۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۵ : ۰۳
محمد رضا ناصری:
کوچه گرد غریب این شهرم
بی کسی در غروب می دانم
سر بشکسته ام گواهی شد
بارش سنگ و چوب می دانم
درِ هر خانه ای که می رفتم
دیدم آنجا که جان پناهم نیست
تازه فهمیده ام که در این شهر
غیر عشق علی گناهم نیست
روی دارالاماره ی کوفه
مقتلم را به چشم خود دیدم
معنی میهمان نوازی از
لب و ابروی پاره فهمیدم
دست من بشکند، چرا گفتم
آنچه در کوفه هست بر کام است
خون پیشانی ام گواهی شد
کوفه شهری غریب و بد نام است
روی دارالاماره ام اما
من به نزد تو منزلت دارم
دعوتت کرده اند این مردم
من از این کوفه دست خط دارم
سر راهم چه چاله ها کندند
که سفیر تو را محک بزنند
خانه ی طوعه را زدند آتش
تا به زخم دلم نمک بزنند
ریسمان و طناب آوردند
یاد دستان بسته افتادم
هر زمانی که من زمین خوردم
یاد پهلو شکسته افتادم
گریه هایم به عالمی فهماند
که فقط فکر ماتمت هستم
ناله های غریب من گوید
فکر فردای زینبت هستم
حرمله با نگاه زخم آلود
فکر گُل ها و فضل پاییز است
کودک شیر خواره را دیگر
تو نیاور که خنجرش تیز است
نیزه هاشان برایت آماده
تیغ هاشان همه بُود در کار
اندر این کوفه قحطی آب است
مشک های اضافه هم بردار
محمد جواد شیرازی :
سالار کاروان پر از یاسمن، حسین
جمع صفات و خاتمه ی پنج تن، حسین
دلدار مصطفی و علی و حسن، حسین
برگرد و سوی کوفه نیا جان من حسین
کم در میان کوفه عذابم نداده اند
با کام تشنه گشتم و آبم نداده اند
از بس که بین کوچه جوابم نداده اند
دل خوش شدم به یاری یک پیرزن حسین
با تیغ و نیزه بال و پرم را شکسته اند
دندان و کام شعله ورم را شکسته اند
از پشت بام فرق سرم را شکسته اند
نامردی است مسلک شان غالبا حسین
شام بلند غفلت شان سر نمی شود
چیزی برایشان زر و زیور نمی شود
این جا دلی برای تو مضطر نمی شود
برگرد و سر به وادی این ها نزن حسین
دیگر بریدم از دل تاریک کوفیان
از کوچه های خاکی و باریک کوفیان
جان رقیه ات نشو نزدیک کوفیان
چون می درند از بدنت پیرهن حسین
باید نظر به قامت آب آورت کنی
فکری برای تشنگی اصغرت کنی
قدری نظاره بر جگر خواهرت کنی
شاه غریب گشته و دور از وطن حسین
این جا نمک به زخم عزادار می زنند
زن را برای درهم و دینار می زنند
طفل اسیر را سر بازار می زنند
غیرت میان کوفه شده ریشه کن حسین
می ترسم این که بین بیابان رها شوی
بر خاک داغ بادیه عطشان رها شوی
غارت شوی و با تن عریان رها شوی
برگرد تا رها نشوی بی کفن حسین
ای وای اگر که اسب کسی سرنگون شود
یا از فراز نیزه سری واژگون شود
گودال قتلگاه اگر غرق خون شود
ضجه زند عقیله که خونین بدن حسین
حسن لطفی :
یاكریم غریب این شهرم
که جدا مانده ام ز لانۀ خود
کوچه گرد غریبم و راهم
ندهد هیچکس به خانۀ خود
سر دارالاماره ام اما
چشم هایم هنوز منتظر است
سر دارالاماره می بینم
کاروانی غریب در به در است
به سلامی که بر همه گفتم
کس جوابی نداد در این شهر
غیر طوعه کسی به دستانم
ظرف آبی نداد در این شهر
از دل دشت های تفتیده
حال و روزم ببین بیا برگرد
جان طفلانِ من به کوفه میا
جان ام البنین بیا برگرد
همه چشم انتظار تو اینجا
همه سر گرم تیر یا نیزه
همه مشتاق دیدنت اما
با کمان و سنان و با نیزه
پیر زن ها و پیر مردانش
شده مشغول خیزران سازی
کودکان جای مشق در هر روز
گرم بازی سنگ اندازی
بازی تازه ای شروع شده است
همه دنبال تیری از چوبند
به خیالی که نیزه می بینند
به نوک نیزه سنگ می کوبند
چه کنم تا نیاوری با خود
محمل و محرمان قافله را
که ز دارالاماره می شنوم
خنده های بلند حرمله را
یاس ها به جای خود اینجا
غنچه ای لاله رو نمی ماند
تیرهایش سه شعبه دارد وای
اثری از گلو نمی ماند
جان دلشوره های خواهرتان
کاروان را بگو که برگردد
فکر انگشترت امانم برد
ساربان را بگو که برگردد
کاش می شد ز محمل زینب
باد از پرده اش گذر نکند
کاش می شد به روی اهل حرم
چشم نامحرمی نظر نکند
کاش می شد کم از سر طفلان
نشود دست های سقایت
چشم هایش اگر نظر بخورد
وای بر دختران نوپایت
تشنه ام تشنه کام و می بینم
بعد من با لبت چه ها شده است
عاقبت کوفه میرسی اما
گیسوانت ز نی رها شده است
غلامرضا سازگار:
الا کوفه ای شهر بی دردها
گرفتار بیدادِ نامردها
به پشت تو بار همه ننگ ها
همه بی وفایی و نیرنگ ها
بود تا صف حشر بر دامنت
به محراب، ننگ علی کشتنت
عجب میهماندار مسلم شدی
شب بی کسی یار مسلم شدی
از آن کو به کو با منت جنگ بود
که جرم علی دوستی سنگ بود
لبم تشنه بود و تنم خسته بود
در خانه ها بر رویم بسته بود
چه نامرد بودند نامردها
چه بی درد بودند بی دردها
همین ننگشان بس که در این دیار
به مسلم، زنی گشت مردانه یار
زنی بین نامردها مرد بود
به زهرا در این شهر همدرد بود
نبود این جنایت ز تو باورم
که دستم ببندی ببرّی سرم
گذشت آنچه آمد به روز و شبم
نفس های آخر بود بر لبم
خداحافظ ای پایتخت علی
گواه شب و روز سخت علی
خداحافظ ای شهر نیرنگ ها
خداحافظ ای کوچه ها، سنگ ها
خداحافظ ای قتلگاه علی
شریک غم و سوز و آه علی
خداحافظ ای اشک ها آه ها
خداحافظ ای نخل ها چاه ها
خداحافظ ای طوعه! بین همه
جزای تو با حضرت فاطمه
خداحافظ ای میزبان شبم
گواه شب و گریه ی یاربم
خداحافظ ای هر دو فرزند من
دو قربانی من دو دلبند من
خداحافظِ گریه و سوزتان
نماز شب و روزه ی روزتان
خداحافظ ای نازنین دخترم
کجایی به دامن بگیری سرم
اگر نیست دامان من جای تو
پس از این حسین است بابای تو
بود بر لبم آخرین زمزمه
خداحافظ ای یوسف فاطمه
خداحافظِ نغمه ی یاربت
بگو تا حلالم کند زینبت
الا کوفه! این سنگ، این فرق من
بزن هر چه داری، به زینب نزن
علی هر چه آمد ز تو بر سرش
بیا و تلافی کن از دخترش
مبادا در اطراف او صف زنند
به قتل عزیز دلش کف زنند
در این جا چو آل علی پا نهند
مبادا به آنان تصدّق دهند
به قصر تو زینب اگر پا نهاد
مده چوب را دست ابن زیاد
به مهمان ستم داشتن خوب نیست
لب خشک را طاقت چوب نیست
مرا درد و رنج و غم عالم است
که فریاد آن بر لب «میثم» است
حسن لطفی :
تشنه ام تشنه ولی آب گوارایم نیست
بین این قوم کسی تشنه ی آقایم نیست
هیچ کس نیست که سرگرم تماشایم نیست
نفسم مانده و جانی به سر و پایم نیست
من که شرمنده ام ای تشنه به اندازه ی شهر
چشم بر راه توام بر سر ِ دروازه يِ شهر
یک نفر بودم و یک شهر مرا زخم زدند
یک تن امّا همه از رسم و وفا زخم زدند
بی کس ام دیده ولی در همه جا زخم زدند
سنگ آورده و از بام و هوا زخم زدند
زخم بر من زده و کرده تماشا کوفه
امتحان کرده نوک نیزه ی خود را کوفه
یری آماده شد و با بدنم تمرین کرد
تیغه ای ساخته شد، روی تنم تمرین کرد
پنجه ای سرزده با پیروهنم تمرین کرد
سنگ انداز ببین با دهنم تمرین کرد
خواستم تا بپرم از بدنم بال افتاد
کارم آخر به تهِ گودی گودال افتاد
آنکه دیروز نظر بر نظرم می انداخت
دیدی امروز چه خون بر جگرم می انداخت
چوب آتش زده از دور و برم می انداخت
شاخه ي شعله ور و نخل سرم می انداخت
دست من بند زده، موی مرا میسوزاند
دستگرمی سر ِگیسوی مرا میسوزاند
وای اگر یک نفر اینجا تک و تنها گردد
آنقدر داغ ببیند که قدش تا گردد
بعد، از دشنه و سر نیزه محیّا گردد
آنقدر زخم زنندش که معمّا گردد
به سرم آمده و باز همان خواهد شد
وای برمن که سرت سهم سنان خواهد شد
رسم این است که اوّل پر او می ریزند
بعد از او دور و بر پیکر او می ریزند
بعد با خنجر خود بر سر او می ریزند
بعد از آن هم به سر خواهر او می ریزند
آخرش هم همه بر روی تنش می کوبند
نعل تازه زده و بر بدنش می کوبند
هادی ملک پور:
نماز
و روزه ی شک دار و حج حیرانی
شده جدیدترین شیوه ی مسلمانی
هزار خدعه و نیرنگ کار روزانه
قنوت های شب و سجده های طولانی
نه اعتماد به لبهای دائم الذکر است
نه اعتبار به آن پینه های پیشانی
حساب سود و زیان برده خواب را از چشم
زبان به لقلقه ی آیه های قرآنی
به برق سکه بهاروفایشان پاییز
درخت وعده ی شان میوه اش پشیمانی
مجاهدان مسیر تزلزل و تردید
مبلغان دورویی و سست پیمانی
حریص های به ظاهر بریده از دنیا
که نیست در دلشان هیچ رحم و وجدانی
نوشته ام که بیایی ولی ... نیا برگرد
که این بساط نباشد برای مهمانی
نیا که چشم به راه رسیدنت هستند
سه شعبه ، نیزه و شمشیرهای برانی
نداشت عشق تو جز مبتلا شدن راهی
به غیر مرگ غم تو نداشت تاوانی
اگر که ناله ی مسلم نکرد تاثیری
دلم خوش است در این لحظه های پایانی
مرا تو بر سر دار العماره می بینی
مرا تو سوی خودت با اشاره می خوانی
احسان محسنی فر:
اینجا
رسیدهام که مرا مبتلا کنی
بر حال و روز نائب خود چشم وا کنی
ای دلبر غریب مبادا که لحظهای
بر وعدههای کوفیشان اعتنا کنی
این کوچهگردی عاقبتش درد سیلی است
باید به رنج فاطمهام مبتلا کنی
سنگم اگر زنند دل از تو نمیکنم
تا که ز لطف گوشهی چشمی به ما کنی
عید است ای حبیب، چه زیبا شود اگر
قربانی مِنای خودت را دعا کنی
اینجا که بار مرکبشان تیر و نیزه است
بهتر که فکر حنجر مهپارهها کنی
برگرد جان خواهرت آقا که دیر نیست
با خندههای "حرمله و شمر" تا کنی
تا فرصت است زیور آلالهها درآر
حاشا که دست دختر خود را رها کنی
ای کاش بهر دفن تن مُثلهمُثلهات
جای کفن تو فکر کمی بوریا کنی
خوب است از اضافی پیراهنی که هست
معجر برای دخترکان دست و پا کنی
آبی رسان برای لب شیرخواره ات
حالا که روی جانب کرب و بلا کنی
از روی نیزه هم به سر ما محل بده
دور از بزرگی است که ترک وفا کنی!