۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۸ : ۲۳
عقیق: 27اردیبهشت سال 88 برابر با 22 جمادی الاول 1430 یکی از بزرگان عالم اخلاق، بهجت العرفا و مایه افتخار عالم تشیع دعوت حق را لبیک گفت و به دیار باقی شتافت، آیتالله جوادی آملی بر پیکر مطهرش نماز گزارد و بر شانههای خیل عظیمی از مؤمنان تشییع شد و در جوار حرم حضرت فاطمه معصومه آرام گرفت.
آیتالله العظمی محمدتقی بهجت دراوائل شهریور سال 1295 شمسی در استان گیلان دیده به جهان گشود، پدرش کربلایی محمود از کاسبان متدین و مود اعتماد فومن بود، آیتالله بهجت تحصیلات ابتدایی خود را در مکتبخانه فومن به پایان رساند و سپس مقدمات علوم حوزوی را نزد فضلای شهر خود آموخت و در سال 1308 شمسی به قصد تکمیل تحصیلات حوزوی عازم عراق شد و در کربلا به مدت چهار سال از محضر اساتیدی نظیر آیات میرزا مهدی شیرازی و حاج شیخ ابوالقاسم خویی بهرههای علمی و معنوی برد.
در نجف اشرف هم پای درس اساتیدی چون آیات مرتضی طالقانی، میرزا حسین نائینی، ضیاءالدین عراقی، محمدحسین غروی اصفهانی، محمدکاظم شیرازی و سیدحسین بادکوبهای کسب فیض کرد و در سن 17 سالگی توفیق آشنایی با عارف ربانی آیتالله آقا سیدعلی قاضی را پیدا کرد.
آیتالله بهجت همچنین در قم در درس آیتالله بروجردی و سیدمحمد حجت کوهکمرهای حاضر شد و در سایه تلاش و کوشش مداوم توانست به درجه اجتهاد نائل آید، به مناسبت ششمین سالگرد ارتحال این عالم ربانی در ادامه به نمونهای از کرامت ایشان از کتاب «نامداران مکاشفه و کرامت» اشاره میشود:
*ماجرای طیالارض یک طلبه با آیتالله بهجت
حجتالاسلام ابراهیم قرنی در مراسم تعزیه آیتالله بهجت خاطرهای از پدرش آیتالله حاج شیخ علی قرنی را که خود شاهد این کرامت بوده چنین نقل میکند:
سال 1349 شمسی روزی در قم اول صبح همراه پدرم برای زیرات حرم حضرت معصومه(س) حرکت کردیم و نزدیک مسجد محمدیه در خیابان ارم با آیتالله بهجت برخورد کردیم، پدرم خیلی به ایشان اظهار ارادت کرد، خواست دست ایشان را ببوسد، اما ایشان نگذاشتند، پس از مصاحفه و معانقه آیتالله بهجت اشاره کردند که ایشان فرزند شماست؟
پدرم عرض کرد: آری.
من دست و صورت آیتالله بهجت را بوسیدم، ایشان دستشان را زیر چانه من گذاشت و سه بار فرمود: خوب باشید، خوب باشید، خوب باشید! معلومم نشد که فرمایش ایشان، ارشاد بود یا دعا، سخن ایشان را بر دعا حمل کردم که ان شاء الله خوب باشم، چند قدمی که ایشان دور شدند، مرحوم پدرم گفتند: ایشان را شناختی؟ عرض کردم: نه! با شما آشنایی داشت؟
گفتند: بله! ایشان آیتالله بهجت هستند، دومی ندارد!
سپس همراه پدرم وارد حرم حضرت معصومه (س) شدیم، پس از نشستن در مسجد بالاسر، به پدرم عرض کردم: برخورد ایشان با شما، برخورد آشنا بود؟
پدرم گفتند: بله! من و آیتالله سیدمهدی روحانی و آیتالله احمد آذری قمی و آقا شیخ حسین توسلی در نجف در درس کفایه ایشان شکرت می کردیم، آشنایی ما با ایشان از آن زمان است.
در ادامه پدرم گفتند: من مطلبی را از ایشان دیدهام،
نمیدانم مجاز به گفتن هستم یا نه؛ ولی با برخورد محبتآمیزی که به شما
کرد، گویا عنایتی به شما دارد، من جریان را برای شما میگویم که اگر نگویم،
آن را با خود به گور خواهم برد؛ ولی مشروط به اینکه تا من زنده ام و تا
آیت الله بهجت زنده است، آن را برای کسی بازگو نکنی.
من با اینکه به مقتضای سخنرانی در جلسات مختلف، مناسبتهای فراوانی پیش
میآمد که این ماجرای ناب را بگویم، ولی به دلیل عهدی که با پدرم داشتم، از
نقل آن، حتی پس از وفات پدرم، خودداری می کردم؛ اما پس از شنیدن خبر
ارتحال آیتالله بهجت، این جریان را برای خانوادهام تعریف کردم و پس از آن
در مهدیه تهران و این بار، سومین باری است که آن را نقل میکنم.
مطلبی که پدرم فرمود، این بود: در زمانی که در نجف، مشغول تحصیل بودم،
پدرم، آخوند ملّا ابراهیم، برای زیارت، به نجف آمد. چند روزی در نجف بود و
پس از آن، با هم به کربلا رفتیم. یک شب در حرم امام حسین(ع) مشغول زیارت
بودم که ناگهان یادم افتاد که عهد کردهام، چهل شبِ چهارشنبه، به مسجد سهله
بروم و تا آن وقت، 32 شب رفته بودم، متأثر شدم که چرا صبح، متوجّه این
مطلب نشدهام تا بتوانم به عهد خود، عمل کنم و اکنون باید مجدداً این
برنامه را از ابتدا آغاز کنم.
در این فکر بودم که دیدم آیت الله بهجت در قسمت بالاسرِ ضریح امام حسین(ع)
نشسته و مشغول زیارت و عبادت است. خدمت ایشان رفتم و سلام کردم. فرمود:
آقای قرنی! چیه؟ تو فکری؟ میخواهی به مسجد سهله بروی؟
توجه نکردم که ایشان از کجا فهمید که من در فکر مسجد سهلهام. عرض کردم:
بله! و موضوع عهد خود را توضیح دادم. فرمود: برو، پدرت را بگذار در مدرسه و
بیا! من اینجا منتظر شما هستم.
پدرم در حرم بود. ایشان را به مدرسه بردم. شام را تدارک دیدم و به پدرم
گفتم: شما شام را میل کنید و استراحت کنید، گویا استادم با من کاری دارد،
من مجدداً به حرم امام حسین(ع) باز میگردم، سپس به حرم بازگشتم و خدمت
آیتالله بهجت رسیدم. ایشان فرمود: میخواهی به مسجد سهله بروی؟
گفتم: آری! خیلی مایلم.
فرمود: بلند شو همراه من بیا و دست مرا در دست خود گرفت. همراه ایشان از
حرم امام حسین (ع) بیرون آمدیم و از شهر، خارج شدیم. ناگاه، به صورت معجزه
آسا خود را پشت دیوارهای شهر نجف دیدیم. فرمود: از پشت شهر، وارد آن
میشویم.
شهر نجف را دور زدیم و وارد مسجد سهله شدیم و نماز تحیّت و نماز امام
زمان(عج) را در معیت آن بزرگوار خواندم. پس از آن، آیت الله بهجت فرمود: می
خواهی نجف بمانی یا به کربلا برگردی؟
عرض کردم: پدرم کربلاست و او را در مدرسه گذاشتهام، باید به کربلا برگردم.
فرمود: مانعی ندارد. و مجدداً دست مرا گرفت. دستم در دست آن بزرگوار بود که خود را در بالاسرِ امام حسین(ع) دیدم.
در پایان این ماجرا، آیتالله بهجت فرمود: راضی نیستم که تا زندهام، این جریان را برای کسی بازگو کنی.
منبع:فارس