کد خبر : ۶۶۳۲۰
تاریخ انتشار : ۰۴ آذر ۱۳۹۴ - ۰۲:۳۸

پایانی شوم برای توهین به پیامبر اکرم(ص)

بنا به گواهی متون تاریخی، در نخستین روزهای دعوت آشکار حضرت محمد (ص)، عده ای از متنفذان مکه، پیامبر خدا (ص) را استهزا می‌کردند و او را در انظار دیگران سبک جلوه می‌دادند، اما آن حضرت استقامت می‌ورزیدند و به دعوت خویش ادامه می‌دادند.
عقیق: در این باره امیرالمومنین علی (ع) بیان داشته اند: متنفذان مکه که به استهزا پیامبر (ص) مشغول بودند، وقتی که از کار خود نتیجه ای نگرفتند، بر آن شدند تا نزد پیامبر خدا (ص) بروند و با تهدید به قتل، او را از ادامه دعوت باز دارند. از این رو نزد ایشان رفتند و گفتند: ای محمد! ما تا ظهر امروز تو را مهلت می‌دهیم، چنانچه از ادعای خود بازگشتی، و از ادامه کار دست برداشتی در امان هستی، در غیر این صورت تو را خواهیم کشت.
پیامبر (ص) به منزل رفت و در به روی خود ببست و با باری از غم و اندوه در اندیشه فرو رفت (که سرانجام کار او و این مردم به کجا خواهد کشید؟) در این بین فرشته وحی به همراه این آیه فرود آمد: با صدای بلند آنچه را که مأمور گشته ای، به مردم برسان و از گروه مشرکان روی بگردان.
پیغمبر از جبرئیل پرسید: من با استهزا کنندگان و تهدیدهای ایشان چه کنم؟ جبرئیل گفت: ما خود آنها را به کیفر رساندیم!
پیغمبر فرمود: اما آنها هم اینک اینجا بودند.
جبرئیل گفت: دیگر نیستند و طومار عمرشان برای همیشه درهم پیچیده، تو با آزادی کامل به دعوت خویش ادامه بده!
عمده فرومایگان پنج تن بودند که همه در یک روز و هر کدام به شیوه ای خاص، به هلاکت رسیدند: «ولید بن مغیره» هنگام عبور از مکانی با تیر تراشیده ای برخورد کرد. تیر رگ دستش را درید و خون جاری شد. هر چه کردند، خون بند نیامد تا هلاک گردید. «عاص بن وائل» از پی حاجتی به مکانی رفت. در بین راه سنگی از زیر پایش لغزید و از بلندی (کوهی) به زیر سقوط کرد و تکه تکه شد.
«اسود بن یغوث» به استقبال پسرش که از سفری می‌آمد، رفت (در بازگشت) زیر درختی سایه گرفته بود که، جبرئیل سرش را به درخت کوبید، سرش متلاش و بمرد. اسود از غلامش کمک می‌خواست و به او می‌گفت: ای غلام! این مرد را از من دور کن! اما او می‌گفت: من جز تو کسی را اینجا نمی‌بینم این تو هستی که سرت را به درخت می‌کوبی! «ابن طلاطله» از خانه خارج شد و دچار باد سام شد، در اثر وزش باد چونان حبشیان تغییر شکل داد، چون به خانه بازگشت، کسانش وی را نشناختند. هر چه گفت من فلانی هستم، باور نکردند و بر او خشم گرفتند و وی را کشتند. «اسود بن حارث» به نفرین پیامبر دچار گشت و بینایی خود را از کف بداد. رسول خدا (ص) بر او نفرین کرده بو تا چشمانش کور شود و به داغ فرزند مبتلا گردد، همان روز که از خانه خارج شد، نفرین پیامبر در حق او گیرا شد و همچنان با کوری و خواری بزیست تا به داغ فرزند نیز گرفتار شد. از ابتلای اسود چنین نیز روایت شده: ماهی شوری خورد و تشنه گردید. آب خواست، به او خوراندند اما عطشش فرو ننشست، دگر باره آب خواست به وی نوشاندند و سیراب نشد و چندان آب خورد تا شکمش بترکید و بمرد. آخرین کلامی که در لحظه مرگ از همه این افراد شنیده شد، این بود که می‌گفتند: خدای محمد مرا کشت.


پی نوشت ها:
1-طبرسی، احتجاج: 216.
2-علامه مجلسی، بحار الانوار، ج 10: 36؛ ج 17: 282.
3-شعبان صبوری، خاطرات امیر مؤمنان (ع): 126-128.
منبع:قدس
211008

ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین