۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۹ : ۱۷
آيت الله غروي اصفهاني:
آن شاخ گل که سبز بود در خزان یکی است
افشانده غنچه گل سرخ از دهان یکی است
آن گوهری کز آتش الماس ریزه شد
یاقوت خون زلعل لب او روان یکی است
آن لعل درفشان که زمرد نگار شد
داد از وفا به سوده الماس، جان، یکی است
آن نخل طور کز اثر زهر جانگداز
از فرق تا قدم شده آتش فشان یکی است
آن شاهباز اوج حقیقت که تیر خصم
نگذاشته ز بال و پر او نشان یکی است
آن خضر رهنما که شد از آب آتشین
فرمانروای مملکت جاودان یکی است
آن نقطه بسیط محیط رضا که بود
حکمش مدار دائره کن فکان یکی است
آن جوهر کرم که چه سودا به سوده کرد
هرگز نداشت چشم به سود و زیان یکی است
چشم فلک ندیده بجز مجتبی کسی
شایان این معامله، آری همان یکی است
طوبی مثال گلشن آلعبا بود
ریحانه رسول خدا مجتبی بود
قاسم نعمتي:
انقطاع تو زِ هر سوز و گدازت پیدا
فاطمی بودنت از چهره و نازت پیدا
سر سجاده تو گوشه ای از عرش خداست
سیر عرفانی ات از حال نمازت پیدا
هرکه آمد به در خانه ی تو آقا شد
هرچه جود و کرم از سفره ی بازت پیدا
گریه دار است چرا زمزمه ی قرآنت
حزن زهرای ات از صوت حجازت پیدا
آتشی بر جگرت مانده که پنهان کردی
ولی آثارش ازین سوز و گدازت پیدا
وارث پیر مناجاتی نخلستانی
این هم از ناله شبهای درازت پیدا
محرم مادری و از سر گیسوی سپید
درد پنهانی و یک گوشه ی رازت پیدا
ما گدائیم ولی شاه کریمی داریم
هرچه داریم ز تو یار قدیمی داریم
روح تطهیر کجا وسوسه ی ناس کجا
دلبری پاک کجا خدعه ی خناس کجا
خون دلها وسط تشت به هم می گفتند
جگری تشنه کجا سوده ی الماس کجا
در چهل غمی که جگرت را سوزاند
ضرب دیوار کجا برگ گل یاس کجا
خانه ای سوخته و دست ز کار افتاده
ورم دست کجا گردش دسداس کجا
ای کفن پاره شده علقمه جایت خالی
بوسه ی تیر کجا دیده عباس کجا
داغ عباس چه آورد سر اهل حرم
غارت خیمه کجا جوری اجناس کجا
چون دل سوخته و جگرم می سوزد
تن و تابوت تو را تیر به هم می دوزد
علي ذوالقدر:
فدای جود کسی که هرآنچه را بخشید
فقط به خاطر خشنودی خدا بخشید
از ابتدا پدرش فکر ما گداها بود
که سفره ی کرمش را به مجتبی بخشید
غریب بود، اگرچه گدا فراوان داشت
کریم بود، بدون سر و صدا بخشید
کریم کار ندارد به اسم و رسم کسی
غریبه را چه بسا بیش از آشنا بخشید
ملامتش نکنید آنکه را مدینه نرفت
مدینه زائر خود را به کربلا بخشید
دو ماه گریه برای حسین باعث شد
که رزق اشک حسن را خدا به مابخشید
گمان کنم که دگر مادری زمین نخورد
خدا فقط به حسن اینچنین بلا بخشید
گمان دیگرم این است که دم آخر
به غیر قاتل مادر بقیه را بخشید
ايوب پرند آور:
فکر تو ام و صحن و سرایی که نداری
داغ حرم و درد بنایی که نداری
له له زده ام تا بنشینم لب حوض و
فواره ای و آب نمایی که نداری
زوار تو حیران که چگونه بنشینند
در گوشه ی تنهایی که جایی نداری
کو کهنه رواقی که به قبلم بفشارد
هفتاد و دو تا کرببلایی که نداری
آنقدر غریبی که نیفتاده کنارت
مشک و علم و دست جدایی که نداری
بگذار که بر سنگ بکوبم سر خود را
با محتشم نوحه سرایی که نداری
پس می شکنم تکه به تکه دل خود را
در تکیه ی لبریز عزایی که نداری
سخت است که معصوم زمین باشی و اما
عمری بخوری چوب خطایی که نداری
حالا به چه حالی بگذارم دل خود را
در گوشه ی ایوان طلایی که نداری
يوسف رحيمي:
جنت، بهارِ پیرهنت أیها الکریم
از نور جامه ای به تنت أیها الکریم
ای همدم تو زمزمه های زلال وحی
ای جبرئیل هم سخنت أیها الکریم
تو مطلع کرامتی و لطف و مهر و جود
پروانه های انجمنت أیها الکریم
نشنید آنکه بر تو روا داشت ناسزا
یک ناروا هم از دهنت أیها الکریم
اما تو که غریب نواز مدینه ای
هستی غریب در وطنت أیها الکریم
حتی شهادت تو نداده ست خاتمه
بر روضه های دلشکنت أیها الکریم
مادر نبود تا که ببیند در آن غروب
تشییع شد چگونه تنت أیها الکریم
بیرون کشید با دل غرق به خون حسین
هفتاد تیر از بدنت أیها الکریم
شد روضه خوان کشته ی مظلوم کربلا
تابوت و پیکر و کفنت أیها الکریم
آنجا ولی شراره ی غم پر گدازه بود
یعنی به جای تیر و کمان نعل تازه بود
محسن زعفرانيه:
باید که غزل هم ثمری داشته باشد
بر حال خرابم اثری داشته باشد
با شعر فقط عرض ادب می کند این دل
بد نیست گدا هم هنری داشته باشد
ای کاش که آقای کریمان دو عالم
بر نوکر خود هم نظری داشته باشد
هرآنکه مشرف به بقیع می شود امشب
از غربت او چشم تری داشته باشد
حتی نگذارند که بر قبر غریبش
صحن و حرم مختصری داشته باشد...
محمود ژوليده:
افتخارم همه این است گدای حسنم
شکرُلِلَّه که من زیر لوای حسنم
آنچه دارم همه از یاریِ زهرا و علی است
آبرویی است که دارای ولای حسنم
بانیِ نهضت والای حسین است حسن
من هم از لطف حسین است که پای حسنم
سَرور و سید و سالار شهیدان بهشت
گفت: من پیرو بی چون و چرای حسنم
نام زیبای حسن ذکر رسول الله است
حرف جانم حسن افتاد فدای حسنم
گفت پیغمبر اکرم به خداوند قسم
همة عالم عقباست برای حسنم
بی سپاه است ولی لشگر او هست حسین
پدرش گفت که عباس فدای حسنم
می توان از دو لب حیدر کرار شنید
انبیایند مسلمان عطای حسنم
عهد او گرچه شکستند ، خدا فرموده:
من خودم ضامن هر عهد و وفای حسنم
مادرش فاطمه فرمود غریب است حسن
پس بگریید و بگیرید عزای حسنم
به غریبیِ حسن هرکه بگرید ، به یقین
به شفاعت برسد روز جزای حسنم
این همه خیمه و تکیه که حسینم دارد
یک حسینیه بسازید برای حسنم
حسن لطفي:
آهم که آسمان مرا غرق دود کرد
اشکم که چشمهای مرا سرمه سود کرد
من روضه خوان کوچه ام و داغهای آن
همراه پاره های دل من نمود کرد
دستی سیاه روز مرا هم سیاه کرد
دستی که اشکهای مرا مثل رود کرد
دستی که با تمامی قدرت بلند شد
دستی که با تمامی شدت فرود کرد
دستی غرور کودکی ام را شکسته است
دستی که روی مادرمان را کبود کرد
من را خمیده کوچه و سیلی و سنگ کرد
من را یتیم آتش و دیوار و در کرد
****
باز از گریه ی من چشم شب تار گریست
چشم مهتاب به حالِ منِ بیدار گریست
تاکه از سینه ی خود آه کشیدم آرام
دل سنگ آب شُدُ آب شرر بار گریست
پاره های جگرم از لب سرخم تا ریخت
جگر طشت از این روضه ی دشوار گریست
قاتلم خنده به لب دارد و انداخت مرا
یاد روزی که طبیب از غمِ بیمار گریست
یادِ آن روز که جای همه ی مردم شهر
یک یهودی به غریبیِ پدرِ زار گریست
یادِ آن روز که آتش نفسم بند آورد
یاد آن روز که دل در غمِ دلدار گریست
چقدر سخت گذشت است به مردی که بخاک
پیش چشم همه در حلقۀ انظار گریست
دید آتش که کسی نیست بگوید بر ما
شعله زد بر دَرُ در سوخت و تبدار گریست
در آتش زده بود و گل یاس و مادر
آنچنان خورد به دیوار که دیوار گریست
مثل چشمانِ من و چشم حسین و زینب
میخ بر سر زدُ خون ریخت و خونبار گریست
سيد حجت بحر العلومي:
پر میگرفت مرد جذامی در آسمان
بر او که از کریم محبت رسیده بود
دیدند در جمل که حسن مثل مرتضی
بر اوج قله های شجاعت رسیده بود
طوفان چنان گرفت به هر ضربه دست او
گویا که رستخیز قیامت رسیده بود
با این وجود در همه ی عمر این غریب
مظلومیت به حد نهایت رسیده بود
آن لحظه ای که شد همه موی سرش سپید
در انتهای کوچه ی غربت رسیده بود
گفتند از درون جگرش پاره پاره شد
وقتی که زهر بر دل حضرت رسیده بود
بر دامن حسین سرش بود و گریه کرد
چون روضه خوان به اوج مصیبت رسیده بود
"لایوم" گفت و رفت به صحرای کربلا
آنجا که قاسمش به شهادت رسیده بود
"لایوم" گفت و دید که در مقتل حسین
حتی لباس کهنه به غارت رسیده بود
"لایوم" گفت و خواهر خود را نظاره کرد
وقتی که زینبش به اسارت رسیده بود
حسين عباسپور:
چشمان تو راهی است سوی آسمان باز
دستت گره ها کرده از کار جهان باز
بر دوستدارت در نخواهی بست وقتی
بوده دراین خانه رو به دشمنان باز
حق داشتی از من نگاهت را بگیری
آغوش وا کردی برایم مهربان باز
ای وای از آن روزی که جانت را گرفتند
ای وای ازآن روزی كه شد در ناگهان باز
دیدی میان کوچه حیدر دست بسته است
پهلوی در دیدی كه مادر هست جانباز
سخت است ازاین بیشتر روضه بخوانم
بگذار باشد آخر این داستان باز
جواد حيدري:
نمی خواهم بگویم آنچه بین کوچه ها دیدم
مکن اصرار ای زینب بدانی آنچه را دیدم
به بند غم گرفتار و اسیرم تا دم مرگم
که بند ریسمان بر گردن شیر خدا دیدم
خدا داند که آن سیلی شروع دردهایم شد
به یک لحظه در آن کوچه دو صد کرب و بلا دیدم
از آن خنجر که بر پایم نشست هرگز نمی نالم
که من مسمار را در سینه خیر النساء دیدم
شرار طعنه و زخم زبان از زهر بد تر بود
چه گویم من چه از دوستان بی وفا دیدم
در این غربت شبیه جد خود خیر البشر هستم
که از ملعونه ای همسر نما جور و جفا دیدم
منبع: حسينيه