۲۹ دی ۱۴۰۳ ۱۹ رجب ۱۴۴۶ - ۰۱ : ۲۳
عقیق: آقاجان!
آمدنم که هربار طولانی میشود، خشکسالی به باغ جانم میافتد و روحم پر از عطش
دیدار میگردد . انگار که غمها مرا با خودشان به ناکجاآباد پریشانیهای بی پایان
میبرند. به سمت خرابه هایی که از دیدنشان میترسم .
ناآرامم. هرگاه به پابوسی تان نیایم و در چهارچوب
مشهدتان نایستم و در ورودی باب الجوادتان سلام ندهم، ناآرامم. هرگاه از نگاه رئوف
تان دور شوم و چشمان خیسم را به چشمان کبوتران حرم تان پیوند نزنم، ناآرامم.
امام رضا جان! چه شبهایی که به چراغ روشن خانه شما، دلم
روشن نبود و چه روزهایی که پایان هر نماز، خط به خط زیارتنامه تان به داد دلتنگی
هایم نرسید . آخر دلرحمی شما همیشه حال بدم را خوب میکند و به گریه هایم قرار میبخشد
.
عمری است میدانم میان آن همه آمد و رفت و خواهش و
هیاهو، شما بی تردید صدای مرا میشنوید و نگاه ترم را میبینید . صدای در زنگ زده
قلبی را که هربار جیرجیرش تا آسمان بلند است و کسی پشت آن در اشک ریزان ایستاده
است که تا ابد شما را فریاد بزند . کسی که هربار از
زمستان خودش تا بهشت خرم شما یک نفس میدود!
آقاجان به زیارتتان که نیایم، ناآرامم، چون غبار پراکنده
ای که میان لاجوردی آسمان و خاکستری زمین سردرگم است و بی نشان میچرخد
.
هربار کنار امامت تان که زانو نزنم و از خوب نبودنها و
آشفتگی هایم که نگویم و بزرگی تان را که مدد نکنم، انگار دستانم از زندگی خالی
خالی است. شما را هربار که نخوانم و ذره بودنم را در اُبهت و عظمت تان پنهان
نسازم، اندوه سراپای زندگی ام را میپوشاند و دریغها یکی یکی از پیچ جاده
پیدایشان میگردد.
باز دیدارتان را میخواهم . زیارتی را که با آن کوله بار
چشم انتظاری ام را پایین بگذارم و دمی در مجاورت تان نفس تازه کنم . همان ملاقاتی
را که در آن سر بر سجاده شکر، عاشقانه سلام زیارت دهم و در سرزمین دوست داشتنی تان
سرتعظیم فرود بیاورم و دعای فرج مولایم را زمزمه کنم .
عمری است که میدانم خانه بزرگ و پُرملایکه شما، به
زائران روسیاه هم اجازه ورود میدهد و هرگز دست رد بر سینه رؤیاهای کسی نمی کوبد
.
غمخوار من! هربار نیت حرم که
میکنم، شوق دیدار از من کبوتری میسازد که بر خود پریدن را واجب میبیند و با هر
پرواز و رسیدنی، دوباره عاشق میشود و وصال، از او آدم بهتری میسازد. پس با قلبی
مالامال از امید و آرزو میآیم چون خوب میدانم عطوفت و مهربانی تان تا چه اندازه
بسیار است!
بی تابم . هر بار که فرسنگها دورتر از خراسانتان میایستم
و رو به گنبدتان سلام میدهم و اشکهای بی امانم را با فاصله به ضریح بلند نامتان
دخیل میبندم، بی تابم.
هرگاه که زائری میآید و عطر حرم و بارگاه شما را با خود
به سوغات میآورد و هرگاه که کاسهای آب، پشت سر چمدانی ریخته میشود که مسافر
بهشت آسمانی شماست، بی تاب بی تابم .
گاهی از این همه دور شدن، از این همه غفلت، از اینکه
آسان بوی غربت میگیرم و در جهان بی خبری زنده میمانم، ناآرامم و دلم فقط صدای خش
دار نقاره زنهای حرم تان را میخواهد . اینکه در سرم شور به پا کنند و خوابم را
بپرانند و دستان لرزانم را به پنجره فولادتان برسانند .
به جهانی که کبوتران سپید گنبدتان روی سرم بال بگشایند و
به استقبال گامهایم بیایند . که آن وقت است که به روحانی ترین سرزمین هستی گره میخورم
و تمام آرزوهایم برآورده میشوند .
آن وقت است که نام مبارک و مهربان شما میان لبهایم
هزارباره دوره میگردد و بی تردید به بهشت وارد خواهم شد . به بهشتی که در آن وضو
میسازم و کفش هایم را از پا در میآورم و رو به آستان امام رئوفم میایستم و در
اعماق عاشقانههای دلبرانه اش غوطه ور میشوم . در داستان بی پایان زیارت و آرامش
...
می روم و خودم را به رودخانه زلال شکر و تعظیم و سلام و
ادب میسپارم . به تسبیح فراوانی که همیشه در کنج مهربانی و شفاعت تان جایی برایم
دست وپا کنند . میروم و چشم در آستان طلایی تان هزار باره سلام میدهم و اشک میریزم
. آنقدر میبارم که بر من ببارید .
از این بابت که واژههای دلتنگی همیشه دُورم را میگیرند
و امانم را میبُرند، ناآرامم . همیشه از نیامدن و ندیدنتان ناآرامم
.
منبع:قدس
211008