۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۱ : ۰۳
عقیق: زيد نساج مى گويد: در كوفه ساكن بودم و همسايه اى داشتم كه روزهاى جمعه جايى مى رفت و من نمى دانستم كجا مى رود مى گويد يك روز به او گفتم ، روزهاى جمعه كجا مى روى ؟
گفت : من به نجف براى زيارت على (ع ) مى روم . گفتم :
اين هفته كه خواستى بروى ، مراهم با خود ببر. گفت : بسيار خوب .
من روز جمعه داخل خانه معطل شدم ولى نيامد. بلند شدم به
درخانه اش رفتم و در زدم ، عيالش عقب در آمد و گفت : كيه ؟!
گفت به زنش گفتم : بنا بود آقا بياد مرا خبر كند برويم نجف ! گفت : لابد يادش رفته ، و فراموش كرده است . با خودم گفتم مى روم ، آمدم رسيدم نزديكى هاى مسجد حنّانه ، نزديكى اين مسجد يك چاهى معروف است كه اين چاه ، همان چاهى است كه شب ها على (ع ) مى آمد و سرش را تا ناف توى اين چاه مى كرد و درد دلش را به چاه مى گفت .
گفت : يك وقت ديدم رفيق ما لب اين چاه ايستاده ، سطل انداخته توى چاه آب بكشد و غسل بكند. پشتش طرف من بود نگاه كردم ديدم يك زخمى روى شانه راستش است به اندازه يك وجب . تا رويش را برگرداند و ديد من مى آيم و اين زخم شانه اش را ديدم خيلى ناراحت شد، رفتم سلامش كردم ، فلانى بنا بود، مرا هم خبر كنى و منم بيايم ؟!
گفت : يادم رفت . گفتم : اين زخم روى شانه ات چيست ؟!
گفت چه كار دارى ، خيلى اصرارش كردم ، گفت : تا زنده ام به كسى نمى گوئى ؟!
گفتم : نه
!
گفت : فلانى ! ما ده نفر بوديم و هر شب مى رفتيم سر راه مردم را مى گرفتيم و دزدى مى كرديم ، گفت : يك شب منزل يكى از رفقاء مهمان بوديم آنقدر به من مشروب دادند خوردم . بعد از مهمانى به خانه آمدم در ميان خانه مست ولايعقل افتاده بودم ، يك وقت عيالم شمشيرم را آورد به دستم داد و گفت : آى مرد فردا شب رفقاى تو به خانه ما مى آيند، هيچى نداريم ، بلند شو بُر سر راه بگير و چيزى پيدا كن و بياور. گفت : من نصف شب حركت كردم آمدم دم دروازه كوفه ، نم نم باران هم مى آمد گاهى هم رعد و برق جستن مى كرد، يك وقت برقى جستن كرد و وسط راه را نگاه كردم ديدم دو سياهى مى آيد، گفتم الحمدللّه نا اميد بر نمى گردم .
يك مقدارى گذشت ، برق ديگرى جستن كرد اين دو نفر نزديكتر
شده ، ديدم زن هستند، گفتم : زور يك مرد به دو زن بهتر مى رسد اگر دو مرد بودند
كارم مشكل تر بود، نزديكتر آمدند يك برق ديگر جستن كرد، نگاه كردم و ديدم يكى از آنها
پير و ديگرى يك دختر جوان و بسيار زيبا، شيطان مرا وسوسه كرد، رفتم جلو، آنچه طلا
و خلخال و نقره و لباس داشتند از اينها گرفتم تا خواستم دست خيانت طرف دختر دراز
كنم يك وقت پير زن به التماس افتاد و خودش را روى قدمهايم انداخت و گفت : اى مرد:
هر چه طلا و لباس زيور داشتيم بُردى نوش جانت بُرو، ولى دست درازى به طرف اين
ناموس نكن !
مى دانى چرا ؟!
براى اينكه اوّلاً اين دختر يتيمه است ، مادر ندارد و
فردا شب هم زفاف اين دختر است و من خاله اين دختر هستم . اين دختر، امشب خيلى به
من اصرار كرد و گفت خاله جان ! من فردا شب به خانه شوهر مى روم و مشكل مى دانم به
اين زوديها به من اجازه بدهند تا بروم قبر على (ع ) را زيارت كنم . امشب مى خواهم
او را براى زيارت به نجف ببرم ولى حالا تصادف و اتفاق توى راه به ما برخورد كردى ،
هر چه داشتيم بردى نوش جانت . ولى با حيثيت و شرف ما بازى نكن !! هر چه اين پيره
زن بيچاره التماس كرد، در من اثر نكرد و گفت :
گوش اگر گوش من و ناله اگر ناله
تو
آنچه البته بجايى نرسد فرياد است
گفتم : فايده اى ندارد. ديدم خيلى پافشارى مى كند، يك شمشير حواله پير زن كردم ، ترسيد و بيچاره كنار رفت ، نشستم و دختر را تهديد كردم تا تسليم بشود، همين جور كه نشسته بودم يك وقت ديدم دختر رويش را به طرف حرم اميرالمؤ منين برگردانيد و صدا زد يا على خَلِّصْنى اى على خلاصم كن .
گفت : يك دفعه ديدم صداى سُم اسب مى آيد سواره اى كنار ما ايستاد و به من تندى كرد و صدا زد؛ اى بى حيا دست از اين دختر بردار.
گفت : از آن غرورى كه در من بود گفتم : اوّل خودت را از دست من خلاص كن بعد شفاعت اين دختر را بكن . گفت : تا اين جسارت را كردم يك شمشيرى حواله شانه من كرد، مثل فواره خون مى آمد بى حال روى زمين افتادم ولى گوشهايم مى شنيد كه آقا به آن پير زن و دختر مى فرمايد: طلاها و لباسها و خلخالها را برداريد از همينجا برگرديد، على زيارت شما را قبول كرد.
گفت : يك وقت ديدم پيره زن صدا زد: اى آقا تو كه جوانمردى كردى و ما را از دست اين ظالم نجات دادى ، محبّت ديگرى هم به ما بنما، چند قدمى همراه باش تا كنار قبر على كه آرزوى زيارت آقا به دل اين دختر نماند.
يك وقت شنيدم آن آقا صدا زد: آى زنها مى خواهيد نجف
برويد خاك را زيارت كنيد يا على را؟!
جواب دادند: آقا جان چون آقا اميرالمؤ منين را در آنجا
دفن كردند مى رويم تربت پاكش را زيارت كنيم .
صدا زد: آى زنها من اميرالمؤ منينم ! يك وقت ديدم ديگر
كسى نيست .
(ولى بعضى از كتب نوشته اند گفت : من تا متوجه شدم كه او آقا على بن ابيطالب (ع ) است . از كار خود پشيمان شدم . فورا خودم را به پاى حضرت على (ع ) انداختم عرض كردم آقا من توبه كردم مرا ببخش حضرت فرمود: اگر واقعا توبه كرده باشى خدا مى پذيرد. عرض كرم : آقا اين زخم خيلى مرا آزار مى دهد. آن حضرت مشتى خاك برداشت و بر پشت من زد. زخم من خوب شد ولى اثر آن براى هميشه بر پشتم باقى ماند.)
پی نوشت:
كرامات العلويه/ جلد اول/ على ميرخلف زاده
منبع:جام
211008