۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۳ : ۲۱
برای حضرت مسلم (ع)
قهرمان عشق در چاه بلا افتاده است
كار مسلم واي دست اشقيا افتاده است
اشك جاري بر رخش شرح غمي پنهان دهد
گوشهی غربت به ياد كربلا افتاده است
باغ شد مرداب و گلها نيزه و شمشير شد
قاصد كرب و بلايي از نوا افتاده است
سر، سر پيمان گذارش روي دار افتاده است
دل سر و كارش به خلقي بيوفا افتاده است
آه گلچينان كه از هر بام با سنگش زنند
اين گل طوباست از شاخه جدا افتاده است
دست مهمان بستن و با كام عطشان كشتنش
از كجا در كوفه اين رسم خطا افتاده است؟
نامههاي دعوت كوفه به جز نيرنگ نيست
بد مرامي، بد دلي در كوفه جا افتاده است
كار دلهاشان به نيرنگ و نفاِق افتاده است
كار لبهاشان به لعن و ناسزا افتاده است
چشمهاشان خائن و آئينهی ناپاكي است
واي از چشمي كه از شرم و حيا افتاده است
بگذر از كوفه نبيني تا به روي غنچهها
رد پا از پنجهی نا آشنا افتاده است
سيدمحمدميرهاشمي
گر بر سر دارم خبر از يار بياريد
بركشتهی من جان دگر بار بياريد
آريد اگر مژده از آن نرگس بيمار
بهر دل بيمار پرستار بياريد
با آنكه گل باغ وفا بوي نكرديد
بر من خبر از آن گل بيخار بياريد
زان فوج سپاهي كه مرا بود به همراه
يك بار به غير از در و ديوار بياريد
بيهوده مرا سنگ زنيد از در و از بام
من عاشق جان باختهام دار بياريد
خواهيد اگر عاقبت عشق ببينيد
فردا چو شود روي به بازار بياريد
علي انساني
حضرت مسلم(ع)
دشمن کینهای نغمهی مرغ سحرید
حرف از چشمه بهانه است، به خون تشنهترید
تا که دیدید غریبی به سراغم آمد
مثل دیوار شدید و همگی کور و کرید
از سر نیزهی بیتاب شما معلوم است
خوب از حس پدر با پسرش باخبرید
اسمی از شیشه شنیدید همگی سنگ شدید
نامی از چادر و دامن که شده، شعلهورید
اینقدر حرص که از دست شما میبارد
کی ز خلخال و النگوی کسی میگذرید؟
عطش غارتتان تا که فرو بنشیند
ببرید از تن من هر چه که دارم، ببرید
یک نفر با همهی غربت خود میآید
لااقل این همه شمشیر برایش نخرید
مغرب خونی یک روز سرم را پیش
سر خاکستری شاه حرم مینگرید
علیرضا لک
کاش میشد
کاش میشد بنویسم که گرفتار شدم
مثل خورشید گرفتار شب تار شدم
مرد این شهرم و بر پیرزنی مدیونم
این هم از غربت من بود که ناچار شدم
من نمیخواستهام مایهی دلواپسیِ
معجر زینب کبری شوم، انگار شدم
تا بدهکاری خود را به همه پس دادم
به تو اندازهی یک شهر بدهکار شدم
دیدم از مردم این شهر خریدار تری
علت این بود اگر یوسف بازار شدم
من در این خانه، تو در خانهی خولی، تازه
با تو همسایهی دیوار به دیوار شدم
کاش میشد بنویسم کفنی برداری
کفنی نیست اگر پیرهنی برداری
علی اکبر لطیفیان
دل این شهر برای نفسم تنگ شده
جان من کوفه میا! کوفه دلش سنگ شده
خوب گشتم همه جا را خبری نیست میا
همه شادند دوباره خبر جنگ شده
آب و جارو شده این شهر برای سر تو
کوچههاشان همه پاکیزه و کمسنگ شده
همه جا صحبت از غارت اموال شماست
به خدا بیعتشان حقه و نیرنگ شده
به گمانم که نمیبینمت و میمیرم
اشک من با شرر خنده هماهنگ شده
دو سه شب پیش به دروازه دو قلاب زدند
که نگاهش به تماشای شما تنگ شده
دم مغرب همه رفتند و مرا دور زدند
حرمت نائب بییار تو کمرنگ شده
محمد سهرابی
خورشيد كرده ره گم در كوچههاي كوفه
پا جاي پاي ماه است در جايجاي كوفه
از بس به ناي مسلم آواي واحسيناست
بوي حسين آمد از كربلاي كوفه
اشك يتيم ريزد آه غريب خيزد
بر هر دو اين دل شب، گريد فضاي كوفه
اي در كنار كعبه گرديده كربلايي
مسلم دهد سلامت از نينواي كوفه
مهمان غريب و خسته، درها تمام، بسته
از آن جفاي كوفي، ازاين وفاي كوفه
گفتم به كوفه آيي، اي واي اگر بيايي
زينب اسير گردد در كوچههاي كوفه
آئينه وجودم گرديد لالهباران
باريد بر سر من سنگ جفاي كوفه
شمشير و سنگ چيدند در سفره بهر مهمان
دارست بام و، كوچه، مهمانسراي كوفه
وقتي علي در اين شهر از من غريبتر بود
اي كاش ميشد از بن، ويران بناي كوفه
اي شهريار عالم! كوفه ميا كه ترسم
بر ني سرت بخواند، قرآن براي كوفه
غلامرضا سازگار
حضرت مسلم بن عقیل(ع)
نقد جان بر کف و شرمنده ببازار تواَم
که بدین مایۀ ناچیز خریدار تواَم
سنگ ها از همه سو بر من آزاده زدند
به گناهی که در این شهر گرفتار تواَم
کو به کو دردل شب گردم و گریم تا صبح
همه خوابند و من سوخته بیدار تواَم
دست از دار جهان شسته بپای قدمت
جان به کف دارم و مشتاق سرِدار تواَم
گرچه آواره در این شهر یتیمان منند
یاد اطفال تو و عترت اطهار، تواَم
کام خشکیده ولی آب ننوشم هرگز
تشنه ام تشنه ولی تشنۀ دیدار تواَم
دُرّ دندان من از درج دهن ریخت چه غم؟
یا که چوب ستم و لعل گهربار، تواَم
پیش دشمن همه خندند ولی من گریم
چه کنم عاشق دلسوختۀ زار تواَم
تا دم مرگ به یاد تو لبم زمزمه داشت
همه دیدند که سرباز وفادار تواَم
«میثم» بی سر و پایم که اگر بپذیری
خار افتاده به خاک ره گلزار تواَم
غلامرضا سازگار
حضرت مسلم بن عقیل(ع)
گو غیر کُشد زارم، من یار پسندیدم
زاری نکنم هرگز کآزار پسندیدم
مبهوت به هر سویم آواره به هر کویم
تا یوسف خود جویم بازار پسندیدم
هر کوچه که شد جایم بر غربت مولایم
رخسار غریبی بر دیوار پسندیدم
با من همه بستیزید آتش به سرم ریزید
او سوختنم خواهد من نار پسندیدم
مست نگه یارم دلباختۀ دارم
در دار غمش تنها من دار پسندیدم
آن دختر دلبندم این خون دو فرزندم
من در ره محبوبم ایثار پسندیدم
کوبید به سر سنگم سازید ز خون رنگم
من یار پسندیدم، من یار پسندیدم
زخمم به بدن نیکوست اینگونه پسند اوست
یک بار که تیغ آمد صد بار پسندیدم
هر بیت تو را «میثم» بیتی بجنان بخشم
چون شیوه شعرت را بسیار پسندیدم
غلامرضا سازگار
حضرت مسلم بن عقیل(ع)
دلم شور می زد که از دور دیدم
دو پیغام سرخ از بیابان رسیدند
سوارانی از کوفه و غصه هایش
که پیغمبر روضهی یک شهیدند
رسیدند و از ماجرای تو گفتند
از این که نرفتند از کوفه بیرون
مگر این که دیدند دروازهی شهر
شده میزبان سری غرق در خون
شنیدم که گفتند باز اهل کوفه
نمک خورده اند و نمکدان شکستند
به جز کاسه کهنه عهد و پیمان
تو را سر شکستند و دندان شکستند
شنیدم که تا پای جان ایستادی
ولیکن به تو عرصه را تنگ کردند
تو را دوره کردند و مهمانشان را
پذیرایی آتش و سنگ کردند
شنیدم که از روی دارالعماره
تو را پرت کرده؛ پرت را کشیدند
تن بی سرت را به یک اسب بستند
و در کوچه ها پیکرت را کشیدند
شنیدم که لب تشنه جان دادی آخر
تو را آب دادند و آبی نخوردی
اگرچه لبت پاره از سنگ ها شد
ولی خیزران شرابی نخوردی
سرت زینت سر در شهر گردید
ولی سهم نی ها و طشت طلا نه...
تنت قسمت میخ قصاب ها شد
ولی پایمال سم اسب ها نه...
محمد بیابانی
حضرت مسلم بن عقیل(ع)
تشنه ام تشنه ولی آب گوارایم نیست
بین این قوم کسی تشنه ی آقایم نیست
هیچ کس نیست که سرگرم تماشایم نیست
نفسم مانده و جانی به سر و پایم نیست
من که شرمنده ام ای تشنه به اندازه ی شهر
چشم بر راه توام بر سرِ دروازه یِ شهر
یک نفر بودم و یک شهر مرا زخم زدند
یک تن امّا همه از رسم و وفا زخم زدند
بی کس ام دیده ولی در همه جا زخم زدند
سنگ آورده و از بام و هوا زخم زدند
زخم بر من زده و کرده تماشا کوفه
امتحان کرده نوک نیزه ی خود را کوفه
تیری آماده شد و با بدنم تمرین کرد
تیغه ای ساخته شد، روی تنم تمرین کرد
پنجه ای سرزده با پیرهنم تمرین کرد
سنگ انداز ببین با دهنم تمرین کرد
خواستم تا بپرم از بدنم بال افتاد
کارم آخر به تهِ گودی گودال افتاد
آنکه دیروز نظر بر نظرم می انداخت
دیدی امروز چه خون بر جگرم می انداخت
چوب آتش زده از دور و برم می انداخت
شاخه ی شعله ور و نخل سرم می انداخت
دست من بند زده، موی مرا می سوزاند
دستگرمی سرِ گیسوی مرا می سوزاند
وای اگر یک نفر اینجا تک و تنها گردد
آنقدر داغ ببیند که قدش تا گردد
بعد، از دشنه و سر نیزه محیّا گردد
آنقدر زخم زنندش که معمّا گردد
به سرم آمده و باز همان خواهد شد
رسم این است و سرم سهم سنان خواهد شد
رسم این است که اوّل پر او می ریزند
بعد از او دور و بر پیکر او می ریزند
بعد با خنجر خود بر سر او می ریزند
بعد از آن هم به سر خواهر او می ریزند
آخرش هم همه بر روی تنش می کوبند
نعل تازه زده و بر بدنش می کوبند
حسن لطفی
منبع:باشگاه خبرنگران
211008