عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند

اشعار ورود اهل بیت به شام

به مناسبت فرا رسیدن ماه صفر و سالروز ورود کاروان اسرا به شهر شام عقیق تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند

 

اشعار ورود اهل بیت به شام

محسن عرب خالقی:


ای آنکه نیست غیر خدا خون بهای تو
خون سر شکسته ی من رو نمای تو

زینب سرش شکسته ولی سر شکسته نیست
سر خم نکرده پیش کسی جز خدای تو

قرآن بخوان اگر چه تو را سنگ میزنند
دین خدا نفس بکشد با صدای تو

زینب نفس نمی کشد ای نفس مطمئن
یک لحظه در هوای کسی جز هوای تو

تو سربلند بر سر نیزه بخوان بدان
زینب هم ایستاده بمیرد برای تو

من پای نی تو بر سر نی گریه می کنیم
تو مبتلای عشقی و من مبتلای تو

 

غلامرضا سازگار:

شام بلا تیره تر از شام بود
آل رسول و ملاءِ عام بود

خنده و رقص و کف و دشنام بود
فرق سر و سنگ لب بام بود

سلسله و عترت شیرخدا
صوت حجاز و سر از تن جدا

تار و نی و بربط و مضمار و چنگ
سینة آیینه دلان چنگ چنگ

روی خداوند ز خون گشته رنگ
زخم زبان، زخم جگر، زخم سنگ

حمله به هر طایرِ سرگشته بود
زینب مظلومه سپر گشته بود

کوچه به کوچه است محیط بلا
آل محمّد همه در ابتلا

شام شده سخت‌تر از کربلا
می‌رسد از چار طرف این صلا

روسیهی سنگ دلی جارچی است
جار زند این سر یک خارجی است

اهل عزا شام چراغان شده
مشعل آن رأسِ شهیدان شده

شهر پر از جلوة قرآن شده
سنگ نثار سرِ مهمان شده

سکینه و فاطمه را می‌زنند
فاش بگویم، همه را می‌زنند

زلزله در عرش برین اوفتاد
شعله به آیات مبین اوفتاد

چون تن پاکش که ز زین اوفتاد
سر ز سر نی به زمین اوفتاد

آنکه به حبلش دو جهان چنگ زد
پیرزنی بر سرِ او سنگ زد

حمله به آل اشرف الناس بود
نه شرف و رحم نه احساس بود

سنگ بلا جای گل یاس بود
بر سر نیزه سرِ عباس بود

زخم پیاپی به جگر می‌زدند
سنگ بر آن قرص قمر می‌زدند

ز آتش غم سوخت سراپای من
ناله زند شعله ز اعضای من

وای من و وای من و وای من
ساز و نی و گریة مولای من!

چنگ و دف و دیدة گریان کجا؟
بزم می و آیة قرآن کجا؟

رفته فرو در جگرم خارها
کاش شود پاره دلم بارها

عترت پیغمبر و بازارها
بر سرشان آمده آزارها

لاله کجا آتش صحرا کجا؟
شام کجا یوسف زهرا کجا؟

این غم جانسوز که فوق غم است
شعلة ناری به دل عالم است

سوخته از آن جگر «میثم» است
هر چه بگریند برایش کم است

این سخن سید اهل ولاست
شام بلا سخت‌تر از کربلاست

 

 

مرشد چلویی:


من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم
روز اول کامدم دستور تا آخر گرفتم

بر مشام جان زدم، یک قطره از عطر حسینی
سبقت از مُشک و گلاب و نافه و عنبر گرفتم

عالم ذر، ذره ای از خاک پای حضرتش را
از برای افتخار از حضرت داور گرفتم

بر در دروازه ی ساعات، یک ساعت نشستم
تا سراغ حضرتش از زینب مضطر گرفتم

زینبی دیدم، چه زینب؟ کاش مداحش بمیرد!
من ز آه آتشینش، پای تا سر در گرفتم

سر شکسته، دل پر از خون، دیده خون آلود اما
حالتی دیدم که بر خود، حالتی دیگر گرفتم

ام لیلا رعشه بر اندام دیدم اوفتاده
گفت من این رعشه از داغ علی اکبر گرفتم

نا گه از بالای نی فرمود شاه تشنه کامان
سر به راه دوست دادم، زندگی از سر گرفتم

اکبرم کشتند و عون و جعفر و عباس و قاسم
تا خودم از تشنگی، آب از دم خنجر گرفتم

گفت ساعی زین مصیبت از در دربار جانان
حظّ ازادی برای اکبر و اصغر گرفتم

 

سعید بیابانکی:

این سواران کیستند انگار سر می‌آورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر می‌آورند...

تخته خواهد کرد بازار شما را، شامیان!
این که بی‌پیراهن و بی‌بال و پر می‌آورند

هم عمو می‌آورند و هم برادر، حیرتا!
هم پدر می‌آورند و هم پسر می‌آورند

آشنا می‌آید آری این گل بالای نی
هر چقدر این نیزه را نزدیک‌تر می‌آورند

تا بگردد دور این خورشیدهای نیمه‌شب
ماه را نامحرمان از پشت سر می‌آورند...

زنبق هفتاد و یک برگم! به استقبال تو
خیزران می‌آورند و طشت زر می‌آورند

 

جواد هاشمی تربت:

ای دل مگر نه خاتمه ماه محرم است
باز این چه شورش است که در خلق عالم است

گر ماجرای کوفه و کرب و بلا گذشت
باز این چه نوحه وعزا و چه ماتم است

گویا طلوع کرده به شام آفتاب عشق
کاشوب در تمامی ذرات عالم است

صبح ورود شام چنان تیره بد کز آن
کار جهان و خلق جهان جمله در هم است

سرهای کشتگان همه بر دوش نیزه ها
سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

آن محشری که کرده به پا چوب خیزران
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

رشک ملک خرابه نشین شد که محتشم
گفتا عزای اشرف اولاد آدم است

ویرانه و دل شب و دردانه و پدر
آری بساط عشق به خوبی فراهم است

فردا سپیده چشم در آن بزم تا گشود
بر گرد شمع دید که پروانه ای کم است

 

زهرا بشری موحد:

دورشان هلهله بود و خودشان غرق سکوت
«ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت»

شام ای شام! چه کردی که شد انگشت‌نما
کاروانی که فقط دیده جلال و جبروت

نیزه‌ای رفته به قد قامت سرها برسد
دست‌ها بسته به زنجیر ولی گرم قنوت

شهرِ رسوا، به تماشای زنان آمده است
آه! یک مرد ندیده‌ست به خود این برهوت؟!

«آسمان بار امانت نتوانست کشید»
کاش باران برسد، یَومَ وُلِد، یَومَ یَمُوت...

 

محمد علی مجاهدی:


آن شب که آسمان خدا بی‌ستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
سهم کبوتران حرم، از حرامیان
بالِ شکسته، زخمِ فزون از شماره بود
در سوگ خیمه‌های عطش، زار می‌گریست
مشکی که در کنار تنی پاره پاره بود
زخمی که تا همیشه به نای رباب بود
از شور نینوایی یک گاهواره بود
می‌دوخت چشم حسرت خود را به قتلگاه
انگشتری که همسفر گوشواره بود
::
از کوچه‌های شب‌زدهٔ کوفه می‌گذشت
پیکی روان به جانب دارالاماره بود
از دشت لاله‌پوش خبرهای تازه داشت
مردی که نعل مرکب او خون‌نگاره بود
فریاد زد: امیر! در آن گرم‌گاه خون
آیینه در محاصرۀ سنگِ خاره بود
خون بود و شعله بود و عطش بود و خیمه‌ها،
در معرض هجوم هزاران سواره‌ بود
خورشید سربریده غروبی نمی‌شناخت
بر اوج نیزه، گرم طلوعی دوباره بود
::
روزی که رفت این خبر شوم تا به شام
چشم فرشته‌های خدا پرستاره بود
بانگ اذان بلند نمی‌شد ز مأذنی
آن روز شهر، شاهد بغض ستاره بود
با ضربه‌ای که حادثه بر طبل می‌نواخت
فریاد «یا حسین» بلند از نقاره بود
راه گریزِ اغلب «قاضی شُریح»‌ها
آن روز در بد آمدن استخاره بود
شهر فریب و وسوسه تا دیرگاه شب
میدان پایکوبی هر باده‌خواره بود
یک لحظه از ترنم شادی تهی نماند
گویی که در تدارک عیشی هماره بود!
تعداد زخم گرچه ز هفتاد می‌گذشت
اما شمار زخم زبان بی‌شماره بود...


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین