۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۳ : ۱۸
قاسم صرافان:
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
اباصلت! آبی بزن کوچهها را
قرارست امشب جوادم بیاید
قرار است امشب شود طوس، مشهد
شود قبلهگاه غریبان مزارم
اگر چه غریبی شبیه حسینم
ولی خواهری نیست اینجا کنارم
به دعبل بگو شعر کامل شد اینجا
«و قبرٍ بطوس»ی که خواندم برایش
بگو این نفسهای آخر هم اشکم
روان است از بیت کرب وبلایش
از آن زهر بیرحم پیچیدهام من
به خود مثل زهرای پشت در از درد
شفا بخش هر دردم از بس که خواندم
در آن لحظهها روضهی مادر از درد
بلا نیست جز عافیت عاشقان را
تسلای دردم نگاه طبیب است
من آن ناخدایم که غرق خدایم
«رضا»یم، رضایم رضای حبیب است
شدم شمس ایمان و آیینه ی عشق
به هر قلب تاریک بخشیده ام نور
کُند هر که، هر جا هوای ضریحم
دلش را در آغوش میگیرم از دور
شدم آسمان، پیش روی کبوتر
رسیدم که هر آهو آزاد باشد
چه جای غم آن زائر خسته ام را
اگر در پناه گهرشاد باشد
اباصلت آبی بزن کوچهها را
به یادِ سواری که با ذوالفقارش
بیاید سحر تا بگردند دورش
خراسان و یاران چشم انتظارش
محمد سهرابی:
وقتی که قال در حرمت حال می شود
دست دعا به شانه ی من بال می شود
در این همه مریض یکی را شفا مده
تقصیر توست این همه جنجال می شود
بر راه زائران تو کردیم گریه ها
این آبروی ماست که پامال می شود
از توبه در حریم تو ما هم ملک شدیم
آدم در این محیط سبک بال می شود
این نامه نیست بر پر و بال کبوتران
خون دل است سوی تو ارسال می شود
آباد شد کسی که ز گریه خراب شد
خوشحال آنکه پیش تو بد حال می شود
هر کس نمی رسد به در آفتاب او
معنی اگر چه نیز بود کال می شود
علی انسانی:
من دست خالی آمدم ، دست من و دامان تو
سرتا به پا درد و غمم، درد من و درمان تو
تو هر چه خوبی من بدم ، بیهوده بر هر در زدم
آخر به این در آمدم ،باشم کنار خوان تو
از هر دری من رانده ام ، من رانده ی وامانده ام
یا خوانده یا نا خوانده ام ،اکنون منم مهمان تو
پای من از ره خسته شد، بال و پرم بشکسته شد
هر در به رویم بسته شد، جز درگه احسان تو
گفتم منم در می زنم ،گفتی به تو سر می زنم
من هم مکرر می زنم ،کو عهد و کو پیمان تو؟
سوی تو رو آورده ام، ای خم سبو آورده ام
من آبرو آورده ام، کو لطف بی پایان تو؟
حال من گوشه نشین، با گوشه ی چشمی ببین
جز سایه ی پر مهرتان، جایی ندارم جان تو
من خدمتی ننموده ام، دانم بسی آلوده ام
اما به عمری بوده ام، چون خار در بستان تو
محمد جواد غفورزاده:
آخر ماه صفر، اول ماتم شده است
دیدهها پر گهر و سینه پر از غم شده است
آه ای ماه، که داری به رخت گرد ملال!
خون دل خوردن خورشید، مسلّم شده است
آخر ای ماه سفر کرده که سی روزه شدی
رنگ رخسار تو، همرنگ محرّم شده است
عرشیان، منتظر واقعهای جانسوزند
چشم قدسی نفسان، چشمهٔ زمزم شده است
شب تودیع پیمبر، شهدا میگفتند:
آه از این صبح قیامت، که مجسم شده است
تا که بر چیده شد از روی زمین سایهٔ وحی
آسمان، ابری و آشفته و درهم شده است
مجتبی گلشنی از لاله به لب، کرد وداع
داغ او، داغ دل عالم و آدم شده است
باغ، لبریز شد از زمزمهٔ یاس کبود
لاله، دل تنگتر از حجلهٔ ماتم شده است
میهمانی، که خراسان شد از او باغ بهشت
میزبان غم او عیسی مریم شده است
از همان روز، که زد سکّه به نامش در طوس
شب، پی کشتن خورشید مصمم شده است
تا بسوزد دل ذریهٔ زهرای بتول
زهر در ساغر انگور فراهم شده است
راستی تا بزند بوسه بر ایوان طلا
کمر چرخ به تعظیم شما خم شده است
پایتخت دل صاحبنظران است اینجا
مشهد انگشتنمای همه عالم شده است
گر چه بسیار خطا دیدهای از ما، اما
سایهٔ مهر تو، کی از سرِ ما کم شده است؟
گر چه من ذرّهٔ ناقابلم ای شمس شموس!
باز پیوند من و عشق تو محکم شده است...
محسن کاویانی:
تا زنده تر باشی شکستی قُفلِ جانَت را
شُکرِ خدا آسوده خوردی شوکَرانت را
ای جان فدای آبِ سقاخانه ات ، صدشُکر
که تشنگی برآن نشد گیرَد توانت را
شکرِخدا نه خیزران بوسیده رویت را
نه نَعلِ اسبی خُرد کرده استخوانت را
وقتی که جان دادی جوادَت نیز پیشت بود
هرگز ندیدی ارباً اربایِ جوانت را
آقای خوبم خواهَرَت در شهرِ قُم دیده ست
مهمان نوازی های گرمِ میزبانت را
از بام ها گل بر سر معصومه(س) می بارید
این ماجرا بیچاره کرده روضه خوانت را
نه مَعجری غارت شده نه صورتی نیلی
نه طعنه ای آزرده کرده کودکانت را
خورشیدِ هشتُم رفتی اما شکرِ این باقیست
غرقِ شفق هرگز ندیدم آسمانت را
مَن کربلا بودم همین ده روزِ پیش آقا
از بس که می خواهم تمامِ خاندانت را
ای کاش می شد تا که جارو می کشیدم من
با مُژه ام از کربلا تا آستانت را
در آخرِ ماهِ صَفر شورِ سفر داریم
برما بیفکن آن نگاهِ مهربانت را
ای عشق! مشهد لازمیم و باز لطفی کن
مهمان خود کن بارِ دیگر دوستانت را...
سید حمید رضا برقعی:
در مشت خاک ریشۀ شمشاد میدود
همچون نسیم در قفس آزاد میدود
جسم مرا نگاه مکن، بیتو روح من،
آتش گرفتهایست که در باد میدود
ما را به سرزمین دگرگون خود ببر
آنجا که صید در پی صیاد میدود
آنجا که با عبور تو از روی قبرها
خون دوباره در رگ اجساد میدود
آنجا که کوچه کوچه خراسان شبیه رود
پای پیاده سمت سناباد میدود
میایستم کمی به تماشای کودکیم
دارد میان صحن گهرشاد میدود
گویا شفا گرفته کسی باز در حرم
عالم به سوی پنجره فولاد میدود
من آمدم تو نیز میآیی، به این امید
عمرم به سوی لحظۀ میعاد میدود
حسن دلبری:
اینجا طلسم گنج خدایی شکسته باش
پابوس لحظههای رضایی شکسته باش...
وقتی به گریه میگذری در رواقها
سهم تمام آینههایی شکسته باش
هر پارهات در آینهای سیر میکند
یعنی اگر مسافر مایی شکسته باش
اینجا درستی همگان در شکستگیست
تا از شکستگی به درآیی شکسته باش
در انحنای روشن ایوان کنایتیست
یعنی اگرچه غرق طلایی شکسته باش
آنجا شکستی و طلبیدند و آمدی
اینجا که در مقام فنایی شکسته باش
غلامرضا شکوهی:
در گوشهای ز صحن تو قلبم نشسته است
دل، طوقِ الفتی به ضریح تو بسته است
چون دشتهای تشنه در این آستان قدس
در انتظار ابر عنایت نشسته است
چون ذره بر ضریح خود ای روح آفتاب!
ما را قبول کن که دل ما شکسته است
فوج کبوتران تو آموخت عشق را
پرواز نور در حرمت دسته دسته است
دریاب روح خستۀ ما را که مثل اشک
دیگر امید ما ز دو عالم گسسته است
میآید از تراکم عالم به این دیار
قلبی که از تزاحم اندوه خسته است
محمود حبیبی کسبی:
رسیدم دوباره به درگاه شاهی
چه شاهی که دارد ز شاهان سپاهی...
سلام ای غریبی که در صبح محشر
ندارم به جز مُهر مِهرت گواهی...
شلوغ است دورت ولی شد فراهم
عجب خلوتی، خلوت دلبخواهی
چو آیینه از بس که دلنازکی تو
توان تا حریمت رسیدن به آهی
تو آیینه آیینه، نوری و نوری
تو مهری چه مهری تو ماهی چه ماهی
تو را مهر گفتم؟ تو را ماه خواندم؟
عجب کسر شأنی عجب اشتباهی
که مهر است در محضرت مردهشمعی
که ماه است پیش رخت روسیاهی
گرفتهست خورشید اذن دمیدن
ز نقارهخانه دم هر پگاهی
تویی شرط توحید و بیتو یقیناً
همه نیست توحید جز لاالهی
اگر ابر لطفت به محشر ببارد
نماند ثوابی نماند گناهی
به لطف تو کاه ثواب است کوهی
به بذل تو کوه گناه است کاهی
لب درۀ نفس لغزیده پایم
نگه دار دست مرا با نگاهی
منم آن گنهکار امیدواری
که دارد ز لطف تو پشت و پناهی
ندانم چگونه برآیم ز شکرش
اگر راه دادی مرا گاهگاهی
الهی مرا از حریمش مکن دور
مرا از حریمش مکن دور الهی
غلامرضا سازگار:
مسافری که اجل گشته بود همسفرش
سفر رسیده به پایان در آخر صفرش
هنوز آید از آن حجره غریب به گوش
صدای ناله آهسته پسر پسرش
چه خوب اجر رسالت به مصطفی دادند
که پاره جگرش، پاره پاره شد جگرش
اگر چه کار گذشته، اجل شتاب مکن
جواد آمده از ره به دیدن پدرش
ز اشکهای جوادالائمه پیدا بود
که شسته دست دگر از جهان محتضرش
پسر به صورت بابا نهاد صورت خویش
پدر گرفت به زحمت سرشک از بصرش
محمد حسین ملکیان:
سلام فلسفۀ چشمهای بارانی!
سلام آبروی سجدههای طولانی!...
چگونه وصف کند غصۀ تو را دعبل؟
چگونه رسم کند چهرۀ تو را مانی؟
تو را هر آینه تصویر کردهام، نظمی
چه نسبتیست میان تو با پریشانی؟
چقدر بر سر بازارها قدم زدهای
که یک معامله سر گیرد از مسلمانی
چقدر موقع قحطی صدا زدیم تو را
و یادی از تو نکردیم در فراوانی
قرار بود بسازیم خانۀ دل را
چقدر ساخته شد خانههای اعیانی!
چه عهدها که پس از هر دعای عهد، شکست
چه ندبهها که نشد موجب پشیمانی
چه گریهها که نکردیم با امین الله
میان صحن تو در یک هوای بارانی
اضافه شد به غم تو چقدر سال به سال
و ما چقدر گرفتیم بیتو مهمانی
چقدر در پی ما گشتهای چراغ به دست
میان همهمۀ کوچۀ چراغانی
خودت بیا بنشین و بخوان و اشک بریز
خودت خطیب، خودت مستمع، خودت بانی
بخوان که روضه از آن حنجره شنیدنی است
به لهجۀ عربی، با زبان قرآنی...
بگو چگونه به هنگام آب نوشیدن
همیشه میرسی از تشنگی به حیرانی
فدای سرخی چشم سیاه تو که هنوز
درون گودی مقتل نماز میخوانی...
منبع : کانال اشعار ناب آیینی ، حسینیه ، شعر هیات