۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۹ : ۰۳
محسن حنیفی :
عاشقم از تبار سلمانم
زیر دین محبتت باشم
آمدم تا تمامی عمرم
دست بر سینه خدمتت باشم
**
جان من از ارادتت لبریز
محو تو غرق نور خواهم شد
امرکن روی چشم یا مولا!
وارد در تنور خواهم شد
**
پای دَرست ملائکه حاضر
نَفَس تو زُراره می سازد
یا هزاران هُشام را چشمت
می کند تا اشاره، می سازد
**
درس امروز می شود تعطیل
مرثیه خوان رسید گریه بکن
مجلس روضه مجلس درس است
ابن عفّان رسید گریه بکن *
**
شانه هایت به لرزه می افتند
وسط گریه می روی از حال
وسط روضه ی لب تشنه
وسط روضه ی سر و گودال
**
جدّ تو شد غریب و غرقه ی زخم
بین گودال دست و پا می زد
هیچ کس یاری اش نکرد او هم
مادر خویش را صدا می زد
**
وسط روضه های مرثیه خوان
صحن چشمت شبیه دریا شد
ضجه هایت بلند شد تا که
شمر از روی سینه اش پا شد
**
راستی چند روز قبل از این
خانه ات را چرا شراره زدند
دل تو غرق زخم بود ولی
روی زخمت نمک دوباره زدند
**
چه شد آن شب که حرمت تو شکست
بی عمامه چرا تو را بردند
پا برهنه، شبانه، بین نماز
بی خداها کجا تو را بردند؟
**
مو پریشان شدی در آن کوچه
گرد و خاکی شده است پیرهنت
چه بگویم که خاک بر دهنم
بین کوچه کشیده شد بدنت
**
درد پهلو برید امان تو را
تا در آن کوچه ها تو را بردند
صفحه ی روضه ها عقب برگشت
مادرت را چقدر آزردند...
حسن لطفی :
باز
هم نوبتِ مدینه شُدو
در غَمَش باز کربلا میسوخت
باز در کوچه یِ بنی هاشم
خانه ای بینِ شعله ها میسوخت
نیمه شب ریختند در خانه
مو سپیدی به ریسمان بستند
درِ آتش گرفته را اما
ناگهان رویِ کودکان بستند
َ
به پَرِ دامنی ولی اینبار
آتشِ چوبِ شُعله وَر نگرفت
پدر از خانه رفت شُکرِ خدا
پهلویِ او به میخِ در نگرفت
نَفَسَش
بند آمده نامرد
در پِیِ خود دوان دوان نَبَرش
پیرمرد است میخورد به زمین
بینِ کوچه کِشان کِشان نَبَرش
شرم
از رنگِ این محاسن کُن
رحم کُن حالِ کودکانش را
این چنین رفتن و زمین خوردن
درد آورده اُستُخوانش را
حق
بده که به یادِ او انداخت
گَرد و خاکی که بر محاسن داشت
مادرش را که تا درِ مسجد
داغِ بابا عزایِ محسن داشت
حق
بده که به یادِ او انداخت
عرقِ سردِ رویِ پیشانیش
خونِ رویِ جبینِ جدش را
عمه و رنجِ کوچه گردانیش
حق
بده که به یادِ او انداخت
عمه اش را گُذر گُذر بردند
از مسیری که ازدحام آنجاست
یعنی از راهِ تنگ تر بردند
حق
بده که به یادِ او انداخت
گیسوانش که خاک آلود اند
گیسویی را که در دلِ گودال
غرقِ خون رویِ خاکها بودند
رویِ
این کوچه ای که از سنگ است
همه جایش نشانیِ او بود
یادِ یک حنجر است این دفعه
نوبتِ روضه خوانی او بود
هرچه
او بیشتر نَفَس میزد
بیشتر می زدند زینب را
تیغ شان مانده بود در گودال
با سپر می زدند زینب را
چادرش
زیرِ پایِ او پیچید
بین نامحرمان زمین اُفتاد
از سَرِ تَلِّ خاک تا گودال
با کَمَر میزدند زینب را
سَرِ
شب کودکان همه در خواب
تا سحر میزدند زینب را
یک نفر در میانِ گودال و
صد نفر میزدند زینب را
سید پوریا هاشمی :
از
حدیث لوح می آید مقامات اینچنین
که ندارد هیچ کس جزتو کرامات اینچنین
مانده درتوصیف یک شأن تو ابیات اینچنین
سالها محکوم عشق توست، نیات اینچنین
تا
ابد مرئوس ماییم و ریاست باشما
نازشصت هرکسی مارا رسانده تاشما
انقلاب علم، با کرسی درست پا گرفت
بحث و استدلال از عصرشما بالاگرفت
فقه ما از نور فقه جعفری معنا گرفت
میشود جزء مفاخر هرکس اینجا جاگرفت
راه گم کرده کنارت راه پیدا میکند
از دمت پیرزنی کار مسیحا میکند
آبروی پرچم در اهتزاز ما تویی
از بقیه بی نیازیمو نیاز ما تویی
ما همه اهل نمازیمو نماز ما تویی
پس شفاعت کن که تنها چاره ساز ماتویی
بانی ترویج عاشورا تویی! پس بی گمان
خانه ات یعنی حسینیه شما هم روضه خوان
مجلس درست شلوغ و خانه ات خلوت شده
سهم تو دراین دیار آشنا غربت شده
بازهم پشت دری لبریز جمعیت شده
خانه امن الهی سلب امنیت شده
آتشی از خانه ی زهرا به این در هم رسید
ارث دست بسته حیدر به جعفرهم رسید
پیرمرد شهر از دارالعباده رفتنیست
نور حق با عده ای ابلیس زاده رفتنیست
دستهایش بسته شد پس بی اراده رفتنیست
بی عمامه بی عبا پای پیاده رفتنیست
کوچه در کوچه به پشت اسب حالا میدوی
پیش چشم مردمی بی عار تنها میدوی
گرچه کوچه گردی و دست تو بند سلسله ست
راستی آقا بگو دور شما هم هلهلست؟
راستی بر پای تو از خار صحرا آبله ست؟
راستی آقا دلت دلواپس یک قافله ست؟
راستی اهل و عیالت را اسارت میبرند
چادر و روبنده از آنها به غارت میبرند؟
نه کسی اینجا ز سرها معجری را میکشد
نه کسی باتازیانه خواهری را میکشد
نه کسی از پشت موی دختری را میکشد
نه کسی بر گردن تو خنجری را میکشد
نیزه داری هم اگرباشد سری بر نیزه نیست
قلب هجده پاره ی پیغمبری بر نیزه نیست.
محمد کیخسروی :
آتش گرفت کاشانه ات مانند زهرا س
می سوخت درب خانه ات مانند زهرا س
آسیب دیده شانه ات مانند زهرا س
شد روضه جانانه ات مانند زهرا س
سر لوحه ی نجوای شبهایت علی بود
غم دیدی اما مشق غمهایت علی بود
گرچه تورا دنبال مرکب میکشیدند
آوای محزون لبانت را شنیدند
دنبال تو اهل و عیالت می دویدند
پای تو را در بزم مستی شان کشیدند
آمد پیمبر بر هواخواهیت آنجا
شمشیر او می کرد همراهیت آنجا
گر اهل بیتت بر فراقت دل سپردند….
اما مرتب پشت هم سیلی نخوردند
یا زیر دست و پای مرکبها نمردند
همشیره ات را در اسارت که نبردند
وای از شراب و وای از بزم حرامی
وای از نگاه هیز نامردان شامی
شکر خدا از پشت سر نیزه نخوردی
ناگاه و گاهی بی خبر نیزه نخوردی
اطراف پهلو یا کمر نیزه نخوردی
یکباره از چندین نفر نیزه نخوردی
غارتگری آیا تنت را جستجو کرد.؟!
با پا لگد زد پیکرت را پپشت و رو کرد؟!
علیرضا شریف :
اندوه
و غم به چشم ترت سخت می گرفت
یک عمر غصه بر جگرت سخت می گرفت
از روضه های خانه ی مادر دل شما
در کوچه موقع گذرت سخت می گرفت
از
روی در به خانه ی امن تو ریختند
دشمن شبانه آنقدرت سخت می گرفت
بین نماز از سر سجاده ات کشید
از چه به ناله ی سحرت سخت می گرفت
حتی امان نداد که نعلین پا کنید
آن بی حیا که دور و برت سخت می گرفت
گاهی چنان لباس تو با جبر می کشید
گاهی چنان به موی سرت سخت می گرفت
پای برهنه در پی مرکب به کوچه ها
با ریسمان به بال و پرت سخت می گرفت
هر چه به کوچه بیشتر افتادی از نفس
ای مو سپید بیشترت سخت می گرفت
بر تخت بود و اذن نشستن نداد آه
بر پای خسته و کمرت سخت می گرفت
لبریز خشم بر سرتان داد می کشید
تیغ برهنه اش به سرت سخت می گرفت
این روزها که پیرتر و پیرتر شدید
با زهر کینه بر جگرت سخت می گرفت
بعد از گذشت اینهمه سال از غریبی ات
خاک بقیعِ غم، به برت سخت می گرفت
آقا سؤال؟ رفتی و در ماتمت کسی
با تازیانه بر پسرت سخت می گرفت
قاسم نعمتی :
گفتم
خلیل زاده ام اتش عقب کشید
دستى به روى شانه من با ادب کشید
لعنت بر انکه اتش از او با حیاتر است
از پشت سر لباس مرا با غضب کشید
با انکه در مقابل خانه مرا زدند
همسایه اى ندید و کتک ها به شب کشید
اینجا میان روز زمین خورد مادرم
رویش عباى خویش امیر عرب کشید
شهر مدینه شهر زمین خوردها شده
سجاده را ز پاى من ان بى نسب کشید
در کربلا زمانه غارت غلام شمر
در خیمه ها رداى تنى غرق تب کشید
شبهاى جمعه مادر ما داد میزند
گیسو گرفت قاتل و سر را عقب کشید
بازار کوفه گریه کنان عمه جان ما
از دست بچه ها همه نان و رطب کشید
صحبت ز شام و هلهله ها مى کشد مرا
ان لحظه اى که کار به بزم طرب کشید
میخواست داد عمه ما را در اورد
اتش به قلب سوخته ان بى ادب کشید
اول شراب خورد و به سر یک نگاه کرد
با خنده چوب دستى خود روى لب کشید
یک سرخ مو بلند شد از ما کنیز خواست
ترسید دخترى و خودش را عقب کشید
محمد زوار:
خلق
و خویت پیمبری بوده
قلمت کار حیدری کرده
از مقام فُضَیل* فهمیدم
منبرت شیعهپروری کرده
مرجع و مقتدای دنیایی
ای امام تمام دورانها
ریزهخوار کلام پر فیضت
سِیلی از جابربنحیانها*
ای
که با هر روایت نابت
مثل خورشید میدرخشیدی
با کلامی فصیح بر شیعه
آبرویی عظیم بخشیدی
علما
در مناظره با تو
همه انگشت بر دهان ماندند
فقهای مذاهب دیگر
در کلاس تو درس میخواندند*
با
اشاره تمام مردم را
در همان لحظه بنده میکردی
مات و مبهوت کار تو بودند
تا که یک مرده زنده میکردی*
همچو
دریای رحمتی بودی
که دل از هر کویر میبردی
ظاهراً مثل مرتضی هرشب
نان برای فقیر میبردی*
روضهخوان
حسین بودی، ای
بانی روضههای عاشورا
هرکجا فرصتی محیا شد
گریه کردی برای عاشورا
هرکجا
فرصتی محیا شد
مثل ابری به ناله افتادی
یاد گهوارهی علی اصغر
یاد طفل سهساله افتادی
هرزمان
شیرخواره میدیدی
یاد طفل رباب میکردی
ناگهان بین روضه اقاجان
یاد بزم شراب میکردی
آخرش
هم شبیه عاشورا
روضههای تو هم رقم خوردند
حرمتت را شکستهاند آقا
بدنت را کشانکشان بردند
عدهای،
نیمهشب، غریبانه
جلوی بچهها تو را بردند
بی عبا و بدون عمامه
پا برهنه کجا تو را بردند؟
هرکجا
بردنت ولی اقا
معجری از سری کشیده نشد
جای شکرش هنوز باقی هست
سری از پیکری بریده نشد
من
بمیرم برای مظلومی
که سر از پیکرش جدا کردند
بیحیا ها سر امامم را
جلوی مادرش جدا کردند
من
بمیرم برای آن جسمی
که زیر دستوپا رفو کردند
پیش چشمان خواهرش زینب
نیزه را در گلو فرو کردند
حسن لطفی :
بگذارید
از این خانه عبا بردارد
لااقل رحم نمایید عصا بردارد
بگذارید
در این حلقه ی دود و آتش
طفلِ ترسیده از این معرکه را بردارد
پیرمرد است نبندید دو دستش نکشید
وای اگر دستِ نحیفی به دعا بردارد
کوچه
ای تنگ و دلی سنگ و زمین خوردن ها
استخوانی که تَرَک خورد صدا بردارد
آی
نامردِ سواره نَفَسَش بند آمد
فرصتی دِه قدمی پشتِ شما بردارد
رَمَقش
نیست ولی می رود و می خواهد
که قدم یادِ غمِ کرب وبلا بردارد
آخرین
روضه ی او روضه ی گودالش بود
وقتِ آن است به لب بانگِ عزا بردارد
تشنگی
بود و لبی چاک و تَنی خون آلود
لشگری حلقه زده رسمِ حیا بردارد
خوب
پیداست چرا این همه نیزه اینجاست
هر کسی آمده یک سهمِ جُدا بردارد
هر
کسی آمده یک تکه بگیرد بکشد
حق بده اینهمه زخم از همه جا بردارد
کاش
می شد که سنان تا که سنان را نزند
دست از گیسویِ بر خاک رها بردارد
زجرکُش
می کند این قاتلِ خنجر در مُشت
کاش می شد که از این حنجره پا بردارد
امیر علوی :
یعقوب های چشم مرا گریه پیر کرد
عطر حرم رسید و مرا هم اسیر کرد
بیش از گدا نبودم و اما به لطف تو
رخت غلامی تو مرا هم امیر کرد
دیگر غذای خانه ی مان باب میل نیست
تنها مرا غذای عزاخانه سیر کرد
هر شب برای زخم لبت گریه میکنم
غم های روضه ی تو مرا گوشه گیر کرد
بر روی نیزه رفت که ما بندگی کنیم
اقای ما کرم به صغیر و کبیر کرد
آتش زده مرا بخدا روضه ی هلال
آورده بود آب و ولی او چه دیر کرد…
تا پشت و روی پیکرتان را یکی کند
ده تا سواره را عمر سعد اجیر کرد…
وقتی کفن برای تن پاره ات نبود
با احتیاط پیکرتان را حصیر کرد….
فطرس بیا سلام مرا تا حرم ببر
یعقوب های چشم مرا روضه پیر کرد
سید محسن علوی :
شش
دنگ دل از روز ازل خورده به نامت
شش جرعه خدا ریخته می داخل جامت
تاریخ
شده از نفست پر که به این شکل
امروز رسیده است به ما عطر امامت
تو معدن علمی و عجب نیست بگویم
علامه ی دهرند غلامان غلامت
کهنه
نشده رنگ سخن های تو هرگز
شخصی نرسیده ست به فحوای کلامت
از
فایده عمق کلام تو همین بس
صد شیخ مفید است سر درس هشامت
شمشیر
تو آن روز قلم بود ازین رو
آمیخته با جوهر علم اصل قیامت
قربان
غلامت که اگر رفت به آتش
از بین تنور آمده بیرون به سلامت
شیرینی
عمر تو در آتش به گمان سوخت
دنیا شده اینطور اگر تلخ به کامت
مانند
حسین بن علی داخل گودال
لب تشنگی و درد شده حسن ختامت
منبع : شعر شاعر ، حدیث اشک