من
راه را گشودم و ایشان وارد شد و نشست و از زیر ردای خود ظرفی را بیرون
آورد که مقداری ماش پلو و کمی گوشت و نان در آن بود و از من خواست که در
خوردن غذا شرکت کنم و من آن قدر خوردم تا اینکه سیر شدم، سپس با صدای بلند –
بر خلاف عادتش – فرمود:
چای کو؟ من با سرعت بلند شدم و چای را آماده
ساختم و ایشان یک فنجان کوچک میل فرمود و سپس بلند شد و با من خداحافظی
کرده و تشریف بردند.
پی نوشت:
اسوه عارفان - ص28
منبع:تسنیم