۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۰ : ۰۳
عقیق:یکی از مهمترین راههای اشاعه فرهنگ مقاومت نگاهی عالمانه به رویدادهای روزهای دفاع و احوالات و مناسک شهداست؛ از این رو طی روالی ثابت گزارشهایی را در همین زمینه با نشستن پای صحبتهای اهالی دفاع مقدس و خانوادههای شهدا تولید میکنیم که در ادامه نسخهای دیگر از این میراث ماندگار از نظرتان میگذرد.
* دل غمدار و لب خندان
تقی ایزد از فرماندهان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس، درباره سردار شهید محمدرضا عسکری جانشین این لشکر اظهار میکند: نقطه اوج آشناییام با عسکری، در عملیات والفجر6 بود.
همه ما و شما معتقدیم که قشر محروم جامعه بیشترین زحمت را در راه انقلاب اسلامی، دفاع و جنگ متحمل شدهاند، آنان بضاعت مالی نداشتند ولی از بضاعت انسانی بالایی برخوردار بودند و عسکری نیز از چنین خانوادهای بود.
با یاد عسکری لبخندهای همیشگیاش یادم میآید و اینکه چه در عسرت و سختی و چه در پیروزی و نشاط لبخند میزد.
من بیشترین آتش جنگ را در چهارراه صدام دیدم که آن زمان معاون گردان مسلم بودم، در آن شرایط، عسکری آمد و با لبخند گفت: «چه خبر؟ چرا بچهها هراسانند؟» شهید هم خیلی داده بودیم، گفت: «خوب اگر میخواهید خمپاره و آتش نباشد، میشود رفت گرگان».
بعد دست روی دوش من گذاشت و گفت: «تقی! یادت باشد در چنین لحظاتی لبخند را از چهرهات بیرون نکنی! گرچه دلت همیشه گریان باشد، وقتی تو این جنازهها را میبینی، یکهزارم من ناراحت نیستی؛ تو صدها کیلومتر پشت سر من فکر میکنی، من هم در فرماندهی از تو جلوترم و هم سنی از من گذشته است، تو مجردی و من متأهل هستم؛ میدانی فرزند یعنی چه؟ سعی کن که همان یک لبخند را در عین اندوهگینی داشته باشی که نیروهایت نیز به تأسی از تو، روحیه داشته باشند».
این جمله تحولی در من ایجاد کرد؛ اگر بهترین کلاسها را برای فرماندهی گردان، برای من میگذاشتند، این اندازه در من تأثیر نداشت.
* دانشجویان بخوانند
هیچ چیز بهتر از یک دانشگاه اسلامی و ملی برای یک ملت طالب رشد و پیشرفت نیست، دانشگاهی ملی و اسلامی است که قلب و روحش برای کشورش به تپش درآید.
سردار شهید مصطفی گلگون را همه بر و بچههای باصفای مازندران میشناسند، دانشجوی رشته برق مجتمع انقلاب اسلامی (لویزان)، ذهن قوی او را به دانشگاه کشاند، اگر او میماند بیشک جزو نامآوران صنعت برق کشور میشد اما او این شهرت را به قیمت تحقیر ملت نمیخواست، چرا که ملت ایران و سرحدات کشور مورد تجاوز قرار گرفته بود، به یکباره خود را از کلاس و درس رهانید تا امنیت و آبادانی کشور مورد تعرض قرار نگیرد.
او در جبهه ماند اما برای اینکه حضورش در جبهه باعث مختومه شدن پرونده تحصیلیاش نشود، مراکز مسؤول مبادرت به مکاتباتی با دانشگاه مربوطه کردند اما او ماند و بیاعتنا به همه کلاسهای درسی، آنقدر که جنگ از او یک فرمانده قابلی ساخت و او را در کسوت یک سردار رشید به اعلی علیین به طیران در آورد.
* نمایشنامه آزادی
آخرین روز اسارت بود همه به فکر جمع کردن وسایلشان بودند، عراقیها گفتند: «حق ندارید از یک ساک بیشتر وسایل همراه خود ببرید». کتاب و بهویژه دفتر را کاملاً ممنوع کرده بودند، من آخرین نفری بودم که از آسایشگاه بیرون آمدم، آسایشگاه ریختهپاش بود بیشترین چیزی که به چشم میخورد کاغذ و دفترهای دستساخت بچهها بود.
برای آخرین لحظه وقتی داشتم از آسایشگاه بیرون میآمدم، قطعه کاغذی نظر مرا به خود جلب کرد، برایم آشنا بود، خم شدم و آن را برداشتم درست بود، این قطعه کاغذ که از پاکت سیمان بود، متن آخرین نمایشنامهای بود که گروه نمایش اتاق 3، قاطع (بلوک) 2، اردوگاه 17 بازی کرده بودند، البته این برگ آخرین برگ نمایشنامه بود که توسط یکی از بر و بچههای شیراز نوشته شده بود و توسط من که در آن نمایش بازی میکردم قرائت شد.
یادم میآید آقای عظیم نوایی که مسؤول آسایشگاه 3 بود، ما را جمع کرد و گفت: «تب و تاب بازگشتن به کشور خیلی بالا رفته است، احساس میکنم باید تذکراتی به بچهها داده شود، بهترین راه این است که از طریق نمایش این تذکرات داده شود».
وقتی پی به هدف و منظورش بردیم، ظرف یک ساعت نمایشنامهای را که بیشتر بهصورت طنز بود آماده کردیم، حسن که معروف به «شیر قفس» بود نقش اول را داشت، عمو خلف و یکی از دوستان شیرازی نقش خانواده حسن که یک اسیر آزادشده بود را بازی کردند، من هم در نقش خبرنگاری بودم که هنگام بازگشت آزادگان از آنها مصاحبه میگرفتم، داستان از این قرار بود:
وقتی من به حسن رسیدم، از او سؤال کردم: «چند سال در اسارت بودید؟» گفت: «8 سال» گفتم: «دوست دارید مردم و دولت چه کاری برای شما بکنند؟» او ژستی گرفت و با لهجه اصفهانی گفت: «هیچی من انتظار زیادی ندارم، از آنجا که 8 سال در اسارت بودم، فقط میخواهم 8 سال رئیس جمهور ایران شوم».
خلاصه در این نمایش این حسن آقای ما، کمکم با چنین توافقاتی از فضای معنوی دوران اسارت فاصله میگیرد تا اینکه شبی دوستی را که در دوران اسارت به شهادت رسید در خواب میبیند، به دوستش میگوید مرا نصیحتی کن: این متن که در پیش روی شماست در آن نمایش توسط من از پشت پرده همراه با نواختن آهنگ محزونی توسط عمو خلف قرائت شد، آن شب حسن «شیر قفس» با هنرنمایی زیبایش همه بچهها را خنداند و در پایان هم با قرائت این متن آقای نوایی هم به منظور و هدفش رسید.
حال بعد از چندین سال از آن روز، برای یادآوری ارزشهایی که ما برای آن شهید و جانباز و اسیر دادهایم متن زیر را هدیه به چشمان حقیقتبین شما میکنم، قبل از هر چیز لازم است به روح پرفتوح سید آزادگان، حاج آقا ابوترابی درود بفرستیم که در صورت نبود او شاید این قلم یارای نوشتن نداشت، با هم متن سند را میخوانیم:
* شجاعت یک روحانی رزمیتبلیغی
محمدرضا مؤیدی از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس، بیان میکند: همانگونه که میدانید دشمن بعثی قبل از شروع عملیات کربلای چهار از ساعت عملیات مطلع شده و خود را کاملاً مجهز کرده بود، به همین خاطر شلیک توپخانه خود را مستقیماً بر روی نهرهایی قرار داد که عملیات از آن محورها آغاز میشد، به همین ترتیب با گلوله مستقیم قایقها و نیروهای عملکننده مورد هدف قرار گرفتند و امکان هر گونه تحرک از نیروهای خودی گرفته شد، با این وصف، در صبح روز عملیات، بخشی از نیروهای عملکننده به همراه سرلشکر شهید حاج حسین بصیر از جزیره امالرصاص عبور کرده و خود را به جزیره امالبابی غربی رساندند.
یکی از نیروهایی که حاجبصیر را همراهی میکرد روحانی رزمیتبلیغی به نام «نیک» بود، وی در اصل یاسوجی بود ولی در زمان جنگ در لشکر ویژه 25 کربلا حضور داشت، در آن عملیات روحانی مزبور از ناحیه سر مجروح شده و در حالی که خونریزی بسیار شدیدی داشت و ناطقش نیز قطع شده بود، خود را به سنگر فرماندهی لشکر رساند تا وضعیت دشمن را حضوراً ترسیم کند و خطری که احتمالاً متوجه حاجبصیر بود را به اطلاع او برساند.
با توجه به تأکید فراوان فرمانده لشکر مبنی بر رساندن وی به اورژانس برای مداوا و با وجود اینکه از حنجرهاش هیچ صدایی بیرون نمیآمد ولی او سعی داشت به هر قیمتی شده با حرکت دست و دهان، صحنه درگیری را بهطور ملموس به اطلاع فرمانده لشکر برساند و بعد بهدنبال مداوای مجروحیتش برود.