۰۵ آذر ۱۴۰۳ ۲۴ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۹ : ۱۰
هشتم
ذی الحجه قافله به شتاب و پرشور از مکه بیرون شد تا به سمت روشن تقدیر سفر
کند. پس از چهار ماه و ده روز درنگ امام حسین(ع) و خانواده اش در مکه،
درست در اوج مراسم حج، قافله مسافر شد و زاهر یار نوپیوسته حسین با جانی
لبریز از شوق و شور و شیدایی همسفر حسین(ع).
منزل به منزل تا کربلا طی
شد. منازلی که درنگی کوتاه یا میانه برای قافله داشت؛ قافله ای همه شتاب،
با هزاران خطر در پی و پیش رو. رفتار امام در منزل صفاح، شیوه مرضیه اش در
برخورد با مسافرانی که در منزلگاه های ذات عرق، حاجر، خزیمه، زرود و ثعلبیه
ملاقات کرد و محبتی و رحمتی که در منزل شراف با سپاه حر کرد همه و همه در
جان و روح زاهر تأثیری شگرف می نهاد.
سرانجام کاروان به کربلا
رسید. نام کربلا شعله در جان زاهر انداخت. به سجده افتاد. خاک را با نفسی
عمیق بویید. در خویش احساس سبکبالی کرد. چیزی از جنس ملکوت قلبش را فشرد.
غم و شادی، اشک و لبخند، آرامش و آشفتگی هستی اش را در خود گرفت. امام
ورودش را به کربلا تبریک گفت. دستش را گرفت. در نقطه ای کنار بوته خاری
ایستاد و گفت: زاهر! اینجا را به خاطر بسپار. این نقطه پرواز توست. آنگاه
او را کنار گودال قتلگاه برد. همگان بودند. امام گریست، یاران نیز. آنگاه
فرمود: در پستی دنیا همین بس که در این نقطه دویست پیامبرزاده را سر بریدند
و سپس بی هیچ زحمت و پروایی به زندگی بازگشتند. آنگاه فرمود: اینجا نیز
پایان تشنه کامی من است.
سپاه در پی سپاه می رسید. زمین تنگ تر می شد،
حوصله زهیر نیز. هر روز از امام می پرسید آقا! تا لحظه موعود چه قدر مانده
است و امام لبخندزنان می گفت: نزدیک تر است. صبور باش. وصال نزدیک است.
شب
عاشورا وقتی امام به یاران منتظر فرمود به گمانم فردا روز آخر خواهد بود
زاهر شیرین ترین شب زندگی را تجربه کرد. شبی عظیم تر از لیله القدر، شب پیش
از وصال.
صبح عاشورا پس از بیداری عارفانه و عابدانه یاران طلوع
کرد. زاهر بهارانه تر از بهار، صبحگاهان را با نماز و نیایش و خطبه مولایش
حسین(ع) آغاز کرد. لحظه به لحظه موعود نزدیک تر می شد. زاهر هم خیمه و هم
جناح حبیب بود. پیر در کنار پیر، پیر در کنار جوان، همه و همه عاشق و
شیدا، هستی افشان و شیران شمشیرآشنا بودند.
عمر سعد فرمان داد تیر در
کمان بگذارید. خود نخستین کسی بود که کمان کشید و تیر انداخت. تیرها
صفیرکشان بر تن ها می نشست. اسب ها هی می شدند و سواران و پیاده گان بر خاک
می افتادند. زاهر شمشیر کشید. به اشارت امام همگان می جنگیدند. زاهر از
لبخند امام بلافاصلگی لحظه موعود را می فهمید. زاهر رجزخوان و شمشیرزنان از
تیرها می گذشت. تنش میزبان چند چوبه تیر شد. چند چشم خون می جوشید اما او
بی هراس و بی اعتنا می جنگید. حالا دیگر هر نفسی که زاهر می کشید یک گام
دیگر از دنیا دور می شد و یک گام به آخرت نزدیک تر. سلامش باد که ده سال از
غار تا مکه و از مکه تا کربلا و از کربلا تا دوست، بی تاب وصال بود.
السلام علی زاهر مولی عمرو بن الحمق.
منبع:شبستان