بنا به گواهی متون تاریخی، در نخستین روزهای دعوت آشکار حضرت محمد (ص)، عده ای از متنفذان مکه، پیامبر خدا (ص) را استهزا میکردند و او را در انظار دیگران سبک جلوه میدادند، اما آن حضرت استقامت میورزیدند و به دعوت خویش ادامه میدادند.
عقیق: در این باره امیرالمومنین علی (ع) بیان داشته اند: متنفذان مکه که به استهزا پیامبر (ص) مشغول بودند، وقتی که از کار خود نتیجه ای نگرفتند، بر آن شدند تا نزد پیامبر خدا (ص) بروند و با تهدید به قتل، او را از ادامه دعوت باز دارند. از این رو نزد ایشان رفتند و گفتند: ای محمد! ما تا ظهر امروز تو را مهلت میدهیم، چنانچه از ادعای خود بازگشتی، و از ادامه کار دست برداشتی در امان هستی، در غیر این صورت تو را خواهیم کشت. پیامبر (ص) به منزل رفت و در به روی خود ببست و با باری از غم و اندوه در اندیشه فرو رفت (که سرانجام کار او و این مردم به کجا خواهد کشید؟) در این بین فرشته وحی به همراه این آیه فرود آمد: با صدای بلند آنچه را که مأمور گشته ای، به مردم برسان و از گروه مشرکان روی بگردان. پیغمبر از جبرئیل پرسید: من با استهزا کنندگان و تهدیدهای ایشان چه کنم؟ جبرئیل گفت: ما خود آنها را به کیفر رساندیم! پیغمبر فرمود: اما آنها هم اینک اینجا بودند. جبرئیل گفت: دیگر نیستند و طومار عمرشان برای همیشه درهم پیچیده، تو با آزادی کامل به دعوت خویش ادامه بده! عمده فرومایگان پنج تن بودند که همه در یک روز و هر کدام به شیوه ای خاص، به هلاکت رسیدند: «ولید بن مغیره» هنگام عبور از مکانی با تیر تراشیده ای برخورد کرد. تیر رگ دستش را درید و خون جاری شد. هر چه کردند، خون بند نیامد تا هلاک گردید. «عاص بن وائل» از پی حاجتی به مکانی رفت. در بین راه سنگی از زیر پایش لغزید و از بلندی (کوهی) به زیر سقوط کرد و تکه تکه شد. «اسود بن یغوث» به استقبال پسرش که از سفری میآمد، رفت (در بازگشت) زیر درختی سایه گرفته بود که، جبرئیل سرش را به درخت کوبید، سرش متلاش و بمرد. اسود از غلامش کمک میخواست و به او میگفت: ای غلام! این مرد را از من دور کن! اما او میگفت: من جز تو کسی را اینجا نمیبینم این تو هستی که سرت را به درخت میکوبی! «ابن طلاطله» از خانه خارج شد و دچار باد سام شد، در اثر وزش باد چونان حبشیان تغییر شکل داد، چون به خانه بازگشت، کسانش وی را نشناختند. هر چه گفت من فلانی هستم، باور نکردند و بر او خشم گرفتند و وی را کشتند. «اسود بن حارث» به نفرین پیامبر دچار گشت و بینایی خود را از کف بداد. رسول خدا (ص) بر او نفرین کرده بو تا چشمانش کور شود و به داغ فرزند مبتلا گردد، همان روز که از خانه خارج شد، نفرین پیامبر در حق او گیرا شد و همچنان با کوری و خواری بزیست تا به داغ فرزند نیز گرفتار شد. از ابتلای اسود چنین نیز روایت شده: ماهی شوری خورد و تشنه گردید. آب خواست، به او خوراندند اما عطشش فرو ننشست، دگر باره آب خواست به وی نوشاندند و سیراب نشد و چندان آب خورد تا شکمش بترکید و بمرد. آخرین کلامی که در لحظه مرگ از همه این افراد شنیده شد، این بود که میگفتند: خدای محمد مرا کشت.
پی نوشت ها: 1-طبرسی، احتجاج: 216. 2-علامه مجلسی، بحار الانوار، ج 10: 36؛ ج 17: 282. 3-شعبان صبوری، خاطرات امیر مؤمنان (ع): 126-128. منبع:قدس 211008