۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۵ : ۲۱
- ادامه قسمت قبل
۲۰)-
صبح روز چهارشنبه قرار بود که ساعت ۸ به سمت مهران حرکت کنیم. برای خوردن صبحانه رفتم خیابان جلوی خانه، در مسیر پیادهروی، داشتم شیر گرم با خرما میخوردم که جوانی را دیدم، روی زمین نشسته و با دستان خود خاک کف کفش زائران را جمع میکند. کمی جلوتر یک کودک با جارو خاکها را روی هم انباشته میکرد و آن جوان با دو دست مشت مشت به داخل یک قوطی آب معدنی میریخت. مادر خمیدهای کودک را کمک میکرد تا زودتر شیشهاش را پر کند. رنگ دستان خاکی کودک، اردهای شده بود، مثل دستهای کودک همبازی من، بازی نون بیار کباب ببر. گرمی دستانش را در دستانم حس کردم، صدایش در گوشم پیچید: انت زائر، زائرالحسین.
کوله پشتیها که بالای ماشین ون کرم رنگ بسته شد، حرکت کردیم. راننده از کوچه پس کوچهها و جادههای فرعی حرکت میکرد. یک از مسیرهای عبوری ما کنار شاخهای از رود فرات بود که زبالههای تر و خشک در سرتاسر مسیر به چشم زشت میآمد. مگسها و حیوانات موذی در این بهشت خودشان جشن گرفته بودند. بوی تند زباله هر از گاهی بینی سرنشینان ماشین را مالش میداد.
بعد از ۲ ساعت که داخل خیابانهای فرعی کربلا دور میزدیم، تازه به جاده اصلی کربلا به مهران رسیدیم. یک روز مانده به اربعین بود و مسیر اصلی منتهی به کربلا را برای زائرین یک طرفه کرده بودند. زائرینی که قصد بازگشت داشتند باید به سمت نجف میرفتند و از آنجا به حله و سپس به سمت بدره و در آخر به مهران میرسیدند.
ماشین ما طبق حالت عادی باید ظهر به مهران میرسید اما نزدیک اذان مغرب رسیدیم. داخل ماشین کنار مهدی فشرده نشسته بودم، یکی از دوستان خاطرهای از سال گذشته به یادش آمد، گفت: سال گذشته در مسیر برگشتن به مهران، سوار یک اتوبوس عراقی بودم که نزدیک یک روستا ناگهان حدود ۲۰ نفر جوان و نوجوان عراقی آمدند وسط جاده را مسدود کردند. بلافاصله یک گلیم فرش بزرگ همان وسط جاده پهن کردند، راننده فرصت نکرده بود که به کنار جاده برود و به درستی ماشین را پارک کند، همان وسط جاده اصلی ترمز گرفته بود و ماشین را خاموش کرد!
یکی از مسافرین فریاد زد: ناهار ناهار پیاده شوید ناهار بخورید! یکی دیگر با صدای بلند و همراه تعجب گفت: وسط جاده! خطرناکه! راننده داره چکار میکنه! دیگری گفت: ای بابا دلت خوشه راننده پیاده شده! رفته سر سفره ! معلوم میشه اینجا هرکی به هر کیه، شیر تو شیره!
ظاهراَ چارهای نبود همه پیاده شدیم، من پشت اتوبوس رفتم نگاهی کردم که ببینم دیگر ماشینها چکار میکنند. دیدم دو نفر از همان جوانان با چوبی بلند به دست و چفیه به دور سر بسته، ماشینها را به مسیر خاکی کنار جاده هدایت میکنند، البته مسیری که همان موقع به زور لاستیک ماشینها احداث شده بود! جالب اینجا بود که هیچ ماشینی به این کار اعتراضی نمیکرد و همه با آرامش در مسیر انحرافی خود ساخته، عبور میکردند. نه صدای بوقی میآمد و نه صدای اعتراض و فریادی!
سفره یکبار مصرف بزرگی روی گلیم فرش پهن کردند و غذا را توزیع کردند، همه با آرامش و بدون دغدغه و اضطراب مشغول خوردن بودند؛ خبری هم از نیروی پلیس نبود و هیچ اضطرابی ناشی از جریمه شدن در چهره راننده دیده نمیشد! در یک کلام شیر تو شیر بود.
با این خاطره همه دوستان خندیدند، خندهای همراه با تعجب؛ راننده برای نماز و ناهار در یک موکب بین راهی توقف کرد، پنیرهای کوچک به همراه نان و چایی ، نان کم بود، مجبور شدم کنارههای خمیر نان را بخورم. یاد خاطره یکی از دوستان افتادم که میگفت: با جمعی از بچههای کرمانی داخل یک موکب نشسته بودیم، قابلمه نیمرو جلوی یک عراقی بود و با ولع و اشتیاق مشغول خوردن بود. ما هوس نیمرو کرده بودیم ، صدا بلند کردیم: میدونی ما کی هستیم؟! ما همشهریهای حاج قاسم سلیمانی هستیم. مرد عراقی تا نام حاج قاسم را شنید مثل برق گرفتهها از جا پرید، یک دستش را به نشانه احترام بر سر گذاشت و با دست دیگرش قابلمه نیمرو را جلوی ما گذاشت. خنده بر لبهایمان ماسید، رفت و به سرعت برگشت ، یک سینی پر از نیمروی دیگر جلویمان گذاشت. پیش خودم گفتم باید این ترفند همشهری حاج قاسم را بکار ببرم. البته به آنجا نکشید، سینی پر از نان و پنیر از راه رسید.
به مرز مهران که رسیدیم همه جمعیت در حال خارج شدن از مرز بودند و هیچ زائری به سمت کربلا نمیرفت. خیلی تعجب کردم سالهای گذشته یکی دو روز مانده به اربعین از همیشه شلوغتر بود و مرزداران مجبور میشدند مرز را باز کنند تا جمعیت به سمت کربلا بروند.
از یکی از سربازها پرسیدم: جریان چیست؟ هیچ کس به سمت کربلا نمیره؟ گفت: نمیدانم حاجآقا! ولی فکر کنم خود مردم سفرشان را مدیریت کردند و فقط هر کس که ویزا داشته میتونسته به مرز نزدیک بشه و اصلا قبل از مهران جلوی افراد بدون ویزا را میگرفتند! مهران امروز با مهران ده روز قبل هیچ فرقی نکرده بود. همان تصویر زیبای شلوغی نیمه شب هنگام رفت، در هنگام برگشت هم چشمانم را پر کرده بود. سوار خط واحد شدیم و به پارکینگی که ماشینها را پارک کرده بودیم، رفتیم. حوالی ساعت ۸ شب سوار ماشینها شدیم و به سمت قم حرکت کردیم، هنوز نماز مغرب و عشا را نخوانده بودیم، از مهران که خارج شدیم در یک استراحتگاه بزرگ که به نظر تازه ساز میآمد توقف کردیم برای نماز و شام. دو کودک ۷-۸ ساله ایرانی خرمای ارده آلود و چایی را به زائران خسته تعارف میکردند، دستان اردهای رنگ دست ذهن مرا گرفت و کشید. بازی نون بیار کباب ببر پشت چشمم میلولید، صدای نرم و نازک کودک در گوشم پیچید: انت زائر، زائرالحسین.
تعداد استراحتگاهها و موکبهای ایرانی نسبت به گذشته خیلی بیشتر شده بود، چهار سال پیش که امکانات خیلی کمتر بود با ماشین خودم به همراه هادی و محسن در حال برگشت به قم بودیم، نیمه شب بود و سوز سردی میآمد، برای دستشویی رفتن و اقامه نماز در کنار مسجدی کوچک ماشین را پارک کردم. جای پارک به سختی پیدا میشد، میخواستم به دستشویی بروم که صف طولانی آن مرا به خویشتنداری بیشتر مجبور کرد، بنابراین وضو گرفتم و عبایم را دور خودم پیچیدم و همین که میخواستم وارد مسجد بشوم یک جوان لاغر اندام جلویم را گرفت و گفت: حاجآقا سوال شرعی دارم میشه یک لحظه ؟
گفتم: بله بله در خدمتم! مرا به کناری کشاند و آهسته و شکسته گفت: حاجآقا ما خیلی عجله داشتیم و دستشوییها هم اینقدر شلوغه ! و هوا هم که سرده!
کمی سکوت کرد و با خجالتی نهفته در چهرهاش دوباره به سخن آمد: نتونستم خودم را کنترل کنم و شلوارم را خیس کردم حالا چکار کنم؟ هوا سرده آب هم خیلی یخه ، شلوغ هم که هست! وقت نماز مغرب هم که داره میگذره چکار کنم!؟ میشه نماز نخونم و بعداَ قضا کنم؟
من همین طور که دستان یخزدهام را به هم میمالیدم تا شاید کمی گرم شود به او گفتم: نماز که نمیشه نخواند، در هر شرایطی نباید نماز را ترک کرد، شما اول شلوارت را عوض کن و با آب کمی هم میتوانی خودت را پاک کنی. آب نداری؟ جوان بینی سرماخورده و قرمزش را با آستین پاک کرد و گفت: حاجآقا من غیر از این شلوار هیچی دیگه ندارم اصلا بدون کوله پشتی و لباس آمدم کربلا! آب هم ندارم!
گفتم: اگر میتونی از دوستهایت بگیر و اگر واقعاَ راهی برای شستن خودت نداری با همین حالت باید نماز بخونی و بعداَ هم میخوای خیالت راحت باشه قضایش را هم بخوان. ان شاءالله خدا قبول میکنه برای من هم دعا کن التماس دعا. جوان با لبخند تلخی خداحافظی کرد و رفت.
امسال شرایط و امکانات جادهها بسیار بهتر شده بود ولی ما همه، خسته بودیم. ماشین ما دو راننده داشت، من و آقامحمدعلی به همراه بی بی و بابا، مهدی سوار ماشین عمویش شده بود. مقداری رانندگی کردیم اما خیلی خسته بودیم و خوابمان میآمد. به ناچار کنار یک پلیس راه مقداری استراحت کردیم و داخل ماشین خوابیدم، ساعت ۲ نیمه شب بود کمی خواب رفتم اما سردی گزنده هوا بیدارم کرد و پشت فرمان نشستم و تا نماز صبح رانندگی کردم. بعد من خوابیدم و آقا محمدعلی ادامه راه را تا قم یک کله آمد. قم همان حال و هوای ده روز پیش را داشت کمی تا قسمتی ابری؛ ابرهای سفید پشمالو در آسمان اما بیبخار!
پایان
منبع:حوزه