۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۳ : ۰۱
عقیق: اسفند
1392، مصادف است با سی امین سالگرد شهادت فرمانده دلاور لشگر27 محمد رسول الله(ص)،
حاج محمد ابراهیم همت. به همین مناسبت، جهان نیوز، ده خاطره و مطلب برگزیده
درباره آن شهید را منتشر خواهد کرد. شادی روح بلندش صلوات
براي
ديدن حاجي، به همراه مادر و همسر و فرزندش به انديمشك رفتيم. شب آمد و صبح زود
رفت. من هم همراهش رفتم. به جاهاي مختلفي ميرفت و سر ميزد، تا اينكه به انبار
رسيديم.
داخل
انبار حدود هفت، هشت هزار جفت كفش و پوتين بود. چشمم به كفشهاي حاجي افتاد. ديدم
از آن كفشهاي روسي كه سي كيلو وزن دارد، پوشيده و كلّي هم گل و ماسه به آن چسبيده
است. مانده بودم كه او چطور اين كفشها را حركت ميدهد. گفتم: «حاجي!» گفت: «بله.»
گفتم: «برو
يكي از اين كفشها رو پات كن.» گفت: «اينها مال بسيجيهاست.» يكي از دوستانش كه
همراه ما بود، خنديد. خيلي بهم برخورد. بعدها فهميدم كه معني خندهاش اين بوده كه
«حاج آقا، دير اومدي زود هم ميخواي بري؟» آنها چندين بار از ابراهيم خواسته بودند
كه كفشهايش را عوض كند، اما او اين كار را انجام نداده بود.
دوستش به من گفت: «حاج آقا، بهتون برنخوره، اين انبار و باقي پادگان تماماً متعلق به حاجيه، ما هيچ كارهايم. امر بفرمايين همهي كفشها رو ميديم به حاجي.» ابراهيم صدايش درآمد و گفت: «اين كفشها مال بسيجيهاست، مال كسي نيست. بيخود بذل و بخشش نكنين.» گفتم: «خُب، مگه تو خودت بسيجي نيستي؟» گفت: «نه، به من تعلق نميگيره.» گفتم: «اصلاً من پولشو ميدم.» دست كردم توي جيبم كه پول در بياورم، كه گفت: «پولتو بذار توي جيبت، اين كفشها خريدني نيست.» هرچه اصرار كردم، هيچ فايدهاي نداشت.
فردا
صبح به حسين جهانيان كه رانندهي ابراهيم بود، گفتم: «حسين آقا، منو ببر يه جفت
كفش واسه حاجي بخرم.» دلم طاقت نميآورد كه آن كفشهاي سي كيلويي را پايش كند.
رفتيم
انديمشك، يك جفت كفش برايش خريدم، ۳۶۰ تومان. كفشها را آوردم و گذاشتم جلوي ماشين
و برگشتم. وقتي او را ديديم، ميخواست برود قرارگاه. به او گفتم: «منم بيام.» گفت:
«بيا.» به همراه رانندهاش به سمت قرارگاه حركت كرديم.
در
بين راه، يك بچه بسيجي ايستاده بود كنار جاده. دست بلند كرد، ابراهيم به رانندهاش
گفت: «نگه دار.» او را سوار كرد و ازش پرسيد: «كجا ميري؟» بسيجي گفت: «من از
نيروهاي لشكر امام حسينم. كفشهام پاره شده، ميرم تا يه جفت كفش برا خودم تهيه
كنم.» ابراهيم اول خواست كفشهاي خودش را از پا در بياورد و به او بدهد، ولي ديد
خيلي ناجور است. ناگهان به ياد كفشهايي كه من برايش خريده بودم، افتاد. آنها را
برداشت و داد به بسيجي و گفت: «بيا، اينم كفش. پات كن ببين اندازهت هست.» من يك
نگاه به حسين كردم، حسين هم نگاهي به من كرد. بسيجي گفت: «پولش چقدر ميشه؟»
ابراهيم گفت: «پول
نميخواد، براي صاحبش دعا كن.» گفت: «نه، من پام نميكنم.» ابراهيم گفت: «بهت گفتم
پات كن، بگو چشم.» بسيجي گفت: «چشم.» كفشها را پايش كرد. اندازه بود. تشكر كرد و گفت: «پس منو اينجا
پياده كنين ديگه.» پيادهاش كرديم، خداحافظي كرد و رفت.
وقتي
پياده شد، ابراهيم گفت: «من اگه ميخواستم اين كفشها رو پام كنم، هم پولش رو
داشتم، هم ميتونستم بهترشو بگيرم. من تا اين ساعت كه اينجام، هنوز از بسيج و سپاه
لباس نگرفتم. لباسم را از پول خودم و حقوق فرهنگي كه ميگيرم، ميخرم. درست نيست
كه من لباس از بسيج بگيرم و تنم كنم. من يه حقوق فرهنگي ميگيرم، خرجي هم كه ندارم،
يه مقدارشو لباس ميخرم و يه مقدارشم ميدم به زن و بچهام.»