۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۶ : ۱۶
عقیق: به
نقل از آزادگان؛ بعد از شش ماه کتک خوردن و بی غذایی و بی آبی و فقر بهداشتی، یک
روز عراقی ها گفتند اگر امروز بچه های خوبی باشید، قرار است مقدم بیاید. آن ها به
سرهنگ می گفتند مقدم.
ما
هم که کاری نمی توانستیم بکنیم. دیگر توانش را نداشتیم. از یک لحاظ به خاطر فشار
گرسنگی که به ما آمده بود، بدن هامان تحلیل رفته بود، از یک طرف به خاطر کتک هایی
که خورده بودیم. از طرفی هم آدم های بی انگیزه ای شده بودیم. نمی دانستیم تا کی
زنده ایم. می گفتیم: شاید ما را هر لحظه بکشند. به خاطر همین مثل آدم های آدم نما
بودیم. آدم هایی بدون روح.
مقدم
شان آمد، عراقی گفت: خبردار.
ما
بی حرکت ایستادیم. برایمان پرتقال آوردند. از آن پرتقال های پاکستانی که آن موقع
توی ایران بود. سرهنگ عراقی کلی صحبت کرد و آخر گفت: درست است که در ایران اسرای
ما را می کشند، شکنجه شان می دهند، ولی ما اینجا به اسرای ایرانی لطف کردیم، غذا
بهتان دادیم، نمی کشیم تان، نمی زنیم تان، حالا هم چیزی اضافه کردیم، برایتان دسر
آورده ایم.
سرهنگ
عراقی یک پرتقال گرفت دستش و گفت: شما می دانید این چیست؟
ما
می گفتیم: نه!
گفت:
این پرتقال است. بخورید و صدام را دعا کنید.
من
در دلم گفتم: حالا ما پرتقال داریم این هوا! تمام شمال باغ مرکبات است!
اما
باید می گفتیم ندیدیم. عراقی ها هم به خیال خودشان به ما پرتقال نشان داده بودند.
ما این قدر کتک خورده بودیم که دیگر می دانستیم باید چه بگوییم.