۲۱ دی ۱۴۰۳ ۱۱ رجب ۱۴۴۶ - ۵۵ : ۱۹
در سرزمین عراق حین تفحص بودیم که سرباز جوان عراقی، از بقیه فاصله گرفت؛ او در کانالها بالای سر بچههای تفحص میرفت، مینشست و با خودش نجوا میکرد. شهدا را بعد از تفحص کنار گذاشتیم تا لباسهای خیسشان خشک شود؛ این سرباز عراقی بالای سر تعدادی از شهدای ما رسید، برایشان مداحی کرد و حالت حزنی به خود گرفته بود.
تعجب کردم و گفتم:
- «چه داری میگویی، اینها که شهدای ایران هستند؟!»
سرباز عراقی گفت:
- «بله میدانم، اینها شهدای ایران هستند؛ به ظاهر به من میگویند فرزند شهید اما من کجا و اینها کجا؟»
گفتم:
- «چطور؟!»
جوان عراقی گفت:
- «پدر من در جنگ با اینها کشته شد و به ما میگویند خانواده شهدا در عراق اما من هر چه حساب میکنم و مقایسه میکنم، میبینم که هر شهیدی از شما پیدا میشود، همراهشان مُهر، تسبیح، سجاده، کتاب دعا، قرآن جیبی، وسایل عبادت، عکس امام و سربندهای یاحسین(ع)، یازهرا(س) و یامهدی(عج) هست اما آن طرف را که نگاه میکنم، میبینم هیچ خبری از این مسائل نیست و بعد خود شماها را که در تفحص کار میکنید را میبینم، همهتان اهل نماز، دعا، ذکر و توجه هستید و آن سمت را هم میبینم که خیلی آدمهای لااُبالی و بعضاً مشاربالخمر هستند. با خودم میگویم نمیشود که هم اینها شهید باشند و هم آنها.»
سرباز جوان عراقی در ادامه گفت:
- «من نمیخواهم فرزند شهید باشم. اگر پدران ما آنها هستند، من نمیخواهم فرزند شهید باشم.»
منبع:عمارنامه