۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۵ : ۱۶
فاطمه معصومی:
در جایگاه و رتبه سر در آسمان دارد
هر چند با سن کمش قدی کمان دارد
او را نزن که در بیابان گم نخواهد شد
بر جای جای پیکرش رد و نشان دارد
یادش نرفته راه رفتن را ..توانی نیست
زیرا شکسته هر چه در تن استخوان دارد
پای پر از تاول امانش را بریده ..آه..
از دست اهل شام بغضی بی امان دارد
مابین آغوشش پناهت میدهد بابا!
جای سرت امن است تا وقتی که جان دارد
پژمرده در طوفان غصه نو بهار او
قدر سه سال عمر خود فصل خزان دارد
مصطفی هاشمی نسب:
ای از سـفر برگشـته بابا ، پیکرت کو ؟
سـیمرغ قاف عاشـقی بال و پرت کو ؟
بـر روی شــاخ نیـزه ها گل کرده بودی
حـالا که پـائین آمدی برگ و برت کو ؟
از من نمی پرسی چه شد این چند روزه ؟
از من نمی پرسی نشـاط دخترت کو ؟
آوای قـــرآن خـواندنت لالای ام بود
قربان قرآن خواندن تو ، حنجرت کو ؟
لب های من مثـل لبت دارد ترک ها
با این لب عطشان بگو آب آورت کو ؟
کاری ندارم که چه شد موی سر من
اما بگو بـابـای من موی ســرت کو ؟
می گفت عمه با عمامه رفته بودی
حـالا بگو عمـامه ی پیغمبــرت کو ؟
بـابـا ، سراغ از گوشـوار من نگیری!
من از تو پرسیدم مگر انگشترت کو ؟
این چند روزه هر کسی سوی من آمد
فریاد می زد خارجی پس زیورت کو ؟
بعد از غروب واقعه همبـازی ام نیست
خیلی دلم تنگش شده ، پس اصغرت کو ؟
آن شب که افتادم ز نـاقه بر روی خاک
حوریه ای دیدم شبیـه مادرت ، کو (که او)
با گوشه ی چادر برایم روسری ساخت
می گفت ای دردانه ی من ، معجرت کو ؟
دیگر بس است این غصه ها آخر ندارد
من را ببــر ، گــر چه کبــوتر پر ندارد
مجتبی خرسندی:
بیا عمه جون تا تماشا کنی
بابام اومده خوش به حالم شده
خرابه چراغونه امشب آره
ولی چشم کم سو وبالم شده
نمی نم انگاری بوسش کنم
خدایا چی می شد بلند تر بودم
باباجون نگا کن چقد پیر شدم
گذشت اون زمونا که دختر بودم
بابا جای آغوش تو این روزا
پتوم آسمون , بالشم آجره
اون آقا یه جوری منو میزنه
که انگاری خیلی ازم دلخوره
باباجون عمومو که دیدی بگو
رقیه هنوزم تورو دوست داره
بگو ایندفه سوغاتی از سفر
بیاره برا من یه جفت گوشواره
هادی ملک پور:
روزگار با
دلم کنار نیامد
بر من غم
دیده غمگسار نیامد
بال و پری
داشتم که دست خزان ریخت
هر چه منتظر
شدم بهار نیامد
طاقت یک روز
دوری تو ندارم
دخترک تو
صبور بار نیامد
سعی عمه هم
به من افاقه نکرده
خواب به این
چشم اشکبار نیامد
چشم به راه
عمو شدم که یکی گفت
ماه حرم ،
میر تکسوار نیامد
آنکه تحمل
نداشت گریه ی مارا
-ابردیده بیش
از این نبار - نیامد
آنکه مرا روی
شانه داشت همیشه
-درد شانه
راحتم گذار - نیامد
زخم جگر …زخم
پا …کبودی گونه
مرهم این قلب
غصه دار نیامد
شامل حالم
شدند لطف لگد ها
راه اگر پای
پر زخار نیامد
تاب غمت را
نداشت جسم نحیفم
شانه ی من پا
به پای بار نیامد
جان در آغوش
بردن تو ندارم
مادری ام
عاقبت به کار نیامد
محمد حسن بیاتلو:
همه شادند
دخترت گریان
همه خوابند دخترت بیدار
خیلی امروز مردم
این شهر
دادنم با نگاهشان آزار
دخترت را ببر
به همراهت
خسته از دست روزگار شده
یا که تشخیص
تو شده مشکل
یا دو چشم رقیه تار شده
گر به دور
سرت نمی گردم
پر پرواز من شکسته شده
مثل سابق
زبان نمی ریزم
دو سه دندان من شکسته شده
وسط ازدحام و
خنده ی شام
بغض تنهایی ام ترک میخورد
هر کجایی که
گریه میکردم
عمه ام جای من کتک میخورد
دختری
چند کوچه بالاتر
تا من و رخت پاره ام را دید
بین دستش
عروسکی هم داشت
به من و حال و روز من خندید
میکشم دست بر
سر و رویت
چه قدر پلک تو ورم دارد
بر لبت زخم
تا بخواهم هست
ولی انگار بوسه کم دارد
آن قدر روی
خارها رفتم
بخدا هر دو پای من زخم است
لرزش دست من
طبیعی نیست
نوک انگشتهای من زخم است
موسی علیمرادی:
عاقبت سایه بالای سرم می آید
پدر خوبتر از خوبترم می آید
مثل یک شاخه خشکم که شکستند مرا
پدر از را ه رسد برگ و برم می آید
بی عصا روی زمین میکشم این پیکر را
به امیدی که ز ره بال و پرم می آید
باز هم میل تماشای فلک را دارم
با پدر نیز علمدار حرم می آید
نیست آهی به بساطم بخرم پارچه ای
پدرم گفته که چادر به سرم می آید
گوشواره و النگو به چه کارم آید
وقتی از عرشه نی ها گوهرم می آید
آبرویم نرود کاش در این وادی شام
همه جا گفته ام امشب پدرم می آید
منتظر مانده ام وجان به لبم آمده است
خبری گرکه نیاید خبرم می آید
مو پریشانم و خاکستری و سوخته ام
هرچه امد به سر تو به سرم می آید
ای کسی که به من و خواهر من طعنه زدی
صبر کن صبر عموی قمرم می آید
پیمان طالبی:
نبود ماه در آن شب، نبود کوکب هم
به گریه گفت به عمه : نیامد امشب هم!
چه می کند اگر این صحنه را ببیند که
سر حسین شکسته ست و غرق خون لب هم
بگو – خدای من! – این مرتبه چه خواهد کرد
سه ساله با سر و با موی نامرتب هم؟
بگو که بشکند آن کاخ از کمر ویران
زبون و خرد شود آن مقام و منصب هم
بسوزد آن همه سجاده، آن همه مسجد
که بی حسین نیرزد به هیچ، مذهب هم
رقیه شام نخورده ست و شامیان سیرند
نزد به آب – خدا شاهد است – یک لب هم
چنان کشید و چنان برد معجرش را باد
که بر نداشت دگر دست از سرش، تب هم
نشان نداد دگر جای آن کبودی را
چرا که دید نهانی رباب و زینب هم ...
محمد جواد پرچمی :
اومدم برا لبت دعا کنم
تو خرابه ها خدا خدا کنم
نوهی فاطمه هستم اومدم
روزگار یزید و سیا کنم
***
اومدم کار ثواب کنم برم
نقششو نقش برآب کنم برم
با همین دستای بستم اومدم
روسرش کاخ و خراب کنم برم
***
اومدم قدّ کمونم حرف می زد
از دل غرق به خونم حرف میزد
گلهی یزید و به عموم بکن
خیلی بد با عمّه جونم حرف میزد
***
هیچکسی مثل من عاشق نمیشه
مثه گلبرگ شقایق نمیشه
هرچی هم مرهم بیاری؛ دیگه این
دخترت دختر سابق نمیشه
***
به صدای ما کسی جواب نداد
دست ما کسی یه قطره آب نداد
زجر به جای خودش اما هیچکسی
مثه حرمله منو عذاب نداد
***
رمقی تو پام نمونده بابایی
سو برا چشام نمونده بابایی
شونه به موم نزدی هم نزدی
چیزی از موهام نمونده بابایی
***
من و آمادهی پر زدن کنید
لباس سیاتونو به تن کنید
حالا که بابای من بیکفنه
من و با پیرُهنم کفن کنید
***
از دل عمّه باید در بیارن
شب غربت منو سر بیارن
من با گریههام یه کاری میکنم
تا برای همه معجر بیارن
***
جلوات نبویِ دخترت
غیرت مرتضویِّ دخترت
یه تنه باعث رسوا شدنِ
کاخ ظلم امویِّ دخترت
***
کار پیغمبری کرده برا من
دستاشو روسری کرده برا من
عمّهجون خواهری کرده برا تو
عمّهجون مادری کرده برا من
***
کوچههای شام؛ خیلی سخت گذشت
توی ازدحام؛ خیلی سخت گذشت
برای پردهنشینای حرم
مجلس حرام خیلی سخت گذشت
امیر عظیمی:
نام تو هر قدر آمد بر زبانم بیشتر
می شدند انگار کم کم دشمنانم بیشتر
دشمنانی که یکی شمر و یکی شان حرمله است
دشمنانی که شدند از دوستانم بیشتر
بی تو ماندن توی این دنیا عذابم می دهد
بی تو در دنیا نمی خواهم بمانم بیشتر
دردسر هایم برای قافله اندک نبود
از همه شرمنده ام، از عمه جانم بیشتر
در مسیر شام و کوفه با حضور زجرها
پوستم می سوزد اما استخوانم بیشتر
نان خیراتی که در کوفه به سمتم پرت شد
عمه می داند، زده آتش به جانم بیشتر
بارها از ناقه افتاده ولی دیدم که از
نیزه می افتد عموی مهربانم بیشتر
حبیب نیازی :
همه را گریه ام آخر به تقلا انداخت
شام را در غم دلشوره ی فردا انداخت
خیلی از مجلس امروز اذیت شده ام
خاک را باید از این کاخ و ستون ها انداخت!!
ابتا گفتم و یک شهر بهم ریخت و بعد
عمه را یاد در و ناله ی زهرا انداخت!!!
آه این سینه ی پا خورده ی من میگیرد
فکر کردند مرا میشود از پا انداخت!!!
جگری مانده برایم که به دردی بخورد
باید انگار تو را یاد مداوا انداخت
تا که آورد سرت را سر من تیر کشید
یادم افتاد که با چوب سرت را انداخت
اینکه آورد تو را بین طبق فکر کنم...
با عجله ، دو سه دندان تو را جا انداخت!!!
با سرش از روی ناقه به زمین خورد گلت...
ضجر هم آمد و بر ساقه ی او ، تا انداخت!!
بیشتر دلخور از اینم که چرا با گیسو
بدنم را جلوی نیزه ی سقا انداخت!!!!
راستی از سر بازار خبر داری که...
هر کسی خواست به ما چشم تماشا انداخت
حلقه ی جمعیت چشم چرانهای یهود
عمه را در وسط معرکه تنها انداخت
امشب از شام مرا پر ندهی میمیرم
کار خیر است نباید که به فردا انداخت!!!!
منبع : اشعار ارسالی ، حسینیه ، شعر شاعر