عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن نیمه شعبان سالروز ولادت منجی عالم بشریت حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ،عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند

 

اشعار ولادت امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف

 

غلامرضا شکوهی:

"اگرچه غايبى، امّا حضورِ تو پيداست
چه غيبتى‌ست؟ كه عطرِ عبور تو پيداست

مقام گلشنِ اشراق، نافه‌خيز از توست
بلى! شفاعت انسان به رستخيز از توست...

تو كيستى كه قيامت، قيامتِ كبرا‌ست
تو كيستى كه قيامت ز قامتت پيداست

تو كيستى كه «يدالله» در تنت جارى‌ست
زبان قاطع شمشير عدل تو كارى‌ست

نگاه منتظرانت هنوز مانده به راه
سپيد شد ز فراق تو سنگ‌فرشِ پگاه

خدا به دست تو داده‌ست عدل عالم را
سپرده نيز به دستت حساب آدم را

ز هر چه هست به گيتى، سرآمدت خوانند
تويى كه قائم آل محمدت خوانند

ولادتت نه فقط آبرو به شعبان داد
كه در ضمير تمامى مردگان جان داد

اَلا ستارۀ موعودِ گرم و عالمتاب!
به دشت تيرۀ هستى چو آفتاب بتاب

بتاب و ظلمت ظلم زمانه را بردار
ز گرده‌‌هاى بشر تازيانه را بردار"

قاسم صرافان:


"لب ما و قصۀ زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترّحمی! چه عنایتی!

به نماز صبح و شبت سلام، و به نور در نَسَبت سلام!
و به خال کنج لبت سلام! که نشسته با چه ملاحتی!

به جمال، وارث کوثری، به خدا محمد دیگری
به روایتی خود حیدری، چه شباهتی! چه اصالتی!

«بلغ‌العُلی به کمالِ» تو، «کشف‌الدُجی به جمال» تو
به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی..

زد اگر کسی در خانه‌ات، دل ماست کرده بهانه‌ات
که به جستجوی نشانه‌ات، ز سحر شنیده بشارتی.."

محمد بیابانی:

"همین است ابتدای سبز اوقاتی که می‌گویند
و سرشار گل است آن ارتفاعاتی که می‌گویند

اشارات زلالی از طلوع تازهٔ نرگس
پیاپی می‌وزد از سمت میقاتی که می‌گویند

زمین در جستجو، هر چند بی‌تابانه می‌چرخد
ولی پیداست دیگر آن علاماتی که می‌گویند

جهان این بار دیگر ایستاده با تمام خویش
کنار خیمهٔ سبز ملاقاتی که می‌گویند

کنار جمعهٔ موعود، گل‌های ظهور او
یکایک می‌دمد طبق روایاتی که می‌گویند

کنون از دشت‌های روشن امّید می‌آید
صدای آخرین بند مناجاتی که می‌گویند

و فردا بی‌گمان این سمت عالم روی خواهد داد
سرانجام عجیب اتفاقاتی که می‌گویند"

محمد جواد غفورزاده شفق:

"باز دل، چلّه‌نشین حرمِ راز شده‌ست
مرغ شب، با نفس صبح هم‌آواز شده‌ست
باز با دست سحر، پنجره‌ها باز شده‌ست
باز فصلِ سفرِ چلچله آغاز شده‌ست

با نسیمی که به دل‌جویی من می‌آید
باز عطر گل نرگس ز چمن می‌آید

این گل لاله، که زیبایی بی‌حدّ دارد
در چمن تازگی و لطف مجدّد دارد
نکهت فاطمه و عطر محمّد دارد
آفرینش به لبش، ذکر خوش‌آمد دارد

این گل سرخ، که از گلبن توحید شکفت
هر که دیدش، «زَهَقَ الباطِلُ و جاءَ الحَق» گفت

جلوۀ «وَالقمر» و آیت «وَالعصر» آمد
رحمت واسعۀ بی‌حد و بی‌حصر آمد
فتح نزدیک شد و، زمزمۀ نصر آمد
کارفرمای دوعالم، ولیِ‌ عصر آمد

گرچه در خوشدلی فاطمه، تردیدی نیست
زادروز پسرش هست، ولی عیدی نیست

چه بگویم که مرا عقدۀ عالم به گلوست
داستان من وغم، خاطرۀ سنگ و سبوست
کی شود پرده به یک سو رود از چهرۀ دوست
«آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست»

عید روزی‌ست، که بارد به جهان ابرِ کَرم
مصلح کل بزند تکیه به دیوارِ حرم

عید روزی‌ست، که آفاق گلِ نور شود
از جهان، سایۀ بیدادگران دور شود
روز نابودی تزویر و زر و زور شود
یعنی از پرتو موسی، همه جا طور شود

عید روزی‌ست، که آفاق منوّر گردد
باغ سرسبز شود، باز ورق برگردد

عید روزی‌ست، که دل‌ها شود از غصه جدا
روز آغاز ثمربخشی خون شهدا
برسد پرتو روشنگر مصباح هدی
تکیه بر کعبه زند منتقم خون خدا

بشنود گوش فلک، صوت خوش تکبیرش
دولت عدل شود، دولت عالم‌گیرش

عید روزی‌ست، که با عشق، هماهنگ شود
عرصه بر تهمت و تزویر و ریا تنگ شود
نرم، چون آب، دلِ سخت‌تر از سنگ شود
باغ سرسبز و نشاط‌آور و گل‌رنگ شود

عید روزی‌ست، که ایمان و امان تازه شود
یک چمن لالۀ پرپر شده، شیرازه شود

ای که جبریل امین، پیک پیام‌آور توست
ای که عیسای نبی، روز فرج، یاور توست
سرمۀ چشم ملائک، همه خاک در توست
چشم بر راه ظهورت به خدا، مادر توست

تو بیا! تا غم عالم، همه از دل برود
کشتی از دامن توفان، سوی ساحل برود"

محمد حسین ملکیان:

کرامت پیشه ای بی مثل و بی مانند می آید
که باران تا ابد پشت سرش یک بند می آید

کسی که نسل او را می شناسد، خوب می داند
که او تنها نه با شمشیر، با لبخند می آید

همان تیغی که برقش می شکافد قلب ظلمت را
همان دستی که ما را می دهد پیوند می آید

همه تقویم ها را گشته ام، میلادی و شمسی
نمی داند کسی او چندِ چندِ چند می آید

جهان می ایستد با هرچه دارد روبروی او
زمان می ایستد، بوی خوش اسفند می آید

ولی الله، عین الله، سیف الله، نورالله
علی را گرچه بعضی بر نمی تابند، می آید

بله! آن آیت اللهی که بعضی خشک مذهب ها
برای بیعت با او نمی آیند می آید

برای یک سلام ساده تمرین کرده ام عمری
ولی می دانم آخر هم زبانم بند می آید

بخوان شاعر! نگو این شعربافی در خور او نیست
کلاف ما به چشم یوسف ارزشمند می آید

به در می گویم این را تا که شاید بشنود دیوار
به پهلوی کبود مادرم سوگند... می آید

محمد علی ریاضی یزدی:

دست خدا پردۀ‌ شب را شکافت
صبح شد و نور خداوند تافت
کبکبۀ موکب سلطان رسید
منتظران نیمۀ شعبان رسید
دست خدا، هیمنۀ ذوالفقار
باز شد از غیب جهان آشکار...
ای ز وجود تو، وجود همه
رشحه‌ای از بود تو، بودِ همه
هستی عالم همه از هست توست
خیر دو عالم همه در دست توست
بودِ همه از تو و بودِ تو لطف
غیبتت از ما و وجودِ تو لطف
واسطۀ فیض خدایی تویی
در دو جهان علّت غایی تویی
خلق خدا را به خدا رهبری
نور دل و دیدۀ پیغمبری
سیّدی و قافله‌سالار ما
دست خدایی و، نگهدار ما
حجّت حق، ‌قطب زمان، روح دین
نور خدا در ظلمات زمین
آیت کبرای خدای جهان
مهدی موعود، امام زمان
ای زده بر بام فلک زآگهی
بیرق توحید خلیل‌اللهی...
پرده‌نشین و همه جا ناظری
غایبی و در همه جا حاضری
خیز و ز رخساره بر افکن نقاب
ای خجل از سایۀ تو آفتاب...
پرده برانداز که بی روی تو
روز همه شد چو شب موی تو
ما همه دلدادۀ روی توییم
خاک‌نشین سر کوی توییم...
طبع «ریاضی» که غزل‌خوان توست
خاک بَرِ رفعت ایوان توست

ذاکر جواهری:

ای ولی عصر و امام زمان
ای سبب خلقت کون و مکان

ای به ولای تو، تولّای ما
مهر تو آیینۀ دل‌های ما

تا تو ز ما روی نهان کرده‌ای
خون به دل پیر و جوان کرده‌ای

خیز و ببین ای شه دنیا و دین
کفر گرفته همه روی زمین

عالم ما عالم دیگر شده
آینۀ دهر مکدّر شده

خیز و بکش تیغ دو سَر از نیام
ای شه منصور پی انتقام

خیز و جهان پاک ز ناپاک کن
روی زمین پاک ز خاشاک کن

ای به تو امید همه خاکیان
بلکه امید همه افلاکیان

شمس و فلک شمسۀ ایوان توست
جنّ و ملک بندۀ دربان توست

مطلع وَالشّمس بود روی تو
مظهر وَالّلیل دو گیسوی تو

دیدۀ خلقی همه در انتظار
کز پس این پرده شوی آشکار

مُحتَجب از خلق جهان تا به کی؟
در پس این پرده نهان تا به کی؟

ما که نداریم به غیر از تو کس
ای شه خوبان تو به فریاد رس

رضا قاسمی:


مگر آسمان را چراغان نکردیم ؟!
زمین را مگر نورباران نکردیم ؟!

مگر کوچه را آب و جارو نکردیم ؟!
شبِ تار را غرقِ شب‌بو نکردیم ؟!

مگر شهر را غرقِ شربت نکردیم ؟!
سر کوچه را طاق‌نصرت نکردیم ؟!

مگر شاعران از غمش کم سرودند ؟!
قلم‌ها سلاحِ ظهورش نبودند ؟!

مگر مرغِ آمین‌مان در قفس بود ؟!
دم ربّناهایمان بی‌نفس بود ؟!

مگر العجل‌هایمان دیردَم بود ؟!
سرِ سفره‌ی ندبه‌ها چای، کم بود ؟!

مگر صبحِ جمعه سلامش نکردیم ؟!
تهِ هفته‌ها را به نامش نکردیم ؟!

چرا یوسف افتاده در چاهِ غیبت ؟!
چرا برنمی‌گردد از راهِ غیبت ؟!

چرا روز موعود، تاخیر دارد ؟!
کجای عمل‌هایمان گیر دارد ؟!

جوابِ چراهایمان هم سوال است
مگر آرزوی وصالش محال است ؟!

نگو آرزویش محال است، هرگز !
نگو دیدنش در خیال است، هرگز !

زمانش بیاید؛ همین جمعه شاید
اگر حرف‌مان حرف باشد می‌آید

سید حمید رضا برقعی:


"آن صدایی که مرا سوی تماشا می‌خواند
از فراموشیِ امروز به فردا می‌خواند

آشنا بود صدا، لهجۀ زیبایی داشت
گله از فاصله، از غربت و تنهایی داشت

هم‌نفس با من از آهنگ فراقم می‌خواند
داشت از گوشۀ ایران به عراقم می‌خواند

یادم انداخت که آن سوی تماشا او هست
می‌روم می‌روم از خویش به هر جا او هست

جمکران بدرقه در بدرقه، تسبیح به دست
سهله آغوش گشوده‌ست مفاتیح به دست

رایحه رایحه با بوی خودش می‌خوانَد
خانۀ دوست مرا سوی خودش می‌خوانَد

خانۀ دوست که از دوست پر از خاطره است
خانۀ دوست که نام دگرش سامره است

آن اویسم که شبی راه قرن را گم کرد
با دل ما تو چه کردی که وطن را گم کرد؟

وطن آن‌جاست برایم که پر از خویشتن است
یعنی آن‌جا که در آن خانۀ محبوب من است

سامرا! خانۀ محبوب من! از او چه خبر؟
از دل‌آرام من، از خوبِ من، از او چه خبر؟

ما همه غرق سکوتیم تو این‌بار بگو
سامرا! طاقت ما طاق شد از یار بگو

سایۀ روشنش آورده مرا تا اینجا
بوی پیراهنش آورده مرا تا اینجا

به اذانش، به قنوتش، به قیامش سوگند
به رکوعش، به سجودش، به سلامش سوگند

قَسَمت می‌دهم آری به همان راز و نیاز
آخرین بار کجا در حرمت خواند نماز؟

آخرین مرتبه کی راهی میقات شده‌ست؟
آخرین بار کجا غرق مناجات شده‌ست؟

خسته از فاصله‌ام با منِ بی‌تاب بگو
با من از گریۀ او در دل سرداب بگو

سامرا! ای که بلندای شکوهت عرش است
گرد و خاک قدمش روی کدامین فرش است؟

حرمت ساحل آرام‌ترین امواج است
این گدا سامره‌ای نیست، ولی محتاج است

از زمستان پیاپی به بهارم برسان
بر لبم عرض سلام است به یارم برسان

ما به تکرار دچاریم بگو با یارم
غیر او چاره نداریم، بگو با یارم ـ

رنگ و رو رفته شد آفاق، به دنیا برگرد
ما نخواندیم دعای فرج اما برگرد

آن‌چه را مانع دیدار شد از دیده بگیر
جز تو ما از همه گفتیم، تو نشنیده بگیر

تو فقط چارۀ هر دردی و برمی‌گردی
وعدۀ بی برو برگردی و برمی‌گردی

روزیِ باغچه آن روز نفس خواهد بود
جای دل، آن‌چه شکسته‌ست، قفس خواهد بود

از سر مأذنۀ کعبه اذان می‌خوانیم
قبلۀ کج شده را سوی تو می‌چرخانیم

هر کجا می‌نگرم ردّ عبورت پیداست
کوچه در کوچه نشانی ظهورت پیداست

تازه این اول قصه‌ست، حکایت باقی‌ست
ما همه زنده بر آنیم که رجعت باقی‌ست

می‌نویسم که شب تار سحر می‌گردد
یک نفر مانده از این قوم که برمی‌گردد"

رضا اسماعیلی:

یکی از همین روزها، ناگهان
تو می‌آیی از نور، از آسمان

تو می‌آیی و شب زمین می‌خورد
و قد می‌کشد نور، در آسمان

قفس با ظهور تو خط می‌خورد
زمین می‌شود سهم آزادگان

به سر می‌رسد فصل سرد سکوت
ترک می‌خورد بغض فریادمان

تو می‌آیی از فصل عدل علی
به تقسیم لبخند، تقسیم نان

تو از سمت طوفان شبی می‌رسی
به دست تو تیغی عدالت نشان

تو می‌آیی و با سرانگشت تو
ورق می‌خورد سرنوشت جهان

تو در باغ آدینه گل می‌کنی
بهار عدالت، امام زمان!

هادی ملک پور:

بیا نگاه تو از هر بهار زیباتر
زماه روشن شبهای تار زیباتر

شکفتن گل اگر انتهای زیبایی است
نگاه کردن لبخند یار زیباتر

اگر به چشم ببینم هزار فصل بهار
یکی کنارتو ... از صد هزار زیباتر!

و خط به خط غزلم منتظر نشسته تو را
که نیست حالتی از انتظار زیباتر

طلوع سبز تو از پشت کوهها زیباست
شکوه آمدنت در غبار زیباتر

برای آینه ماندن قرار لازم نیست
برای یار دلی بیقرار زیباتر

هوای دیدن رو تو را اگر دارم
نصیب من شود از روی دار زیباتر!

وخط به خط غزلم معتبر به نام شماست
و چیست دیگر از این اعتبار زیباتر ؟

علی انسانی:


...هر کوچه و هر خانه‌ای از عطر، چو باغی‌ست
در سینهٔ هر اهل دل و دلشده داغی‌ست
آویخته بر سر درِ هر خانه چراغی‌ست
بر هر لبی از موعد و موعود، سراغی‌ست

از شوق، همه رو به سوی میکده دارند
یاری ز سفر، سوی وطن آمده دارند

کی یار سفر کردهٔ ما از سفر آید
بعد از شبِ دیجورِ محبان، سحر آید
از باب صفا، قبلهٔ ما کی به در آید
بی‌بال و پران را پر و بالی دگر آید

کی پرده گشاید ز رخ آن روی گشاده
کز رخ کند از اسب، دو صد شاه، پیاده...

تو در پی خود، قافله در قافله داری
در سلسلهٔ زلف، دو صد سلسله داری
با آن‌که خود از منتظرانت گله داری
سوگند به آن اشک که در نافله داری

با یک نگه خود مس ما را تو طلا کن
آن چشم که روی تو ببیند تو عطا کن

ای گمشدهٔ مردم عالم به کجایی؟
کی از مه رخسارهٔ خود پرده گشایی؟
ما ریزه‌خوریم و تو ولی‌نعمت مایی
هر جمعه همه چشم به راهیم بیایی

یک پرتو از آن چاردهم لمعه نیامد
بیش از ده و یک قرن شد، آن جمعه نیامد...

بشکسته ببین سنگ گنه بال و پر از ما
کس نیست در این قافله، وامانده‌تر از ما
ما بی‌خبریم از تو و تو باخبر از ما
ما منتظِر و خونْ دلت ای منتظَر از ما

ما شب‌زده‌ایم و تو همان صبح سپیدی
تنها تو پناهی، تو نویدی، تو امیدی

عشق ابدی و ازلی با تو بیاید
شادی ز جهان رفته، ولی با تو بیاید
آرامش بین‌المللی با تو بیاید
ای عِدلِ علی! عَدلِ علی با تو بیاید

عمری‌ست که در بوتهٔ عشقت به‌گدازیم
هر کس به کسی نازد و ما هم به تو نازیم

هرچند که ما بهره‌ور از فیض حضوریم
داریم حضور تو و مشتاق ظهوریم
نزدیک تو بر مایی و ماییم که دوریم
با دیدهٔ آلوده چه بینیم؟ که کوریم

در کوه و بیابان ز چه رو دربه دری تو؟
هم منتظِر مایی و هم منتظَری تو...

محمد علی بیابانی:

در سینه ام امشب آسمان دارم
یک دشت، ستاره بر زبان دارم
از کوفه و سهله می روم تا قم
زیرا که هوای جمکران دارم
آماده ی دار چشم های توست
در پیکر خود اگر که جان دارم
عمری ست گدای خانه ات هستم
عمری ست از این تنور، نان دارم
می خواهم که تمام هستم را
می خواهم هر چه در توان دارم

بر پای نگاه دوست بگذارم
دریاب مرا که دوستت دارم

مجنونم و راه خانه می گیرم
از لیلی خود نشانه می گیرم
صیدم؛ که ز دست های صیادم
آزادم و آب و دانه می گیرم
چون اشک، روان گاه و بیگاهم
بارانم و بی بهانه می گیرم
هر بار که یاد یار می افتم
با آتش دل زبانه می گیرم
یک روز چنان غبار می آیم
بر دامنت آشیانه می گیرم

من گرد و غبار راه دلدارم
دریاب مرا که دوستت دارم

در عید رسیدن تو حیرانم
هم شادم و هم کمی پریشانم
از اینکه تو هستی و ... نمی بینم
از اینکه کجایی و ... نمی دانم
دلگرم به ریسه و چراغانی
سرگرم به کوچه و خیابانم
مشتاق، شبیه طاق نصرت ها
بی تاب، در انتظار مهمانم
این چند خطِ ارادت من هم
عرضی ست برای نیمه شعبانم

ای مقصد حرف های بسیارم
دریاب مرا که دوستت دارم

سرمست تو کِی شراب می خواهد؟
کِی تشنه ی عشقت آب می خواهد؟
ناخالصی وجود صد رنگم
یک نیم نگاه ناب می خواهد
در باغ، تمام میوه ها کالند
باغ دلم آفتاب می خواهد
تا آمدن تو زنده می مانم؟
این پرسش من جواب می خواهد
هرچند که دولت تو چون عیسی
رزمنده ی پارکاب می خواهد

با این همه من فدایی یارم
دریاب مرا که دوستت دارم

برگرد غریب سامرا برگرد
ای وعده آخر خدا برگرد
چیزی دگر از خدا نمی خواهیم
ای صاحب ما فقط بیا... برگرد
ما این مذل الاعدا خواندیم
آقای معز الاولیا برگرد
ما جمعیت قلیل دنیاییم
دنیا شده بر علیه ما برگرد
ای منتقم حسین و عاشورا
با پرچم سرخ کربلا برگرد

از دوری کربلاست می بارم
دریاب مرا که دوستت دارم

محمد جواد غفورزاده شفق:


کدام جمعه، دعا مستجاب خواهد شد؟
مسیح عاطفه پا در رکاب خواهد شد

کدام جمعه، ز عطر بهشتیِ گل یاس
بهار، غرق شمیم گلاب خواهد شد

کدام جمعه، شود بخت عاشقان بیدار
و چشم فتنۀ عالم، به خواب خواهد شد

کدام جمعه، خدایا ز فیض گریۀ شوق
بهار و باغ و چمن، کامیاب خواهد شد

کدام جمعه، بگو یا «مُحوّل الاَحوال»!
در آسمان و زمین، انقلاب خواهد شد

جمالِ روشن آن ماهِ پشتِ پردۀ غیب
کدام جمعه، برون از حجاب خواهد شد

کدام جمعه، به خورشید می‌خورد پیوند
و بعد از این همه ابر، آفتاب خواهد شد

هزار جمعه دعای فرج به لب داریم
کدام جمعه، دعا مستجاب خواهد شد

 

 

منبع : شعر هیات ، اشعار ناب آیینی ، صفحه شاعران


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین