۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۷ : ۰۴
حسین عباس پور:
گل میکند لبخند تو مهمان که میآید
باز است آغوش تو سرگردان که میآید
لبریز برکت میشود هر خاک بیحاصل
از چشمهایت نمنم باران که میآید
حتی خدا محو تماشای تو میماند
از خانۀ تو صوت اَلرّحمان که میآید
مثل تنورت گرم دلهای یتیمان است
از کیسۀ خیرات عطر نان که میآید
حاجات من بیخواستن عمری اجابت شد
چشمانتظارم بر لبانم جان که میآید
انسیه سادات هاشمی:
با من بیا هرچند صبرش را نداری
یک جا مرا در راه تنها میگذاری
باشد بیا اما مپرس از رازهایم
با خضر باید سر کنی با بردباری
راهی شدم بین سکوت و باز دیدم
یک کاروان پشت سرم حرف است آری
لا سیف، لا دین، لا فتی و لا مروت
در بازگشت دورهٔ بی ذوالفقاری
گم میشود فریادهایم بین این شهر
مثل نفَسهای مسیحی بیحواری
از دستهای سردشان بیعت گرفتم
از سینههاشان وعدههای جاننثاری
سجاده را اما کشید از زیر پایم
یک روز، دستی از همین دستان یاری
هم بر دلم داغ وفا ماندهست از این قوم
هم دارم از آن روی پایم یادگاری
من صلح کردم، خوب میدانستم آنها
خود میگذارند اسم آن را سازگاری
وقتی خیال پستشان راحت شد از جنگ
گفتند دشمنشادمان کردی به خواری!
گفتم «چه برخیزم چه بنشینم امامم»
گفتند سیریم از احادیثِ شعاری!
در چشمهای خیرهات تردید پیداست
موسای بیطاقت! کماکان بیقراری
بشنو! ولی پایانِ دیدار من و توست
تأویل آن چیزی که صبرش را نداری
میرفت در تسخیر غاصب کشتی نوح
با رخنهٔ صلح من از نو گشت جاری
هذا فراق ـ ای آشنا ـ بینی و بینک
باید مرا با غربتم تنها گذاری
رضا یزدانی:
همیشه سفرهاش وا بود با ما مهربانی کرد
هزاران بار آزردیمش اما مهربانی کرد
دلش اندازۀ ریگ بیابان بیوفایی دید
ولی اندازۀ آغوش دریا مهربانی کرد
نگاهش شرح نابی بود از «الجار ثمّ الدار»
اگر با این و آن مانند زهرا مهربانی کرد
چه خواهد کرد با مهمان کوی خویش آن مردی
که با دشنامگوی خویش حتی مهربانی کرد
چرا دنیا به کامش ریخت زهر غصّه و غم را؟
چرا با مهربانیهای او نامهربانی کرد؟
«الا ای تیرهایی که پی تشییع میآیید
نبوده یارِ او جز غم به یارانش بفرمایید»
دل او میگرفت از آن همه زخمزبان هرگاه
نظر میکرد بر انگشترش: اَلعِزَةُ لِله
کسی که در پناه شانۀ او کوهسار و دشت
کسی که ریزهخوار سفرۀ او آفتاب و ماه
مگر تاریخ غربتزا! چه رخ دادهست در ساباط
که سجاده کشیده زیر پای خستۀ او آه
قیامش مستتر گشتهست در غمنامۀ صلحش
و صلحش میشناساند به مردم راه را از چاه
خجالت میکشد حتی زره زیر عبای او
از آن یاران ناهمراه، آن یاران ناهمراه
«الا ای تیرهایی که پی تشییع میآیید
نبوده یارِ او جز غم به یارانش بفرمایید»...
مدینه کوفه شد، کوفه دوباره از صدا افتاد
و اما بعد... یاد خطبههای مرتضی افتاد
و اما بعد... «این مردم خدایا خستهاند از من»
و پژواک صدایی مهربان در گوشها افتاد
مدینه کوفه شد کوفیتر از آنی که بنویسم
خدایا این چه آتش بود در دامان ما افتاد
بهپیش غیرت چشم برادرهای بیتابش
تنی - انگار کن پیراهن یوسف - رها افتاد
و امّا بعد... تابوت از هجوم تیرها گل داد
و باران شد، تو گویی اشک از چشم خدا افتاد
«الا ای تیرهایی که پی تشییع میآیید
نبوده یارِ او جز غم به یارانش بفرمایید»
سید جواد میرصفی:
به روی شانۀ خاتم، که چون نقش نگین باشد
نشان مُهر او باید معزّ المؤمنین باشد
چه بر میآید، از آن آذرخشی که جمل را سوخت؟
که صلحش نیز صلحی فتنهسوز و آتشین باشد...
گذشت از جانماز زیر پایش هم کریمانه
مبادا لحظهای کوتاه زیر دِین دین باشد
به برق سکه خواهد داد لبخند امامش را
هر آن چشمی که کور از دیدن عین الیقین باشد
نمیلرزد به پای دار حتی! پای آن سردار
که مثل مالک و عمار، عزمش راستین باشد
دریغ از یار و از سردار و این دنیای غدّار و...
دریغ از روزگاری که ولی، تنهاترین باشد
چنان میراثدار لایقی از غربت مولاست
که باید چندسالی، چون علی خانهنشین باشد
نباید حرف را از خانه بیرون برد، اما آه
کدام آیینه آهش را و رازش را، امین باشد؟!
صدا زد زینب خود را و خواند آهسته در گوشش:
که ای خواهر، مرا در خانه دشمن در کمین باشد!
بیاور طشت را، اینک هلاهل هم ز پا افتاد
خیالش را نمیکرد این دل خون اینچنین باشد...
بخوان از چشمهایم باقی ناگفتههایم را
در آن حاشا اگر حرفی به غیر از حا و سین! باشد
نگین عرش را هم جای من یک بوسه مهمان کن
دمی که زینت دوش نبی روی زمین باشد
پروانه نجاتی:
وقتی سکوت سبز تو تفسیر میشود
چون عطرِ عشق، نام تو تکثیر میشود
در انعکاس سادهٔ آن فصل التهاب
تنهاییات هر آینه تفسیر میشود
طاقت گدازتر ز تَبِ جنگ روبروست
صلحی، که زیر سایهٔ شمشیر میشود
تو مرد جنگ بودی و میدانم ای عزیز
سردار بیسپاه، زمینگیر میشود!
صبر تو، انتظارِ عطشسوزِ کربلاست
صبری که صبح حادثه تعبیر میشود
مسموم دست کینه شدی ـ وه ـ چه جانگداز
زینب ز داغ آن دلِ خون، پیر میشود
تو نور چشم فاطمه بودی برادرم!
یک شهر، در فراقِ تو دلگیر میشود
سیدرضا جعفری:
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و ماه از او نور میگرفت
تا بود، آسمان و زمین را رحیم بود
سر میکشید خانه به خانه محله را
این کارهای هر سحر این نسیم بود
آتش زبانه میکشد از دشت سبز او
چون گلفروش کوچهٔ طور کلیم بود
این چند روزه سایهٔ یثرب بلند شد
چون حال آفتاب مدینه وخیم بود
حقش نبود تیر به تابوت او زدن
این کعبه در عبادت مردم سهیم بود
بیسابقهست حادثه اما جدید نیست
این خانواده غربتشان از قدیم بود...
سید مهدی حسینی رکن آبادی:
از اشک، نگاه لالهگونی دارد
داغ از همه لالهها فزونی دارد
جای گله، خون از دهنش میجوشید
یعنی که ز غربت، دل خونی دارد
غلامرضا کافی:
نفسی به خون جگر زدم، که لبی به مرثیه وا کنم
به ضریحِ گمشده سر نهم، شبِ خویش وقف دعا کنم
نه ملازمی و نه همدمی، مگر آنکه در شبِ بیکسی
چو شهید کوفه به چاه غم، پر و بال گریه رها کنم
به خدا که شمع شکستهای، به بقیع جان من آورید
که به آستانهٔ مجتبی، همه زخم کهنه دوا کنم
غم مجتبی کِشَدم به خون، که غریب خانهٔ خویش بود
و من این ترانهٔ غرق خون، به کدام واژه ادا کنم
من و حضرتِ تو شکسته دل، که اگر عدو زندت به تیر
به فدای پیکر پاک تو، دل خویش نذر بلا کنم
اگر از غم تو نفس زنم، همه اشک و آتش و خون شوم
بکشم به خون همه را چنان، که مدینه کرببلا کنم
تو به خُلق و خِلقت احمدی، تو صبور آل محمدی
غم کربلای دگر شود، چو زبان به زخم تو وا کنم
تو جگر دریده و من غمین، من و داغ لحظهٔ آخرین
به چه روی زینب خسته را، به عیادت تو صدا کنم؟...
هادی جانفدا:
وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد...
جز بر در این خانه ندیدیم امامت
تقسیم میان دو برادر شده باشد
خورشید سفالیست که در سیر جمالی
از بوسه بر این گونه منوّر شده باشد
بو میکشم ایام تو را، باید از اخلاق
یک تکۀ تاریخ معطر شده باشد
ای حوصلۀ محض! چه تشبیه سخیفیست
با حِلمَت اگر کوه برابر شده باشد
با اینکه قضا دست تو را بست ندیدیم
جز آنچه بخواهی تو مقدّر شده باشد
از عمر تو، یک روز جمل آیۀ فتح است
با صلح اگر مابقیاش سر شده باشد
فریاد سکوت تو چه آهنگ رساییست
شاید پس از آن گوش جهان کر شده باشد...
خون جگرت ریخت نه در طشت که در دشت
داغ گل سرخیست که پرپر شده باشد...
آن چشم که گریان نشود روز قیامت
چشمیست که از غصۀ تو تر شده باشد
باور نتوان کرد که خاکیست مزارت
جز آنکه ضریح تو کبوتر شده باشد...
نفیسه سادات موسوی:
فقیر آمد سراغش سیر برگشت
سفیه ساده ،با تدبیر برگشت
کرامت خواست سر بالا بگیرد
حسن را دید و شد تحقیر ،برگشت
هزاران حیله ی آل امیه
برای جنگ ،بی تاثیر برگشت
خدا تنها خبر دارد که دستش
کجاها رفت تا شمشیر، برگشت
چه آمد بر سرش در کوچه آن روز
که کودک رفت اما پیر برگشت
مسیر خانه تا مسجد ،کم، اما
حسن با مادر خود دیر برگشت
نوشتند او میان کوچه دق کرد
فقط با معجزه ،تقدیر برگشت
برای زینب عاشورا شد آغاز
چو تابوت حسن با تیر برگشت
غلامرضا سازگار :
هزار حیف که خاموش شد صدای حسن
چه شد قرائت قرآن چه شد دعای حسن؟
بـه غربتش چـه بگویـم، رسـول اکـرم گفت
که ماهیان همه گرینـد در عزای حسن
بـه حشـر بـا گـل لبخنـد میشـود محشور
خوشا کسی که بگرید به غصه های حسن
گمـان نبـود نمـکناشناسهــا بـه ستـم
کنند خنجـر خود را فرو به پای حسن
میان طشت عیان شد ز پارههای جگر
که بود خون جگر سالها غذای حسن
تمام عمر دلش بود خون، نبود انصاف
که باز زهر هلاهل شود جزای حسن
هنـوز بـر بـدنش زخـم تیرهــا پیــداست
هنوز شهر مدینـه است کربلای حسن
اگر چه از شرر زهر پاره شد جگرش
دگر نگشت بریده، سر از قفای حسن
کسی که فاطمـه را کشت قاتل حسن است
به روز حشر شهادت دهد خدای حسن
غـریبِ شهـر مدینه، غـریب رفت بـه خاک
غریبتر حرم و صحن باصفـای حسن
نه مهلتی که توقف کنند در حرمش
نه جرأتی که بگرید کسی برای حسن
از آن زمان که خـدا خلق کـرد «میثم» را
دل شکستـۀ او بــود آشنـای حسـن
حسین عباسپور:
سکهها ایمانشان را برد، بیعتها شکست
یک به یک سردارها رفتند قیمتها شکست
دست بدعت جانماز از زیر پای او کشید
در شب شومی که قبح هتک حرمتها شکست
خنجر مأموم بر پای امامش زخم زد
قامت دین را نماز بیبصیرتها شکست
دشمنان زخمش زدند و دوستان زخم زبان
آه، این آیینه را سنگ ملامتها شکست
زهر جعده تلختر از صلح تحمیلی نبود
زهر را نوشید و بغضش بعد مدتها شکست