۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۵ : ۰۷
عقیق،رضا صیادی: آهای آقای دکتر! شما را به خدا هر چه در چنته داری، رو کن. پیرمردی که روی آن تخت سفید خوابیده و نفسهایش به شمارش افتاده، مراد ماست که خدا میداند حاضریم جانمان را بدهیم تا او دوباره چشمهایش را باز کند، روی صندلی رنگ و رو رفتهاش بنشیند و برایمان از سیدالشهدا(ع) بگوید.
آقای دکتر! نکند این روزها، مثل یکی از همین فیلمهای صدتا یک غاز ایرانی، از اتاق شیشهای بیرون بیایی و بگویی: متاسفم. تو را خدا برایم روضه نخوان که ما وسیلهایم و عمر دست خداست! میدانم. اصلا من و تو که باشیم که بخواهیم خودمان را وارد معامله آقا مجتبی و خدا کنیم، اما راستش را بخواهی این دلشوره عذاب آور، دست بردار نیست. هر بار که صدای پیامک موبایلم میرود بالا ، دلم هوری میریزد پایین.
این شایعههای لعنتی هم که دست بردار نیستند. مرد باش و بگو حال آقا مجتبی خوب شده و همین روزها از بیمارستان مرخص میشود و چهارشنبه همین هفته جلسه اخلاق برپاست. دلم از این میسوزد که حاج آقا همین بیخ گوشمان بود و قدرش را ندانستیم. این سالها آنقدر مشغله داشتیم که اصلا چهارشنبههای تقویم را گم کرده بودیم. حالا مثل این بچههای خیالباف دارم با خودم قول و قرار میگذارم که «اگر حاج آقا خوب شود...» بیا و مردانگی کن تا این آرزوها به دل ما نماند. دلمان لک زده تا یک دفتر چهل برگ از آن مغازهدار قدیمی خیابان ایران بخریم و از همان در کوچک انتهای بن بست ملکی وارد مجلس شویم. اول یک استکان چای کمر باریک بخوریم و بعد برویم یک جایی نزدیکیهای صندلی حاج آقا برای خودمان دست و پا کنیم.
دلمان لک زده تا حاج آقا اوصاف «متقین» را بگوید و ما مثل این
میرزا بنویسهای کارکشته تند و تند نت برداریم و چند روز بعد دفتر را گم کنیم تا همین
داستان هفته بعد هم تکرار شود. دلمان لک زده که گاهی اوقات برویم و پشت سر حاج آقا
نماز بخوانیم و موقع قنوت گوشهایمان را تیز کنیم تا هر چه او خواند را تکرار کنیم،
بدون آنکه حتی معنایش را بدانیم و بعد توی دلمان بگوییم حاج آقا که بی حکمت دعا نمیکند.
اصلا دلمان لک زده برای همان غروری که پس از کلاسهای اخلاق حاج آقا سراغمان میآمد.
تا بادی در گلو بیندازیم و به دوستان بگوییم :«دیشب جلسه اخلاق حاج آقا مجتبی بودیم...»
و همین جمله ساده را طوری آب و تاب دهیم که شنونده گمان کند با یکی از شاگردان خصوصی
استاد طرف است.
دلمان لک زده تا در ایام اعتکاف، از مسجد آیتالله شاه آبادی بیرون برویم تا در مسجد چهل ستون پشت سر «آقا مجتبی» نماز بخوانیم و به تذکر آن روحانی جوان اعتنا نکنیم که میگوید: اعتکافتان دچار مشکل میشود، از مسجد بیرون نروید! و ما با خنده بگوییم: نماز پشت سر آقا مجتبی را عشق است! دلمان لک زده برای زل زدن به آن چشمهایی که انگار همیشه حوضچه اشک است. دلمان لک زده برای «آمین» گفتن به دعاهایی که حاج آقا میخواند و دل ما را قرص میکرد که خدا بندگانش را دوست دارد. میبینی آقای دکتر! خروار خروار آروزهای ما روی آن تخت سفید خوابیده است.
قول بده همین امشب وقتی معاینهات تمام شد ، کنار تخت حاج آقا بایستی، دستت را به آسمان بلند کنی و «آمن یجیب» بخوانی. اگر این قوانین دست و پا گیر پزشکیات راه داد، سراغ حاج آقا برو، نگاه به چشمان بسته اش نکن، حتما صدایت را میشنود. سرت را کنار گوشش ببر و آرام بگو: «خیلیها توی این شهر هزار رنگ چشم انتظارند که شما برگردید. یک وقت نا امیدشان نکنید...»بعد به نیابت از همه ما بر آن دستان بی رمق بوسه بزن که عجیب دلتنگش هستیم. آقای دکتر جان تو و جان عزیز ما.
به خودت قسم اگه برش گردونی این دفعه قدرش رو بیشتر میدونم