۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۴ : ۰۶
طبق برنامه قرار بود حوالی غروب به کربلا برسیم. اما همیشه همهچیز همانطور که فکرش را میکنی پیش نمیرود. خستگی راه و توقفهای پیاپی برای دیدن شگفتیهایی که در راه بود باعث شد از برنامه عقب بمانیم. حوالی عصر راه زیادی نمانده بود اما قرار شد امشب را هم توقف کنیم. حالا عصرانه هم یکی از وعدههای غذایی ثابت ما شده بود. این بار ماهی بود با نانهای مخصوص عراقیها. البته نان لواش هم بود. نانواییهای کوچکی درست کرده بودند و نان تازه میدادند دست ملت.
نماز مغرب را خواندیم، کمی استراحت کردیم و دوباره راه افتادیم. حالا جمعیت از روزهای قبل هم بیشتر شده بود. دیگر دیدن کسی که حتی یک پا نداشت و با عصا پیاده راه میرفت یا خانوادهای که بچه ۱۰سالهشان هم همپای آنها پیاده راه میرفت موجب تعجب من نمیشد. فقط ۳۰۰تیر تا پایان راه مانده بود. فاصله تیرها تغییر نکرده بود اما سرعت ما انگار کم شده بود. چند توقف و البته غذاهای زیادی که خورده بودیم باعث شد حسابی خسته شویم. هر چه گشتیم موکبی برای استراحت نبود. عدهای از عراقیها کنار جاده با صدای بلند زائران را به خانه خودشان دعوت میکردند. خانههای آنها در روستاهایی در چندکیلومتری جاده بود و به امید پیدا کردن مهمان آمده بودند.
سراغ یکیشان که میرفتی، چند نفر دیگر هم سراغت میآمدند و هر کدام، از ویژگیهای خانهشان تعریف میکردند. درستش را اگر بخواهم بگویم داشتند التماس میکردند. درست مثل وقتی بود که برای پیدا کردن کارگر ساختمانی در تهران به محل تجمعشان میروی. همین که بفهمند کارگر میخواهی هر کدام سعی میکند از دیگری جلو بزند. به داوود گفتم مثل کارگر گرفتن در تهرانه... گفت: «نه جانم، این مصداق فاستبقوا الخیرات است. دارند در خدمت به ما مسابقه میدهند». یکی میگفت در خانهشان حمام هم دارد، آن یکی میگفت برایتان گوشت تازه کباب میکنم و یکی هم گفت: «ستلایت موجود، آی فیلم موجود!» یعنی میتوانید تلویزیون هم نگاه کنید. من پرسیدم کسی اینترنت هم دارد؟! سؤال عجیبی بود اما بالاخره میخواستم یک مورد «فول آپشن» را انتخاب کنم. مردی که اسمش «عمار» بود جلو آمد و ۳بار گفت: «انترنت موجود سید».
سوار ماشین عمار شدیم، یک تویوتای سواری سفید قدیمی داشت. توی راه گفت که دیشب ۲ساعتی منتظر بوده و نتوانسته مهمانی به خانه ببرد. گفت که ۱۰۰صلوات نذر کرده و حالا خوشحال بود از پیدا کردن مهمان. تلفن کرد به خانهاش. گمان کنم با همسرش حرف میزد و سفارشهایی برای پذیرایی میکرد. حدود ۱۵کیلومتر از جاده اصلی دورشدیم. در بیابان تاریک، سوار بر ماشین یک مرد عرب قوی هیکل در دل خاک عراق اما هیچ نگران نبودیم. چند دقیقه بعد چراغهای روستای عمار پیدا شد. اسم روستایشان «حیالحر» بود. همسر و ۴پسرش به استقبال آمدند. وسیلههایمان را گرفتند و محل استراحت را نشان دادند.
خانهشان از خانههای روستای ما هم سادهتر بود ولی به چشم من مثل یک قصر میآمد از بس که با صفا بود. قبل از اینکه برسیم سفره شامشان را پهن کرده بودند. گفتم شام خوردهایم. اصرار کرد. قسم خوردیم که گرسنه نیستیم و او ما را به امام حسین (ع) قسم داد که شام بخوریم و تا تمام آنچه آماده کرده بودند را نخوردیم دست برنداشت. بعد هم به زور قهوه عربی خوردیم. موقع خواب از عمار دربارهٔ اینترنت پرسیدم. سرش را پایین انداخت و گفت: «عفوا، حلنی، کذبت علیک»؛ یعنی ببخش، حلالم کن، دروغ گفتم! و بعد هم توضیح داد که اینجور گفته تا راضیمان کند شب را مهمانش شویم. داوود عمار را بغل کرد و به من گفت: «بگو به خدا قسم این شیرینترین دروغی بود که در همه عمرم شنیدهام.» مرتضی باز گریه کرد.
خواب در خانه «عمار» مرد عربی که آخرین شب پیادهروی را در خانهاش مهمان بودیم خیلی میچسبید. بعد از نماز صبح خوابیدیم و وقتی بیدار شدیم که خورشید در روستای «حیالحر» تا رسیدن به وسط آسمان راه زیادی نداشت. حالا میدانستیم در برابر اصرارهای عمار و همسرش برای ماندن ناهار نمیتوانیم مقاومت کنیم. گوشت شتر بریان شده را خوردیم، نماز خواندیم و با ماشین عمار به جاده «طریقالکربلا» رسیدیم.
قدمها را آهسته برمیداشتیم و هر جا میشد توقف میکردیم. یک ساعت مانده به غروب آفتاب دیگر راه زیادی تا بینالحرمین نمانده بود. جاده اصلی که تمام شد به یک دوراهی رسیدیم. یکی مستقیم به حرم امام حسین (ع) میرفت و آن یکی به حرم حضرت عباس (ع). باید راه را انتخاب میکردیم. مرتضی دستهایش را بالا برد و بلند گفت: «ای که مرا خواندهای/ راه نشانم بده»... داوود به سمت راست و راهی رفت که به حرم حضرت عباس (ع) میرسید. گفت: «عرب رسم دارد برای رفتن به حرم امامحسین (ع)، از برادرش اجازه بگیرد. رسم خوبی هم هست». راه را به داوود نشان داده بودند.
پشت سرش راه افتادیم و خاطره یکی از سفرهای را برای داوود تعریف کردم که در حرم حضرت عباس (ع) عربی را دیدم که در حرم را میبوسید و صورتش را بعد از هر بوسه دوباره روی در میگذاشت. چندبار این کار را تکرار کرد. جلو رفتم و گفتم: «سید! چه میکنی؟» گفت: «اهل کجایی؟» گفتم: «مشهد». گفت: «مگر موقع رفتن به حرم امامرضا (ع) در اذن دخول به امام نمیگویی که تو صدایم را میشنوی و سلامم را جواب میدهی؟ من هم در را میبوسم، انگار که امامم را بوسیده باشم، صورت را روی در میگذارم، تا او هم من را ببوسد».
داوود گفت: «درست گفته، آیا تو شک داری که چند دقیقه دیگر این خود حضرتعباس (ع) است که به استقبال ما میآید؟» من ولی خودم را خوب میشناختم و مطمئن بودم دستکم دربارهٔ من چنین چیزی نخواهد بود. حالا دیگر از هم جدا شده بودیم. هر کسی در حال خودش بود و تقریباً هر که میدیدی داشت گریه میکرد. از گریه آدمها من هم گریهام گرفت. ما از مسیر فرعی آمده بودیم و راه تقریباً تاریک بود. چند دقیقه بعد اما نوری که از نورهای دنیا قشنگتر و سرختر بود چشممان را روشن کرد.
دلم میخواست بهتر از اینی که هست مینوشتم. دلم میخواست بهتر از اینی که هست میگفتم. باید ببخشید که نمیتوانم درست و خوب بنویسم. اما میتوانم بگویم دیدن گنبد و گلدسته حرم حضرت عباس (ع)، پاداش راه سختی بود که آمده بودیم. داوود ایستاد، کفشها و جورابهایش را کند و کف پایش را بالا آورد. روی یک پا ایستاد و کف پایش را رو به حرم گرفت و جوری که ما بشنویم بلند گفت: «آقا، آقا... ما خستهایم. همه این راه را پیاده آمدهایم. نگاه کن! لباسمان پر خاک است و کف پایمان تاول زدهاست. این همه راه را آمدهایم برای اینکه شما را ببینیم. آقا! ما خیلی وقتها حواسمان به شما نیست، شما ولی هوای ما را داشته باشید». بعد هم گفت این حرفها را از «حاج آقا مجتهدی» یادگرفته است.
مرتضی گفت: «حالا وقت مزد گرفتن است. باید آرزو کنیم». از خودم پرسیدم چه باید بخواهم؟ فهرست خواستههای من خیلی طولانی بود. مرتضی انگار که فهمیده باشد با خودم چه میگویم، دستش را انداخت دور گردنم و همانطور که گریه میکرد، گفت: «رفیق! این لحظه را غنیمت بدان، به آب و نان نفروشی که باختی...». شاید خود خدا بود که آن لحظه کمکم کرد تا اینطور آرزو کنم: «هر سال اربعین همینجا باشم».
منبع:باشگاه خبرنگاران