۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۳ : ۱۶
عقیق:در روز جمعه 21 دی ماه سال 1394 بود که در منطقه خان طومان سوریه، کربلایی به پا شد و 13 نفر از مدافعان حرم ایرانی در این منطقه به شهادت رسیدند. شهدای بزرگی همچون مرتضی کریمی و مجید قربانخانی در این کارزار به شهادت رسیدند و عدهای جانباز شدند. شهدای روز 21 دی ماه 94 عبارتند از شهید حسین امیدواری، شهید مصطفی چگینی، شهید امیر علی محمدیان، شهید مجید قربانخانی، شهید مرتضی کریمی، شهید عباس آسمیه، شهید محمد آژند، شهید میثم نظری، شهید رضا عباسی، شهید علیرضا مرادی، شهید مهدی حیدری، شهید محمد اینانلو و شهید عباس آبیاری.
اما این معرکه یک شاهد عینی هم داشت که به همه اتفاقات آن روز واقف است. کسی که به طرز معجزهآسایی از این عملیات جان سالم به در برد و حالا به عنوان جانباز مدافع حرم روایتگر حماسههای شهدای خان طومان است. حبیب عبداللهی، متولد تیرماه 1367 و مداح اهل بیت(ع) است. او سال 94 داوطلبانه برای دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) راهی سوریه شد. در 21 دی ماه 94 ، موشکی توسط تروریستهای تکفیری به تویوتای حامل مدافعان حرم اصابت میکند و منفجر میشود. عبداللهی طی این انفجار در حوالی منطقه خان طومان مجروح و چندین تن از دوستان و همرزمان او به شهادت رسیدند. او تنها بازمانده از انفجار آن تویوتا است که از ناحیه صورت، چشم راست، دست راست و پا جانباز شده است. اتفاقاتی که در روز 21 دی ماه چهار سال پیش در عملیات خان طومان به وقوع پیوست در گفتوگوی تفصیلی ما با حبیب عبداللهی عنوان شده است. بخش اول این گفتوگو در ادامه میآید:
آقای عبداللهی! میخواهیم از اتفاقات 21 دی ماه 94 در خانطومان بدانیم. اینکه چه گذشت و چطور 13 نفر از بچهها آنجا به شهادت رسیدند؟ اگر موافق باشید از اینجا شروع کنیم که هدف از این عملیات چه بود و چگونه آغاز شد؟
ساعت 1:30 یا 2 شب بود که به ما دستور دادند آماده شوید، باید برای انجام عملیات تثبیت اعزام شوید. اما شرایط به گونهای رقم خورد که عملیات تثبیت خود به خود تبدیل به عملیات هجوم شده بود. عملیات تثبیت برای زمانی است که نیروها قبلاً عمل کرده و منطقهای را گرفتهاند و حالا برای استحکام مواضع گرفته شده یک تیم جدید به آنها اضافه میشود تا منطقه را تثبیت کند. اگر نیروهای عمل کننده بخواهند همان تثبیت را انجام بدهند، کار خیلی دشوار میشود. میبایست ظرف مدت کمتر از 12 یا 24 ساعت، نیروی کمکی برود و مواضع را تثبیت کند.
حدود ساعت دو بود که به ما گفتند آماده شوید برای اعزام. بین راه چند جا توقف داشتیم. چراغ خاموش میرفتند؛ چون برخی مناطق دست دشمن بود و جاهایی شاید از کمتر از یک کیلومتری خط آنها رد میشدیم. زیر دید آتش خمپارهها بودیم و شرایط مهیا نبود که علنی حرکت کنیم. در سکوت کامل و چراغ خاموش، فاصله حدود 18 کیلومتر را آمدیم و یک جایی توقف کردیم. به ما گفتند نماز صبح در ماشین بدون وضو و بدون تیمم بخوانیم. شرایط دیگری برای اقامه نماز نبود. همیشه به بچهها میگویم که زیباترین نمازی که در زندگیام خواندم همان نماز بود. همان نمازی که پشت تویوتا در حال عملیات و در سکوت شب که گهگداری صدای انفجار و خمپارهها میآمد، خواندیم.
احوالاتی شبیه آنچه را در روایت شبهای عملیات جبهه دفاع مقدس شنیدهایم، داشتید.
بله؛ همانجا شیخ محمد منتج به درخواست بچهها عقد اخوت را برایمان خواند. پشت تویوتا دست هایمان را به هم دادیم و از پنجره تویوتا دستها را به نفرات جلویی داده و عقد اخوت را خواندیم و در گوش هم آهسته گفتیم یکی از شروط عقد اخوت شفاعت است. گفتیم هر کس شهید شد شفاعت کند و هر کس دستش رسید بقیه بچهها را فراموش نکند. بچهها گریه میکردند و یکدیگر را بغل کرده و از هم حلالیت میطلبیدند. موشک توپخانههای دو طرف میزد و وانت دائم در دست اندازهای مختلف میافتاد و به سختی خودمان را نگه داشته بودیم تا نیفتیم. از طرفی وضو نداشتیم اما دو رکعت نماز که بچهها با اشک آن را به جا آوردند، در این شرایط خاطره انگیز شد. تا به منطقهای که تقریباً خط نقطه رهایی بود رسیدیم. در نقطه رهایی یک فاصله 50 یا 100 متری که با نقطه رهایی خط یک ما بود، آفتاب طلوع میکرد. دیدیم هنوز فرصت برای نماز هست. بچهها استفتا کردند و گفتند نماز را دوباره بخوانید. اینبار تیمم کردیم ولی باز با همان تجهیزات و پوتین نمازمان را خواندیم.
شروع درگیری آنجا بود. صدای انفجارها میآمد. توپهای 23 و 14.5 دائم کار میکرد. از روی تپه ما را میزدند و نیروها را به سختی از آنجایی که پیاده کرده بودند، با ماشین مخصوصی، پنج نفر پنج نفر میبردند و در نقطه رهایی مستقر میکردند. شرایط سنگینی بود. در آن ماشین همه استرس داشتند. من آنجا و در آن شرایط برای تلطیف فضا آنقدر شوخی کرده بودم که یکی از بچهها واقعاً ناراحت شد و گفت ادامه بدهی خودم با تیر میزنمت و یک عده هم میخندیدند که فضا عوض بشود. به نقطه رهایی رسیدیم و شنیدیم که گروهان آقا مرتضی کریمی بالا عمل کرده است.
وظیفه شما در این شرایط چه بود؟
ما منتظر بودیم دستور بدهند که چه کار کنیم. کل گروهان نشسته بود و منتظر بودیم که چه اتفاقی میافتد. ما یک تیم11 نفره بودیم؛ گروه جی 11 که من اسمش را از قبل گذاشته بودم. در این تیم قرارمان با هم این بود که از همدیگر جدا نشویم و حتی اگر میخواهیم به خط بزنیم هم از هم جدا نشویم. آنجا هم قرارمان همین بود. ناگهان اعلام کردند که تیربارچی لازم دارند. من و شهید محمد اینانلو یک تیربار داشتیم. در چارت نظامی من کمک تیربارچی بودم و میبایست همراه همدیگر باشیم. تا گفتند تیربارچی میخواهند، سریع بلند شدیم که برویم. برای یک لحظه نگاهمان با نگاه بچههای تیم گره خورد. طوری نگاهمان کردند که قرارمان چه میشود؟ یکی از بچهها گفت: «بشینید؛ نمیخواهد بروید.» گفتیم: «تیربارچی میخواهند و ما هم تیربارچی هستیم باید برویم.»
از آن نقطه رهایی رسماً وارد میدان جنگ شدیم. خیلی با سرعت فاصله را طی میکردیم و جالب اینجا بود که نمیدانستیم از کدام طرف تیر میخوریم؛ یعنی وقتی سنگر سمت راست میگرفتیم و از سمت چپ یا روبرو ما را میزدند یا برعکس از سمت راست میخوردیم. واقعاً آنجا ما را سردرگم کرده بودند و گیج شده بودیم که تیرها از کجا میآید.
این اتفاق طبیعی بود؟
نه طبیعی نبود. اینها جزئی از جنگ است. اتفاقاتی است که در میدان مبارزه میافتد. از این دست اتفاقات در 8 سال جنگ تحمیلی خیلی بیشتر اتفاق افتاده است. ما در آن روز 13 شهید دادیم ولی در دفاع مقدس، گاهی پیش میآمد که در یک عملیات و در یک روز 20 یا 25 هزار نفر شهید میشدند؛ مثل عملیات کربلای 4. اینگونه اتفاقات نه عادی بود نه غیرعادی اما برای جنگ یک شرایط طبیعی بود.
میشود گفت که غافلگیر شده بودید یا انتظارش را داشتید؟
نه؛ ما هجوم داشتیم. ما بودیم که آنها را غافلگیر کردیم. همیشه وقتی به بچههای زمان جنگ میرسم، میپرسم شما چند تا همت یا حسین خرازی داشتید؟ میگویند: «یکی» اما من در سوریه خودم پنج تا حسین خرازی را دیدم که روی خط الرأس نظامی که در دید دشمن است، صاف و بدون ترس راه میرفتند و تیربار دشمن را مسخره میکردند.
در آن شرایط یک مسیری را رفتیم و چندتا از بچههایی که به عنوان بلدچی بودند در جاهای مختلف مستقر شده بودند، آنها وقتی ما را میدیدند میگفتند از اینجا بروید یا از زیر این درخت تا آن درخت بروید. تقریباً 40 دقیقه طول کشید تا آن مسیر را برویم. واقعاً شرایطش وصف ناشدنی است. صحنه خطرناک، پر استرس و اضطراب بود. صدای تیر و بوی دود و صدای خمپاره و موشک و انفجار در هم پیچیده بود. به تعبیر یکی از بچهها گویی تیر از زیربغلمان رد میشد. آنقدر آتش سنگین بود که شما میدیدید تیر میخورد به سنگ جلوی پایت و میترکد. سفیر تیرهایی که رد میشد، قطع نمیشد. حداقل پنج یا شش ساعتی که درگیر بودیم واقعاً قطع نمیشد.
در آن شرایط برای چند لحظه تمام زندگی جلوی چشمم آمد و احساس کردم زمان تسویه است. باید ببینم چه کاره هستم. به بالای تپه رسیدیم و وارد شیار شدیم. جلوتر بودیم. شهید محمد اینانلو 10 یا 20 قدم جلوتر میرفت. پشت سرش میرفتم که کنار هم نباشیم و برای تکتیرانداز حالت سیبل نشویم. من خسته شده بودم و شرایط سخت و نفسگیر بود. در طول راه حرف میزدم و شوخی میکردم و به هرکسی میرسیدم چیزی میگفتم تا روحیهها عوض شود و این کار نفس من را گرفته بود؛ ولی خدا را شکر بچهها همه خندیدند. شهید علیرضا مرادی و شهید آژند نشسته بودند، من تا نشستم کنارشان تا استراحت کنم، بعد از چند دقیقه که با هم گفتیم و خندیدیم، شهید آژند با حالت درخواست گفت: «میدانم خستهای ولی پاشو برو به بچهها برس تنها هستند.»
در حال حرف زدن و شوخی کردن بودم که دیدم آقای مرتضی کریمی نشسته است. یک لحظه باورم نشد آقامرتضی است. آقا مرتضی بسیار شوخ طبع بود. حتی وقتی بچههایش را تنبیه میکرد باز با شوخی اینها را تنبیه میکرد و واقعاً 5 دقیقه او را به عنوان یک آدم جدی ندیدم. اما آن زمان دیدم زانوهایش را بغل کرده و نشسته است. یکی از بچهها شانههایش را میمالید. دیدم صورتش را بالا آورد. رنگ در صورتش نبود. زرد زرد شده بود. اصلاً رنگی که نشان از زنده بودن بدهد، در صورتش نبود. رنگش پریده بود. گفتم: «بچهها چی شده؟» چند نفری نشسته بودیم که اشاره کردند: «ساکت باش و چیزی نگو. یک چیزی بگو بخندیم.»
چه اتفاقی باعث این حالات آقا مرتضی شده بود؟
در آن شرایط سخت به آقا مرتضی گفتم: «یا تو یک چیزی بگو بخندیم و یا من یک چیزی بگوم گریه کنی.» سرش را بالا آورد و گفت: «پشت سرت را نگاه کن.» و بالای تخته سنگ را نگاه کردم دیدم نور بود. اولین شهیدی که من در معرکه دیدم شهید حسین امیدواری بود. رفیق زیاد داشتم که شهید شده بودند اما همه را یا در معراج دیدم و یا موقع تدفین؛ در کارزار جنگ ندیده بودم. اما آنجا دیدم حسین امیدواری تیر به سینهاش خورده، مقداری اطراف اصابت گلوله قرمز شده و به شهادت رسیده است. چهرهاش نور خالص و دستهایش بالا مانده بود؛ خیلی زیبا و مثل کارت پستال.
در همین حالت که سرم را برمیگرداندم یک دنیا برایم گذشت ولی اصلاً به روی خودم نیاوردم. یک دفعه به آقا مرتضی گفتم: «برای این نشستی؟» گفت: «حسین را مادرش به من سپرده بود.» گفتم: «آقا مرتضی تو فرمانده گروهانی بلند شو. حسین شهید شده و الان عشق میکند. بلند شو و این مسخره بازیها را تمام کن.» یکی دو تا از بچهها هم گفتند: «آره حاجی بلند شو.» احساس کردم مرتضی نیاز به یک شوک دارد. در آن معرکه یک دفعه فریاد بدی زدم به طوری که بچههایی که پراکنده بودند یک دفعه برگشتند. گفتم: «بلند شو آقا مرتضی.» یکباره به خودش آمد و بلند شد.
گفتم چرا تیربارتان کار نمیکند. فکر کردم فشنگ ندارد. من از شب قبلش نزدیک 1000 فشنگ تیربار را که خیلی از آنها را نوار کرده بودیم و مقداری هم نوار نشده بود توی کولهام داشتم بعلاوه 700 فشنگ کلاش همراهم بود. وزن خیلی زیادی داشت و تحملش واقعاً سخت بود. پنج خشاب بسته بودم و دو خشاب اضافه هم در جیبم جا کرده بودم. خیلی سنگین شده بودم. کیفهای آهنی نوار فشنگ تیربار را با سختی در این مسیر برده بودم تا دیدم تیربار آنها کار نمیکند، دیدم که بهترین فرصت است از شر اینها خلاص شوم.
دو کیف را انداختم که دیدم محمد با ناراحتی به من نگاه میکند که یعنی چرا فشنگها را به آنها میدهی. یکی از بچهها گفت تیربار ما خراب است. تازه یادم آمد که ما به خاطر خرابی تیربار راهی این نقطه شده بودیم. شب قبل هم رفع گیر تیربار را پیش استادی یاد گرفته و تمرین کرده بودیم؛ ولی آنجا در ذهنم نیامد که بلدم رفع گیر کنم. شرایط سخت بود. مهمات را برداشتم و به دنبال محمد که 20 قدمی از من جلوتر بود، رفتم.
جلوتر رفتیم، محمد بلند شد که تغییر موضع بدهد. دیدم راست خالی است و شروع کردم به سمت راست بزنم. خیلیها فکر میکردند سمت چپ خالی است اما برای من مسجل شده بود که راست خالی است. حتی پشت بیسیم چند دقیقهای با برادری که پشت خط آمد و نمیدانستم کیست، صحبت و اعلام کردم سمت راست ما خالی است و یک مقدار طول کشید که آنها هم قبول کردند.
در همین فضا بود که محمد اینانلو مجروح شد؟
بله؛ شرایط به گونهای شد که محمد تیر خورد و من به سختی بالای سرش رفتم. چون تکتیرانداز داشت ما را میزد و ما دقیقاً در دید بودیم. حدود 40 تا 45 دقیقه تک تیرانداز مدام ما را میزد و در این مدت خیلی از بچهها مثل احمد مقدسی سعی کرد به سمت ما بیاید. وقتی آمد پیش ما من به او گفتم برگردد؛ چون شرایط طوری شده بود که وقتی فردی به ما نزدیک میشد، این فرضیه برای آنان پیش میآمد که ما هنوز زندهایم و حتماً لازم است ما را بزند و به همین دلیل آتشش بیشتر میشد.
در آن شرایط محمد نداف که از دوستان و مداحان اهل بیت است و در آن گروهان فرمانده دسته ما بود، بالای سر ما آمد. اول فکر کرد هر دوی ما آسیب دیدهایم و با حالت بهت و تعجبی ما را نگاه کرده و از ما سؤال میپرسید و وقتی من شرایط را برایش توضیح دادم و به سختی توانستم او را قانع کنم که 10 یا 20 متری از ما فاصله بگیرد. چون چند دقیقهای بود که دیگر تک تیرانداز و تیربار نمیزد و احتمالاً فکر میکرد ما تیر خوردهایم. وقتی نداف آمد، فهمیدند ما هنوز زندهایم و دوباره تیربارشان شروع کرد به کار کردن. در آن شرایط من با داد و بیداد و خواهش و قسم محمد نداف را راضی کردم که از ما فاصله گرفت. از او خواهش کردم وقتی ماشین امداد به بالا میآید، به سمت ما هدایتش کنند.
من در آن شرایط چون کارم به غیر از نظاره کردن چیزی نبود، همه چیز را میدیدم؛ از جمله بچههایی که تیر میخورند و میافتند و مجروح میشوند. گاهی در مواضعی از فاصله 100 تا 150 متری میدیدم کسانی را که میآیند و میروند پشت تخته سنگی موضع میگیرند. معلوم نبود کجا میروند و بعدها شنیدیم احتمالاً از تونلهایی که کندهاند، استفاده و از داخل آن تیراندازی میکردند و ما این تکفیریها را با چشم دیدیم.
ادامه دارد...
----------------------------
گفتوگو از : نجمه السادات مولایی
منبع:تسنیم