۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۲ : ۱۵
عقیق: احمد بابایی به مناسبت فرا رسیدن ایام فاطمیه(س) قصیدهای را که در مدح و رثای حضرتزهرا(س) سروده است؛ بابایی این شعر را به «مادران شهدا» تقدیم کرده است:
«حد؛ امکان»
شدم شبیه کتابی که نیست عنوانش
هر آنکه خوانده مرا یافتم
پشیمانش
نمیشود که نگویم ز بیریایی دوست
که خواندهاند «خداوند» را
غزلخوانش
طمع نمودهام آیینِ درد پیشه کنم
شبی که آینهها گشتهاند
مهمانش
طواف کرده - چو دستاس - ذهنِ سنگیِ من
هزار بوسه زده پینه، پای
دستانش
نشان دغدغه دارد، دعای نیمه شبش
به شانه ریخته گیسو، دلِ
پریشانش
ز شیوه، غمزهی لاهوت، سایهی آهش
ز میوه، حیرت انگور داده
بستانش
چگونه بغض نگیرد، ز فرط خوشحالی
گلوی عاطفه با گفتنِ «علی
جان»ش!
به مادرانهترین اشکها دلش خوش بود
که شیرِ نافله دادهست بر
غزالانش
ز طبع سردِ من و اشک گرمِ او بردند
سهندِ وزنِ غزل را به بحرِ
عمّانش
ز عطرِ اشکِ تو قمصر، دیارِ گل شده است
گلاب، پر شده در شیشههای
کاشانش
***
به پیشخوانیِ مرثیّهها دلش
میخواست
مناقب حسنی را درون دیوانش
حسن ز غصهی قلب بتول میگرید
حسین بس که در آورده است
افغانش
خیال میکند از خیمهها زنی عاشق
به سرزنان، بدَرَد بیکسی
گریبانش
دلش توقعِ این غم نداشت، پنداری
«فتاده اسبِ شهنشاه هم ز
جولانش»
بسوز شاعر و از لابلای اشک ببین
نگاهِ منتظرش، چشمِ رو به
میدانش
***
چه ادعای غریبی است! گر
مسلمانش
نگشته، فخر فروشم به هر که
سلمانش
ضیافت است دو دنیا و صاحبش زهراست(س)
نخواست تا که دهد کار، دستِ
مهمانش
نداد اذن که جبریل بال خود سوزد
نخواست تا که شود لال این
غزلخوانش
حقیقت است که دیدند مادر سادات
گرفته کودک شش ماهه را به
دستانش
چه فرق بین علیاصغر است و محسنِ او؟
- کنایهای ست به بیتابی
فراوانش
-
***
به سجده رو به طبیب آورم من بیمار
که داغ خورده به پیشانیم، ز
درمانش
همیشه زبریِ «میخ» از کنایه، خالی نیست
نموده نرمیِ «این برگِ گل»
پشیمانش
کسی که روضهنشین است و اهل گریه و اشک
طمع نکرده به باغ بهشت و
قلمانش
خدا جدا کند از تن - به حقّ یک «بیدست» -
نبود اگر که «دو دستم» به
سمت دامنش
چو ذوالفقار بلرزد دلش، ز من بگذر
هراس دارم از آن گیسوی
پریشانش
چو تار صوتی گیسوی تو، به خود پیچد
بیا و حق بده، باشد دلم
هراسانش
همیشه قطره به دریا چکد، تعجب نیست
که «بحر» میچکد اینجا به
سمت بارانش
به هو کشیدنِ او، «کاه» تیغِ جنگ شود
وَ «کوه»، خرقه تهی میکند ز
طوفانش
***
حوالتِ دلِ ما را به «حدّ
امکان» داد
چو داد قولِ شفاعت به
داغدارنش
هزار همچو «من» از این صراط، «رد» شدهاند
هنوز عقل، ندیدهست «حدّ
امکان»ش
***
سوال هم نتوان از دلیلِ فعلش
کرد
اگر زند دو جهان را به نام
دربانش
«ندیدهایم»
به جز عتبه بوسیاش، شبها
«شنیدهایم» که «مَهِ» کامل
است ایمانش
به چشم غُربتیان، این وطن، غریبکُش است
نبود در خورِ پاسخ، سلامِ
خوبانش
ز بعد آنکه درِ آسمان شکست این شهر
ز یاد برده ره آسمان، ز
نسیانش
هوای لیلهی قدرم همیشه بارانی است
ز ناودانِ دلم تا چکیده
قرآنش
سوارهی تک و تنها که محشر کُبراست
منم پیاده نظامِ همین گروهانش
ز بوی هیزم اگر پر شدهست دوزخِ قهر
ز عطر علقمه پر گشتهست
غفرانش
به دستهای بریده که احتیاجی نیست!
شفاعتِ همه را کافی است،
سلمانش
خسوفِ روی مَهَش را دمی اگر بیند
به آسمان برود آهِ ماهِ
تابانش
ز عشق، هرچه شنیدیم دیده یکجا، آه
ز چند داغ دهد یک حبیبه، تاوانش
زنی «شکستهدل» و «گریهدار»، نیمهی شب
دعا نمود به همسایههای
نادانش
چه زخمهای عمیقیست، حمزه در بدنش!
نبود سایه در این گریهی
فراوانش؟
***
به حسّ مادریاش شک نمیکنیم،
بیار
بیار حضرت بابا! به سمت
«ایران»ش
به «اردبیل» و «قم» و «ری»، بیاورش، شاید
هوایِ گریهی ماها نشست در
جانش
به هرکجا که رود - حاضرم قسم بخورم -
رها نمیکند آری، شهِ
خراسانش
«احمد بابایی»
منبع:تسنیم