۰۵ آذر ۱۴۰۳ ۲۴ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۱ : ۰۹
عقیق: سحرگاه دومین روز ماه مبارک رمضان ، خط پایان همه دردهای مردی بود که جسم خسته و زخمی اش سالها روی تخت بیمارستان آرمیده بود.
حاج یونس حبیبی پس از تحمل دوران طولانی و سخت عوارض مجروحیت دوران دفاع مقدس ، صبح یکشنه هفتم اردیبهشت ماه در بیمارستان نورافشان تهران به یاران شهیدش پیوست.
سه سال قبل به بهانه روز جانباز میزبان او در عقیق بودیم که حاصل آن دیدار گفت و گویی مفصل درباره دوران مداحی اش ، مجروحیت و رفقای شهیدش بود.
در ادامه این گفتوگو را میخوانید.
*در ایامی که بستری بودید گفت وگویی با همسرتان داشتیم که بازتاب های فراوانی در بین هیئتی ها داشت و خیلی ها باورشان نمی شد که یک مداح جانباز در چنین شرایطی باشد. الان حالتان چطور است؟
هنوز تحت درمان هستم. بحمدالله روز به روز با گذراندن دوره فیزیوتراپی بهتر شدهام. سه، چهار نوبت سی تی آنژیو انجام دادم و ده روز است رگ مغزم را پزشکان باز کردهاند و شرایط امیدوار کننده است. پزشکان تأکید دارند که داروها را باید مصرف کنم تا این جریان موقت به شرایط ثبات تبدیل شود. البته در بحث حرکتی مشکل دارم و لخته خون روی مغز مانده است؛جای بحرانی باز شده و با دارو، درمان میشود و به بنده گفتهاند برای رسیدن به شرایط مناسب یک سال و نیم باید تحت درمان قرار بگیرم.
*می خواهیم بدانیم ستایشگری را از کجا آغاز کردید؟
سالهای 52، 53 بود که برای شاگردی خدمت حاج مرتضی و حاج محسن طاهری رسیدم. سعید حدادیان و محمود کریمی هم بودند. یک هیئتی به نام عترت و قرآن در میدان خراسان داشتند، آنجا می رفتیم. واقعاً این دو استاد بزرگوار تلاشهای زیادی برای بنده و بسیاری از دوستان داشتند که تا قیامت هرجا بخوانم با افتخار میگویم شاگرد این بزرگان هستم. این اساتید به بنده یاد دادند که مداحی با اصالت را همواره در دستور کار خودم داشته باشم و به بقیه هم در عمل این راه را توصیه کنم.
* از دوران جنگ تحمیلی بگویید؟ چه شد که عازم جبهه شدید؟
من از سال 62 به عضویت سپاه درآمدم. همان اول به تیپ آموزش لشکر 27 محمد رسول الله رفتم. آموزش نظامی لشکر را بنده واگذار کردند. یادم میآید در گردان میثم لشکر، محمدرضا طاهری هم جزئی از رزمندگان بود و من با او مراوده هیئتی داشتم. آن سالها محمدرضا مرثیهها و نوحههای زیبایی را ارائه میداد.
*کدام نوحه ها به دلتان می نشست؟ شعرش را به یاد دارید؟
بله
عاشقم عاشق کربلایم من به عشق حسین مبتلایم مرغ روحم زعشقش زند پر می زند دائم حلقه بر در
میگذارد دلم را به مجمر دم به دم ذکر غم می سرایم...
*شما هم زمزمه میکردید؟
نوحههای قدیمی را میخواندم. ( رزمندگان عازم به میدان بهر دفاع از دین و قرآن خدایا کمک کن به حق زهرا گشا رویشان کرببلا را.... ) بعد رفتیم عملیات؛ در عین حال آموزش نظامی میدادم. مربی تاکتیک بودم و این افتخار را داشتم با لباس سبز پاسداری در جنگ حضور داشتم و برای بنده این دوران یک حال و هوای دیگری داشت. شاید بیشتر از برخی یک احساس تکلیف جدی داشتم. به همین خاطر نوحههایم هم یک جنبههای حماسی و رزمندگی داشت و انگیزه رزمندگان را برای ادای تکلیف و رزمندگی دو چندان میکرد. از این بابت بسیار خوشحال بودم و خداوند متعال را همیشه شکر میکنم که توانستم در راه اعتلای نام انقلاب اسلامی سهم کوچکی داشته باشم. در عملیاتهای والفجر 8، کربلای یک، کربلای دو، کربلای 7 و کربلای 8 این توفیق را به بنده عنایت کردند که حضور داشته باشم.
*جایی گفته بودید صحنه ای در دوران جنگ دیده اید که هر موقع به آن فکر میکنید بغض گلویتان را میگیرد . ماجرا چه بود ؟
بله ؛ عملیات کربلای 1، مهران بود. یادم نمیرود رزمندگان گردان علی اکبر لشکر سیدالشهداء که به قلاجه رفته بودند به شهادت رسیده بودند در هنگام برگشت ساکهایشان را در چادر دیدیم یک صحنه بسیار دردناکی بود. وسایلشان را جمع کردیم. واقعاً آن دوره جوانان خوبی داشتیم که هرکدام از آنها میتوانند به جامعه امروز درسهای ارزشمندی بدهند. شهید کلانتری که پدرش روحانی بود مسئولیت تبلیغات گردان علی اکبر (ع) را برعهده داشت دنیایی از ادب و منش بود. اتفاقاً همین شعری که خواندم بعد از عملیات کربلای یک بود که وقتی برگشتیم حاج منصور به قلاجه آمده بود آنجا این شعر را به سبک شهید خواندم. ( هان ای شهید در دلت عشق خمینی هان ای شهید ای در سرت شور حسینی شدم از فتح مهران چون آگاه به خواندن آیه انا فتحنا حسین جان حسین جان مظلوم حسین جان... )
بعضی از بچه ها را که می دیدی از دور معلوم بود که به شهادت می رسد . عملیات کربلای 2 در راه منطقه حاج عمران بودیم با شهید محمود طاعتی که با هم صیغه اخوت خوانده بودیم. کاملاً معلوم بود ایشان شهید میشوند. کاملاً از رفتارش میتوانستیم متوجه شویم او به شهادت میرسد. اصطلاحا می گفتند نور بالا میزند. الان هم دوستانی داریم که برای دفاع از حرم میروند این حالات و احوالات را دارند. اما احساس میکنم رزمندگان و جوانان آن روزها یک حالات و احوالات غیرقابل تصوری داشتند. یادم نمیرود در بحبوحه کربلای 5 که عملیات گره میخورد با توسل به حضرت زهرا(س) و قرائت زیارت عاشورا که حاج رضا پوراحمد به میان رزمندگان آمدند یک انگیزه دوباره و یک صلابتی در میان لشکر برای شکست دشمن ایجاد شد. آن نوحه معروف کجایید ای شهیدان خدایی... را خواند. خیلی از بچههایی که شهید شدند از همان شب معلوم بود که به فیض شهادت نائل میآیند.
* مداحی آن موقع چه تفاوتی با مداحی امروز داشت؟
مداحی آن موقع خیلی خالصتر بود. یعنی یک جمع سه یا چهارنفره را درنظر بگیرید مثل دریا اشک میریختند. ولی الان این احوالات و تعمیق معنوی کاهش پیدا کرده است. سوز و اخلاصی که آن موقع بود را امروز شاهد نیستیم. مثلاً سیدجعفر میرمحمدی نوه آیتالله خوانساری بود ایشان عملیات کربلای 2 به شهادت رسید. با بچهها در محاصره بودیم همه در محاصره تشنه و گرسنه بودند. جیرههای غذایی خودش را به بچهها داد و زمزمه را شروع کرد. یکی از خاطراتی که رزمندگان از ایشان فراموش نمیکنند این ایثارگری بود که شهید میرمحمدی انجام داد. رفت با قمقمه برای بچهها آب آورد ولی خودش یک قطره از آن آب، نخورد. آب را رساند به بچهها خوردند و محاصره شکسته شد. زمانی که پیکر مطهر ایشان را به خانهاش آوردند، ما بودیم. وقتی بردند داخل اتاقش عکس دوستانش روبرویش بود ، وقتی در تابوت را برداشتند ، چشمش به این عکس ها افتاد و چهرهاش به خنده باز شد
*گویا از مداحان امروز هم گلایه دارید؟
خیلی زیاد. اول از این بزرگترها گلایه دارم که با حرفهای زشت جانب ادب و احترام اهلبیت را در جامعه رواج نمیدهند. در صورتی که ما در آن سالها از این رزمندگان یک بیادبی نه شنیدیم و نه دیدیم! زبان ادب معرفت و موهبت را میآموزد. ولی این دوره برخی از مداحان این کار را انجام می دهند و با الفاظ زشت صحبت میکنند. بعد هم از بعضی دوستان که ما را رها کردهاند و هرجا هم اتفاقی میافتد میگویند یونس منزوی شده است و خبری از او نیست. نمیگویند احوالت چطور است و فقط با اینگونه صحبتها از زیربار مسئولیت رفاقت شانه خالی میکنند. ولی دوستانی هم هستند که رفاقت را به اوج خودش رساندهاند و در همین مشکلات بسیار از بنده دستگیری کردهاند. چراکه واقعاً هزینههای درمان و داروهایی که پزشکان تأکید دارند استفاده شود هنگفت است.
واقعاً امروز ناراحت هستم که این قشر مداحان جوان خیلی بیمعرفت شدهاند. احترام و حرمت برای مداحان بزرگتر از خودشان قائل نیستند. امثال آقایانی که به مشکل برمیخوردند و به من زنگ میزدند به سرعت آنها را کمک میکردم. اما امروز به بنده پیشنهاد میدهند از ما دور نباشید و در جلسات ما شرکت کنید. پرونده درمانیتان را بیاورید تا یک مقداری ما هم در این رفع مشکل بیماری شما سهمی داشته باشیم؟! اما بعد از یک مدتی پیگیری دیگر تلفنهایشان را برنمیدارند.بعد هم میگویند هر موقع شما تماس گرفتید ما پاسخ دادیم و چرا در رسانه گفتهاید مداحان معروف پاسخگو نبودهاند؛ بله! برخی از این مداحان معروف واقعاً در راستای کمک به جانبازان و ایثارگران پیشرو هستند.
*خود شما چقدر برای فراموش نشدن فرهنگ ایثار گری در جامعه تلاش کرده اید؟
مجموعه بر سکوی افتخار که در رابطه با شهدای ورزشکار قهرمان بود و از تلویزیون پخش شد را دیدید؟ این طرح را بنده از سی سال پیش دادم. هیچکس اطلاعی نداشت ما این پروژه را کار میکردیم. واقعاً سوژه بر سکوی افتخار بسیار ناب بود و زندگی شهدای حقیقی و دلاوری را به تصویر میکشید که بازخوانی آنها تأثیرات بسیاری در جامعه داشت. شهید مسعود دارابی قهرمان کشتی وزن 62 کیلوگرمی که اهل کرمانشاه بود. همه باشگاههای نام او را بر سر در خود زدهاند. یکی از برادرهای او در شهر گنبد یکی از فرماندهان ارتش بود. میگفت یک بار ایشان قبل از شهادت آمدند پادگان؛ بچه های پادگان وقتی فهمیدند ایشان برادر من است به میمنت این حضور یک مسابقه کشتی استانی برگزار کردند. آن روزی که قرار بود مسابقه فینال برگزار و قهرمان مشخص شود میگفت از ایشان خواهش کردند برای تبرک و صفای مجلس با یکی از این کشتیگیران به انتخاب خودش کشتی بگیرد. یک نفر را در میان این جمعیت انتخاب کرد. رفتیم بر روی تشک کشتی، تا کشتی شروع شد ایشان ضربه فنی شد. کسی که در تمرین، 7، 8 نفر هر پای او را میگرفتند و حریفش نمی شدند حالا این طور شکست خورده است! من از خجالت رها کردم و ایشان را آنجا گذاشتم. وقتی آمد کرمانشاه یقه او را گرفتم و گلایه کردم که برای چه آبروی من را بردی؟ نمیتوانستی کشتی بگیری قبول نمیکردی که این طور ضربه فنی شوی و آبروی مرا ببری! در پاسخ به این حرفها گفت: یک چیزی به تو میگویم بین من و تو تا لحظه مرگ باشد. تا بعد از شهادتش این موضوع را به کسی نگفتم! می گفت : وقتی کشتی شروع شد دیدم بچه آن کسی که با او کشتی میگرفتم با یک حالت خاصی پدرش را تشویق می کند و منتظر پیروزی اش است ، من نخواستم آبروی این پدر جلوی فرزندش برود. به خاطر آن بچه ضربه فنی شدم. یعنی این مرام را در هیچکسی نمیتوان پیدا کرد؛ شهدا این طور بودند! مرام شهدا واقعاً شاخص بود. چرا الان ورزشکاران ما این مرام را نفهمند. ما که مداح هستیم و ادعا داریم باید بیشتر در این راستا تلاش کنیم. برای توسعه فرهنگ شهید و شهادت ورود جدی داشتم تا این فیلمها و خاطرات ارزشمند به جوانان امروز منتقل شود اما متأسفانه بین دوستان هیئتی ما خیلی رونق نداشت و راحت از کنارش گذشتند. یا امروز آن چیزی که خیلی رواج پیدا کرده پاکتهای دنیایی است که به خاطر آن برخی از ستایشگران ما به مناطق محروم نمیروند. مثلاً هیئتیهای زاهدان با من تماس گرفتند که حاج یونس! یادواره شهدا داریم فلانی قول داده بود اما الان گفته نمیآیم و آبروی ما در خطر است. گفتم خودم میآیم!
*یک عکس دسته جمعی قدیمی هست که میثم مطیعی هم عینک دودی زده است ، گویا آن عکس در زاهدان است ؟
بله ، در آن زمان میثم مطیعی چشمانش را عمل کرده. در آن مجمعالذاکرین زاهدان که مهدی مختاری تشکیل داد هیئتهای خوبی برگزار شد. متأسفانه از برخی این دوستان هم یک توقعاتی داشتیم که آنها هم همان کاری را کردند که برخی انجام دادند و یک حال و احوالی هم از ما نپرسیدند. یک خاطرهای از جوانمردی احمد واعظی دارم که واقعاً او هم همچون نریمان پناهی بسیار در این راه پیشرو است. من در سال 81، 82 بود که به مدت دو هفته در بیمارستان ساسان بستری شدم و کار به شهادت هم رسید. به گونهای که تلویزیون اعلام کرد که سردار یونس حبیبی به شهادت رسید. البته این یونس حبیبی یک چتربازی بود که واقعاً شهید شده بود. ولی این همنامی کار دست ما داد و بنیفاطمه به شوخی به یکی از دوستان در پاسخ این خبر گفته بود یونس هم پر کشید. او هم به حاج احمد واعظی گفته بود و در راه تهران خودش را آماده تشییع جنازه من کرد. حتی به خود من گفت یادت باشد یک بار تشییع جنازهات آمدم اگر به واقع نیامدم گلایه نکنید...
*پس این اعلام شهادتها سابقه داشته است؟
بله. یک بار هم بعد از عملیات کربلای 8 برایمان ختم گرفته بودند. در خط عراق مجروح شدم و 45 روز در منطقه جا مانده بودم. آقای سینکی یکی از همرزمانم پلاکم را در آورد و گفت به شهادت رسیدهام.
بچههای اصفهان وقتی خط را گرفتند پیدایم کردند پیدایم کردند. خدا ان شاالله شهادت را قسمت کند! یک دورهای در همین چند روز که بیمارستان ساسان بودم تا 72 ساعت تقریباً بیهوش کامل و به ظنّ پزشکان به شهادت رسیدهام. فکر میکردم مرا در این سطلهای زباله گذاشتهاند و روی من زباله میریزند. در صورتیکه به سیسییو رفته بودم. تا اینکه از مغز استخوان پایم نمونهبرداری میکنند هوشیار میشوم.
در همین بیمارستان ساسان داشتند مرا جا به جا میکردند فکر میکردم مرا به یک سولهای میبرند که شهدا را هم آوردهاند و من را در این تابوت گذاشتند. در آن حال تمام رفقای شهیدم را می دیدم . شهید مسلم اسدی، شهید جلال شاکری، شهید کلانتری هم بودند و آنها را دیدم که در تابوت نشستهاند. من همین طور بلند شدم و گفتم مسلم کجایی؟ آنها هم گفتند: ما را بیچاره کردی و چشم انتظار گذاشتی. چرا نمی آیی؟ از آنها عذرخواهی کردم. این ها از یک دریچه ای بیرون رفتند ولی مرا نگه داشتند و به تعبیری برگرداندند. شروع کردم گریه کردن که مسلم بیا مرا از دست اینها بگیر و ببر. من خسته شدم سیدجعفر و جلال بیایید. دیدم سرنگ را داخل پاهایم کردند و به هوش آمدم. ولی واقعا خیلی حالات خوبی است که در این هنگام به شهادت برسیم. بهترین آرزو و بهترین مرگ بدون شک شهادت است.
*عارضه شیمیایی از چه سالی خودش را نشان داد؟
یک سال بعد از اینکه در شلمچه جریان عملیات کربلای 4 شیمیایی شدم.
*از مجروحیت و جانبازی بگویید؟
عملیات کربلای 8 بود؛ رفته بودیم تا کانال را ثبت کنیم. بچههای گردان میثم لشکر 27 هم با ما آمده بودند. باید این خط را تا شب صاف میکردیم. نگاه کردم عراق خیلی جلوتر است. اینجا تانکهای عراقی در روبرویمان قرار گرفتهاند. 7، 8 نفر از بچههای تیرانداز را هماهنگ کردم و با خودم بردم. از سر کانال آمدیم بیرون به خاکریز رسیدیم اولین نفر جلوی پا افتاد یک عراقی بود که به رگبار گرفتم، دومین و سومین نفر بچهها رسیدند و کمک کردند. تا نزدیک تانک ها شدیم سینکی فریاد زد عراقیها پشت سر ما هستند. چراغ های تانک ها روشن شد و با کالیبر شروع به تیراندازی کردند. یک خمپاره به پشت ما خورد و از فرط خستگی، افتادیم. فهمیدم ترکش خوردم. با خودم گفتم بحمدالله دارم شهید میشوم. سینکی پلاکم را برداشت و گفت ما را هم شفاعت کن حاج یونس! 45 روز در خاکریز کانال ماندم و بالاخره بچههای اطلاعات عملیات لشکر 14 امام حسین(ع) برای شناسایی منطقه آمده بودند و بنده را کمک کردند. این 45 روز خیلی سخت گذشت؛ برای رفع تشنگی و گرسنگی آب گندیده و بیسکویتی که در جاده مانده بود را میخوردم تا زنده بمانم. اما در همین حال برای بنده در لشکر مراسم ختم گرفته بودند. همه فکر میکردند من شهید شدهام. من را داخل پیام پی گذاشته بودند یک ترکش از همان جا به شکم من اصابت کرد. یک دفعه کاملاً بیهوش شدم در راه جا به جایی به اهواز متوجه این مجروحیت شدم. به خاطر شدت این مجروحیت بنده را به تهران و بیمارستان بهارلو انتقال دادند. وقتی که به اتاق عمل میرفتم تازه به هوش آمدم.
*دغدغه این روزهای حاج یونس چیست؟
دوست دارم بزرگترها و اساتید مداحی ما به این نوجوانان امید بدهند، برایشان کلاس بگذارند و احترامشان کنند. مثل قضیه سیدجواد ذاکر نشود و حرفهای زشت پشتشان نزنند. با سیگار و قلیان و بازیهایی که درست کردند به شأن و جایگاه یک مداح لطمه می خورد . نگذارند این اتفاقات گسترش پیدا کند.واقعاً این آفات ضربات و آسیبهای مهلکی به بدنه ستایشگری وارد میکند.
*در پایان یکسری از نامها و واژهها را میگویم و شما در مورد آن یک کلمه و یا جملهای بیان کنید؟
رهبر انقلاب: خلاصه اهلبیت.
بسیج: عشق
سپاه: پاک ترین نهاد در کشور.
حاج صادق آهنگران: سالار.
شهید غلامعلی رجبی: خوشابحالش. ایشان با همان جمله معروف امام رضای(قربون کبوترای...) الان خودش در حرم امام رضاست.
حاج محمدرضا طاهری: مداح با اخلاق.
حاج محسن طاهری: مرد.
حاج مرتضی طاهری: استاد.
سردار قاسم سلیمانی: امید شیعیان.
مداحان جدید: پنج اصل است که اول باید ببینند در این پنج اصل جایگاهی برای خودشان دارند و بعد وارد ستایشگری بشوند. اولین اصل، اخلاق است. دومی تسلط بر ادبیات فارسی و سوم اشراف بر ادبیات عربی است. چهارم مقتل و پنجم موسیقی و دستگاههاست. این پنج فن اساسی و اصولی مداحی است که همه اینها در صحیفه سجادیه خلاصه شده که میتوان آن را پیدا کرد. اساتید ما نکتههای درون این گنجینه معنوی را با نوجوانان و جوانان کار کنند. جوانان و نسل جدید ستایشگری بدانند مناجات، خودسازی و اوج اخلاق است. مداح اول باید اخلاق خودش را شاخص کند. همه این مداحانی که معروف هستند ابتدا باید در جایگاه اخلاق، شاخص بشوند.
غمنامه حضرت رقیه(س) : ان شاالله برایمان بماند. مدال افتخار ماست که حضرت رقیه(س) به ما عنایت کردند.