امروزه از ديد عوام، يك كتابخوانِ خوب كسي باشد كه همه كتاب را از اول تا آخر، بدون اينكه حتي يك «واو» را جا بيندازد، بخواند و به خاطر بسپارد، اين فكر كه ناشي از مجموعه افكار سنتي غلط است، از قديم الايام در ميان ما وجود داشته است.
عقیق:شايد امروزه از ديد عوام، يك كتابخوانِ خوب كسي باشد كه همه كتاب را از اول
تا آخر، بدون اينكه حتي يك «واو» را جا بيندازد، بخواند و به خاطر
بسپارد. ين فكر كه ناشي از مجموعه افكار سنتي غلط است، از قديم الايام در
ميان ما وجود داشته است. علت هم اين بوده كه نسبت به كتاب برآورد مشخصي
نداشتهايم؛ اما اگر به كتاب به چشم يك وسيله ارتباطي و به خواندن به عنوان
يك رابطه متقابل بنگريم كه ميخواهد دو ذهن (نويسنده و خواننده) را به هم
مرتبط سازد، دچار اين سوءبرداشت نميشويم؛ منتهي اين ابزار ارتباطي،
ويژگيهايي دارد كه بايد آن را درك و جايگاه و استراتژي خود را نسبت به
آن مشخص كنيم. با اين روش، قطعاً گام مهمي در جهت بهتر خواندن كتاب
برداشتهايم.
بايد توجه داشته باشيم كه مقصود از اين بحث، تندخواني
نيست كه امروزه به صورت يك اپيدمي درآمده، بلكه بحث ما در مورد چگونگي
خواندن كتاب است، بدون اينكه سرعت آن را در نظر بگيريم. من فكر ميكنم كه
اگر در اين سمينار بتوانيم صورت سؤال و منظور خود را از آن مشخص كنيم، خود
به خود به جواب سؤال نيز خواهيم رسيد.
مشكلي كه وجود دارد، فقط در
مورد كتاب نيست، بلكه در مورد هر نوع آموزش و پرورش و اطلاعرساني است كه
اطلاعرساني و آموزش از طريق يك كتاب، يكي از مصاديق آن است. گاهي اوقات در
اين زمينه دچار مجموعهاي از سوءتفاهمها هستيم كه از افكار سنتي و
انعطافناپذير ما سرچشمه ميگيرد. از نظر ما كتابخوانِ خوب كسي است كه همه
كتاب را به دقت بخواند و چيزي را از قلم نيندازد و اگر جايي را نفهميد،
دوباره بخواند.
بايد توجه داشت كه بين خواندن و دانستن فرق است.
معمولاً از تعبير فهم براي اين مسئله استفاده ميكنند. آنچه براي ما مهم
است، اين است كه ملاك اين فهم چيست و چه وقت ميتوان گفت من اين كتاب را
فهميدم يا نفهميدم؟ كساني كه با ديد انتقادي در اين زمينه اظهار نظر
كردهاند و كتاب و مقاله نوشتهاند، ميگويند: كسي كه كتابي نوشته است،
با يك انسجام فكري و فهم عميق از مطلب، شروع به نوشتن كرده است. وقتي ما
اين كتاب را ميخوانيم، در حقيقت با يك اطلاعرساني و يك ارتباط مواجه
هستيم؛ يعني اين كتاب، مثل يك سيستم مخابراتي عمل ميكند و قرار است
افكاري را كه در ذهن نويسنده بوده، به خواننده منتقل كند.
بحث ما بر
سر اين انتقال است؛ يعني آيا سيمي كه قرار است پيام را به ذهن ما برساند،
درست عمل ميكند يا خير؟ بنابراين كتاب، ابزاري است كه آن فكر را از ذهن
نويسنده به ذهن خواننده منتقل ميكند؛ با اين تفاوت كه تواناييهاي
بيشتري نسبت به يك سيم تلفن دارد. اين نكته، يكي از حساسترين قسمتهاي
اين مسئله است كه وقتي يك كتاب را ميخوانيم، در حال برقراري يك ارتباط
انساني هستيم؛ منتهي ابزار ارتباطي ما، ويژگيهاي خاصي دارد كه بايد آن را
درك كنيم؛ مثلاً وقتي او حرف ميزند، ما نميتوانيم جوابش را بدهيم و در
واقع، اين يك مكالمه يك طرفه است كه كار را دشوارتر ميكند. اين محدوديت در
مورد كتاب وجود دارد.
بايد توجه داشت كه كتاب نيز يك وسيله ارتباطي
است و قرار است كه دو نقطه به يكديگر وصل شوند. در اين جا ما با ذهن و فكر
دو انسان مواجه هستيم، پس امواج بايد طوري طراحي شوند كه بتوانند اين دو
ذهن را به هم مرتبط سازند و آسيبشناسي قضيه نيز درست از همينجا آغاز
ميشود؛ يعني به محض اين كه ديديم ارتباط بين دو ذهن برقرار نشد، بايد به
دنبال اشكال قضيه بگرديم كه چرا نميفهميم در اين كتاب چه چيز نوشته شده
است؟ ! در واقع، كتابخواني ارتباط ذهني ميان دو انسان است كه مهم نيست هر
دو در يك زمان باشند يا نباشند. پس بايد فكر كنيم همان اتفاقاتي كه در ذهن
نويسنده رخ داده تا به اين فكر منجر شده، بسياري از آن فرايند، بايد در ذهن
خواننده نيز اتفاق افتد. در خواندن يك كتاب، ما از يك فاصله پشت پرده، در
حالي با اين افكار مواجه ميشويم كه تصوير روشني از سابقه نويسنده نداريم؛
حال آنكه به ما ميگويند اگر بخواهيد يك كتاب را خوب بفهميد، بايد سعي
كنيد همانطور كه نويسنده فكر ميكرده، فكر كنيد و اين چگونه ممكن است در
حالي كه ارتباط ما با آن شخص فقط از پسِ يك نوشته است و هرگز او را
نديدهايم؟ ! حتي در خيلي از مواقع، اطلاعات بيوگرافيك بسيار ساده را هم در
مورد نويسنده نداريم. بنابراين با وجود اين مسائل، چگونه اين توقع
ميتواند بهجا باشد؟ پاسخ اين است كه ما هميشه اول بايد شكلي را كه يك چيز
بايد داشته باشد، ترسيم كنيم و بعد امكانات خودمان را در نظر بگيريم. وقتي
ما هدف را درست تعيين كنيم و صورت مسئله را درست متوجه شويم، آن وقت سعي
ميكنيم كه امكانات را نيز به دست آوريم. ممكن است كسي بگويد: اين كار دور
از ذهن به نظر ميرسد؛ زيرا اگر ما چنين علمي را داشتيم، نميآمديم در آن
زمينه كتاب بخوانيم؛ اين كاري كه راجع به آن صحبت ميكنيد؛ كاري است
مشكلتر و مهمتر از آنچه نويسنده اول انجام داده است.
در پاسخ به
اين مسئله، بايد عرض كنم كه خير، در اين مورد توصيههاي عملي هم وجود دارد.
در برخورد با هر كتاب يا مطلبي، فوراً بايد جايگاه و استراتژي خودمان را
تعريف كنيم؛ چنانچه وقتي در طول روز با افراد مختلف مواجه ميشويم، جايگاه
خودمان را با آن فرد در نظر ميگيريم و براساس آن، واكنشهاي متفاوت نشان
ميدهيم. ما در رعايت اين مسايل، در ارتباطهاي حضوري موفقيت بيشتري
داريم، ولي وقتي با كتاب برخورد ميكنيم، ناگهان اين درجه موفقيت را از دست
ميدهيم؛ علت هم اين است كه نسبت به مخاطب خود برآوردي نداريم.
در
ارتباطهاي حضوري، دو طرف وجود دارد: من و مخاطب. وقتي من به نسبت موافقم،
معنياش اين است كه هم در برآورد خود نسبت به جايگاه خودم و هم در برآورد
خود نسبت به طرف مقابل به يك توفيق نسبي دست يافتهام. در كتابخواني هم دو
طرف وجود دارد: من و مخاطب من. وقتي من موفق نيستم، يعني نميتوانم درست
تشخيص دهم كه كتاب مورد مطالعه از چه جايگاهي برخوردار است؛ به عبارت ديگر،
روابط خودم را با آن تنظيم نكردهام. اين يكي از پارامترهاي مهم و
تعيينكننده در جهت درست خواندن كتاب است.
اگر ما توانستيم تشخيص
خوبي از مخاطب پيدا كنيم و بدانيم داريم چه كتابي ميخوانيم، قطعاً گام
مهمي را در جهت بهتر خواندن كتاب برداشتهايم؛ اما اين، تمام كار نيست، بخش
ديگري از كار به ساختار متني خود كتاب بر ميگردد؛ چيزي كه آدلر فيلسوف
آمريكايي بيش از همه به آن توجه كرده است. در هنگام خواندن يك كتاب بايد
بدانيم چه سؤالاتي در ذهن نويسنده مطرح بوده است؛ به چه فرضيههايي
ميخواسته برسد؛ و براساس چه سيستمي كتابش را طبقهبندي كرده است. وقتي
سؤالات را پيدا كنيم، در سراسر مطالعهمان ميتوانيم اين ارتباط را برقرار
كنيم كه نويسنده دنبال اين سؤال بوده و به سؤال خود اين جواب را داده است.
اگر بعد از اتمام مطالعه كتاب، همين سؤالهاي اصلي و جوابهايش در ذهن
بمانند، به هدف خود رسيدهايم و لازم نيست تكتك جملات در ذهنمان باشد؛ چون
هدف اصلي و عصاره كتاب، همين است.
امروزه ممكن است شما در برخي از
سبكهاي جديد كتابنويسي مواجه شويد با اينكه اين مطالب، خيلي شفاف و روشن
در كتاب مطرح شده است؛ به خصوص در مورد سرفصلها و فهرستها اين روش، خيلي
جا افتاده است؛ اما بايد توجه داشته باشيم كه فهرست مطالب، تنها جنبه
راهنمايي براي جستجو دارد و فهرست مطالبي كه ما به دنبال آن هستيم، اين
نيست.
هدف ما اين است كه بفهميم در مغز نويسنده چه گذشته است. گاهي
فهرست مطالب طوري انتخاب ميشود كه بيانگر سرفصلهاي اصلي كه در ذهن
نويسنده بوده نيست؛ مثلاً وقتي نويسنده ميخواهد يك مطلب را در لفافه
بگويد، در فهرست مطالب، جايگاهي را براي آن در نظر نميگيرد. ديگر اينكه
در تنظيم سرفصل يك كتاب، مسائلي مانند اذهان عمومي، مسئله ملاحظات گوناگون
اجتماعي و… مؤثر است؛ بنابراين نبايد تصور كرد كه سرفصلهايي كه به عنوان
فهرست مطالب چاپ ميشود، عيناً منطبق بر چيزي است كه ما براي بازسازي طرحي
كه در مغز نويسنده بوده، به دنبالش هستيم؛ ولي قطعاً به شما كمك ميكند؛
يعني شما ميتوانيد از فهرست مطالب موجود استفاده كنيد، آن را مورد بررسي و
ويرايش قرار دهيد و متن ويراسته خود را ملاك عمل قرار دهيد، نه فهرست
مطالب چاپ شده را. ضمناً براي اينكه به سؤالات و فرضيات برسيد، ميتوانيد
از امكانات موجود استفاده كنيد؛ يعني از نظر علمي، قاعده بر اين اساس است
كه فرد در يك فصل، سؤالي را مطرح كند، به نتيجهاي برسد و سپس وارد فصل
بعدي شود. حالت ديگر اين است كه در يك فصل، عناصر مختلفي را با هم بياميزد
تا از آن نتيجهگيري كند. شما خيلي راحت با تشخيص اين كه يك كتاب از چه
سيستمي استفاده كرده ميتوانيد جايگاه خودتان را نسبت به آن مشخص كنيد؛ بعد
به فهرست مطالب مراجعه كنيد و پس از بازيابي مشخص كنيد كه كداميك از اين
بحثها، به كدام يك از اين مطالب مربوط ميشود و در بعضي از موارد نيز
اصلاحات لازم را به عمل آوريد؛ يعني متوجه ميشويد كه نويسنده به دليل
ملاحظاتي ممكن است مدار فكري خويش را بد مطرح كرده باشد. همه اين موارد، در
يك بررسي مشخص خواهد شد؛ اگر به اين صورت با يك كتاب برخورد كنيد متوجه
ميشويد كه ميزان بهرهبرداري شما از كتاب تا چه اندازه افزايش خواهد يافت.
نكتهاي
كه لازم است تذكر دهم اين است كه شما از يك كتاب، حداكثر سه، چهار چيز
بايد ياد بگيريد و اگر ديديد از يك كتاب، بيش از اين آموختهايد، بدانيد كه
آن كتاب را درست نخواندهايد. هدف من در اين سمينار اين بود كه دو بحث
اصلي را مطرح كنم: يكي اينكه كتاب خواندن يك امر متقابل است، پس شما بايد
سعي كنيد كه رابطه را درست درك كنيد و ابزارهاي لازم را در اين جهت به دست
آوريد؛ بحث دوم اين است كه كار شما حتماً بايد ساختار مشخصي داشته باشد كه
بدون اين ساختار، هرگز نميتوانيد معنا ومفهوم يك كتاب را درست متوجه
شويد.