرد: پسرم میگفت فقط غیبت نکنید خیلی به حجاب هم تاکید داشت. خواهرش 8 سالش بیشتر نداشت کفش پاشنهدار پوشیده بود گفت مادر، خواهرم دیگر این کفشها را نپوشد گفتم چرا؟ گفت این کفشها صدا میدهد و باعث جلب توجه نامحرمان میشود خیلی دانا بود بیشتر از سنش میفهمید.
وی در پاسخ به این سؤال که آیا شده بود در کاری دچار مشکلی شوید و از پسرتان کمک بخواهید و او هم به شما کمک کند، تصریح کرد: بله. من بیمار بودم و حالم خیلی بد بود دستهایم تکان نمیخورد، آنها را روی خاک قبرش مالیدم و دستهایم کمی بهتر شد به غیر از خودم خیلی اطرافیان به او عقیده دارند، نه تنها این شهید مخصوصاً شهدای گمنام خیلی حاجت میدهند و مردم خیلی حاجت میگیرند و البته به خاطر خدا، خداوند اینها را اینقدر عزیز کرده است و کار خداست که مردم از شهدا حاجت میگیرند. یکی از دوستان ما میخواست دانشگاه تهران قبول شود برای او زیارت عاشورا نذر کرده بود آمد سر قبر پسرم، زیارت عاشورا را خوانده بود بعدها متوجه شد که دانشگاه تهران قبول شده است.
در ادامه این دیدار برادر شهید، اردشیر لایقی طی سخنانی گفت: شهید محمدبهروز در اسفند 46 ، فرزند سوم خانواده به دنیا آمد در سن کودکی خیلی شیطنت میکرد، من یادم است وقتی محمدبهروز شهید شد یکسری از همسایههای محل از شهادت او خیلی بهتزده شدند چون خیلی شیطنت داشت و وقتی هم جبهه میرفت خیلی مخفیانه میرفت تا کسی متوجه نشود و وقتی ایشان شهید شد خیلی از همسایههای ما تعجب کردند.
وی افزود: محمدبهروز از سیزده سالگی از طریق دبیرستان شهدای هفت تیر برای اولین بار به جبهه اعزام شد یکسال بوکان بود و تقریباً یکسال که آنجا بود ما خبردار نشدیم بعد از یکسال ما متوجه شدیم او زنده است بعد از آنجا که سال 61 برگشت ـ چون زمانی که رفت جبهه بدون آموزش رفته بود ـ رفت پادگان امام حسین(ع) و آموزش دید تقریباً یک دوره فشرده 45 روزه و دو ماه آموزشهای خیلی سختی را گذراند یعنی وقتی که از آموزش برگشت واقعاً یک نی قلیون شده بود، خیلی لاغر شده بود ولی ورزیده شده بود و خودش هم ورزشکار بود و تکواندو کار میکرد و وقتش را به بطالت نمیگذارد برنامه داشت، وقتی اینجا بود صبحها میرفت دبیرستان، برنامه بعدازظهرش مشخص بود یا باشگاه بود یا کتابخانه بود و درس میخواند معمولاً بعد از نماز مغرب و عشا با دوست قرآنیاش دکتر خلیل دلپاک که الان از حافظان قرآن هستند میرفتند کلاس قرآن آقای خُدام حسینی، کلاسهایی که ایشان داشتند ابتدا در مقاطع پایینتر با استاد عباسی کلاس را میگذراندند یا استاد قرِهشیخلو و بعد در مقاطع بالاتر با استاد خدام حسینی. فکر میکنم با استاد عباسی و استاد قرهشیخلو کلاس داشته است که اینها هم از قاریانِ برتر قرآنی هستند.
این برادر شهید عنوان کرد: یادم است یک روز آقای دلپاک گفت: دیشب خدمت آقای خدام حسینی بودیم عکس بهروز را به استاد نشان دادیم گفتم بهروز هم شهید شد، گفت او به قرآن عمل کرد، او عاملِ قرآن بوده و قاریِ واقعی قرآن بوده که به قرآن عمل کرده است.
وی گفت: یکی از همرزمان محمدبهروز نحوه شهادت بهروز را اینچنین به ما گفت. گردان شهادت بود. آخرین عملیاتی که بهروز در آن شرکت کرده بود، در آن گردان بود که به عنوان گردان خطشکن تشکیل شده بود. او میگفت نیمههای شب خط را شکستیم و بسیار خسته شده بودیم و تا صبح باید بیدار می ماندیم تا چرت نزنیم و دشمن غافلگیرمان نکند. بهروز تا صبح سرک می کشید تا کسی خواب شان نبرد. دو برادر کنار هم بودند که بهروز آنها را از هم جدا کرد و دلیش این بود که اگر این سنگر را بزنند حداقل هر دو باهم شهید نشوید و یکی از شما بماند. خمپاره اول را زدند. بهروز تیر به دستش خورد. خمپاره 60 را هم زدند و در آن تیر به پهلوی بهروز خورده بود. درگیری سختی شروع شد و آنجا سه راهی شهادت بود. دو برادر جنازه بهروز را در پتو گذاشتند و به عقب برگشتند تا جنازهاش نماند. تا به سنگر رسیدند یکی از آن دو برادر شهید شد. تا سال 75 جنازه آن برادر هنوز به دست خانواده نرسیده بود و مفقود شده بود که در سال 75 پیکرش به وطن بازگشت.
برادر شهید لایقی اظهار داشت: محمد طاهری دوست شهید لایقی درباره لحظه شهادت محمدبهروز میگفت: محمدبهروز به هنگام شهادت در لحظات آخر چیزی زمزمه میکرد و وقتی گوشم را به دهانش نزدیک کردم، متوجه شدم که سوره بقره را زمزمه میکند.