کد خبر : ۷۴۱۰۲
تاریخ انتشار : ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۱۵:۳۳

شهید ابراهیم هادی و ورزش باستانی

ابراهیم در یک دور ورزش معمولاً یک سوره قرآن و یا دعای توسل و اشعاری در مورد اهل بیت می‌خواند و به این ترتیب به مرشد هم کمک می‌کرد. از جمله کارهای مهم در این مجموعه این بود که...
عقیق:اوایل دوران دبیرستان بود که ابراهیم با ورزش باستانی آشنا شد و شبها به زورخانه حاج حسن می‌رفت.حاج حسن توکل معروف به حاج حسن نجار عارفی وارسته بود. او زورخانه‌ای نزدیک مدرسه ابوریحان داشت و ابراهیم هم یکی از ورزشکاران این محیط ورزشی و معنوی شد.
حاج حسن، ورزش را با یک یا چند آیه قرآن شروع می‌کرد و سپس حدیثی می‌گفت و ترجمه می کرد. بیشتر شبها، ابراهیم را می‌فرستاد وسط گود، ابراهیم هم در یک دور ورزش معمولاً یک سوره قرآن و یا دعای توسل و اشعاری در مورد اهل بیت می‌خواند و به این ترتیب به مرشد هم کمک می‌کرد. از جمله کارهای مهم در این مجموعه این بود که هر وقت ورزش بچه‌ها به اذان مغرب می‌رسید بچه‌ها دست از ورزش می‌کشیدند و توی همان گود زورخانه، پشت سر حاجی نماز جماعت می‌خواندند.
به این ترتیب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقلاب، درس ایمان و اخلاق را در کنار ورزش به جوان‌ها می‌آموخت.
فراموش نمی‌کنم که یکبار بچه‌ها پس از ورزش در حال پوشیدن لباس بودند و مشغول خداحافظی،که یکباره مردی سراسیمه وارد شد و در حالی‌که بچه خردسالی در بغل داشت با رنگی پریده و با صدائی لرزان گفت: "حاج حسن کمکم کن. بچه‌ام مریضه، دکترا جوابش کردن! داره از دستم میره. حاجی من به نَفَس شما اعتقاد دارم . تو رو خدا دعا کنین تو رو خدا..." و بعد شروع به گریه کرد.
ابراهیم بلند شد و گفت: " لباساتون رو عوض کنین و بیاین توی گود".  خودش هم آمد وسط گود. آن شب ابراهیم در یک دور ورزش دعای توسل رو با بچه‌ها زمزمه کرد و بعد هم از سوزدل برای آن بچه دعا کرد آن مرد هم با بچه‌اش در گوشه‌ای نشسته بود و گریه می‌کرد.
یکی دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: "بچه‌ها روز جمعه ناهار دعوت شدین" با تعجب پرسیدم: کجا !؟
گفت:" همان بنده خدا که با بچه مریض آمده بود. همان آقا دعوت کرده. بعد ادامه داد: الحمدلله بچه‌اش مشکلی نداره، دکتر هم گفته بچه‌ات خوب شده. برا همین همه ما رو ناهار دعوت کرده".
برگشتم و ابراهیم را نگاه کردم. مثل کسی که چیزی نشنیده باشد، داشت آماده می‌شد که بره بیرون، اما من شک نداشتم، دعای توسلی‌که ابراهیم با اون شور و حال عجیب خواند کار خودش را کرده بود.
***
بارها می‌دیدم که با بچه‌هائی که نه ظاهر مذهبی داشتند و نه به دنبال مسائل دینی بودند رفیق می‌شد و آنها را جذب ورزش می‌کرد. یکی از آن بچه‌ها که با ابراهیم رفیق شده بود خیلی از بقیه بدتر بود. حتی خیلی راحت حرف از خوردن مشروب و کارهای خلاف می‌زد و اصلاً چیزی از دین نمی‌دانست. نه نماز و نه روزه، به هیچ چیز هم اهمیت نمی‌داد. حتی می‌گفت: "تا حالا هیچ جلسه مذهبی یا هیئت نرفتم".
  یکبار به ابراهیم گفتم:  "آقا ابرام اینها کین که دنبال خودت راه می‌اندازی؟" با تعجب پرسید: "چطور، چی شده ؟"
  گفتم: "دیشب این پسر رو با خودت آورده بودی هیئت، اون هم اومد کنار من نشست. وقتی که حاج آقا داشت صحبت می‌کرد و از مظلومیت امام حسین (ع) و از کارهای یزید می‌گفت این پسر، خیره خیره و با عصبانیت گوش می‌کرد. وقتی هم چراغ‌ها خاموش شد به جای اینکه گریه بکنه، مرتب فحش‌های ناجور به یزید می داد !! "
  ابراهیم که با تعجب داشت به حرف‌هام گوش می‌کرد، زد زیر خنده وگفت: "عیبی نداره، این پسر تا حالا هیئت نرفته و گریه نکرده، مطمئن باش با امام حسین(ع) که رفیق بشه آدم درستی می‌شه، ما هم اگر بتونیم این بچه‌ها رو مذهبی کنیم هنر کردیم".
دوستی ابراهیم با این پسر به آنجایی رسید که همه چیز را کنار گذاشت و یکی از بچه‌های خوب ورزشکار شد.
چند ماه بعد و در یکی از روزهای عید، همان پسر یک جعبه شیرینی خرید و بعد از ورزش پخش کرد و گفت: "رفقا من مدیون همه شما هستم، من مدیون آقا ابرام هستم. اگه خدا منو با شما آشنا نکرده بود معلوم نبود الان کجا بودم و..."  من و بچه‌های دیگه هم با تعجب نگاهش می‌کردیم.
وقتی داشتم از در بیرون می‌رفتم اون پسر رو صدا زدم وگفتم:" از من راضی باش یکبار پشت سرت حرف زدم " بعد هم سریع آمدم بیرون
توی راه به کارهای ابراهیم دقت می‌کردم. چقدر زیبا یکی یکی بچه‌ها رو جذب ورزش می‌کرد و بعد هم اونا رو به مسجد و هیئت می‌کشوند و به قول خودش می‌انداخت تو دامن امام حسین (ع)".
یاد حدیث پیامبر به امیرالمؤمنین (ع) افتادم که فرمودند: یا علی، اگر یک نفر به واسطه تو هدایت شود از آنچه آفتاب بر آن می‌تابد بالاتر است
***
  از دیگر کارهائی که در مجموعه ورزش باستانی انجام می‌شد این بود که بچه‌ها به صورت گروهی به زورخانه‌های دیگر می‌رفتند و آنجا ورزش می‌کردند.
پیرمردی که در بالا نشسته بود و ورزش بچه ها را نگاه می‌کرد آمد پیش من و گفت:"آقا، این جَوون مریض میشه‌ها !گفتم : چطور مگه؟ گفت: من اومدم اینجا ایشون داشت شنا می‌رفت.من با تسبیح که در دست دارم شنا رفتنش رو شمردم  تا الان7 دور تسبیح رفته یعنی 700 تا شنا، تازه من از اول ورزش شما نبودم، تو رو خدا بیارش بالا الان حالش به هم می‌خوره.
ورزش که تمام شد ابراهیم انگار نه انگار که  حدود چهار ساعت شنا رفته،اصلاً احساس خستگی نمی‌کرد.


پی نوشت:

کتاب سلام بر ابراهیم – ص 18
زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار شهید ابراهیم هادی

منبع:تسنیم


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین