حاجیان از مکّه سوغاتِ سفر میآورند
آه سرد و کام خشک و چشم تر میآورند
از حریم امن حق برگشتهاند اینان ولی
جان خود را از فراسوی خطر میآورند
ای بسا فرزندها با خود پدر را بردهاند
با غم و اندوه از او تنها خبر میآورند
اهلِ سنّت بوده اما نعشِ او را در منا
از کنارِ شیعۀ اثنا عشر میآورند
شورِ وحدت را ببین کاین دوستان را بعدِ مرگ
از دلِ آغوش هم با زور در میآورند
ریسهها را باز کن جان پدر! طاقی مبند
حجله ای آماده کن نعش پسر میآورند
مادرم! فرزندها را نرم نرم آماده کن
کز لگدکوب منا نعش پدر میآورند
ای کبوتر سر به گنبد کوب کز سوی منا
دسته دسته قمری بی بال و پر میآورند
صبر کن حاجی! مباش این سان رفیقِ نیمه راه
صبر کن تابوت را از پشت سر میآورند
آسمان را آهِ دودادود سرتاسر گرفت
داغ دل را بس که با سوز جگر میآورند
آسمان را شب گرفت از دودِ آهاآهِ خلق
اشکهای خون نشانی از سحر میآورند
ریسمانِ آه های پیهم و چرخابِ غم
بر رواقِ چشمها خون جگر میآورند
یاد آن پهلو که شد کوبیدۀ دیوار و در
دردِ پهلو داغِ دل زخمِ کمر میآورند
ساقۀ یاسی شکسته لای دیوار و دری
برگهای زردِ تاریخ این خبر میآورند
این کبودیها که میبینی نشان زخم نیست
برگ یاس از لای آن دیوار و در میآورند
دانه های اشکِ اینان بذرهای کینهاند
بذرهای کینه روزی برگ و بر میآورند
بذرهای کینه بس آسانتر از بذرِ گیاه
ریشهها را میدوانند و ثمر میآورند
باغبان برخیز و کاری کن ببین بر شانهها
نخلهای کنده از جور تبر میآورند
وا بجنبان آن عصای سبز را کاین ناکسان
باز هم تزویر را با زورِ زر میآورند
قرنها از فتح مکه رفته این سفیانیان
در دلِ خود کافرند ایمان مگر میآورند
این چه اسلامی است یا رب کاین چنین از خویشتن
مفتیان هر روز دینی تازه در میآورند
چند روزی خلق را سرگرم این دین میکنند
چند روز بعد یک دین دگر میآورند
شاخِ گل دارند در یک دست، دستِ پیش رو
خنجرِ کین را به دستِ پشت سر میآورند
سر فرو کن در گریبان چشم دل وا کن ببین
جای دستار و کلاه این قوم سر میآورند
گر فراز آرند فرصت فتنه ای در ملکِ ما
از خلیجِ فارس تا بحر خزر میآورند
جنگجوی و فتنه گر هستند و از انسان دمار
تا توانند این گروه فتنه در میآورند
شیشه دارند و به کوه سنگ بارِ شیشه را
غافل از سنگ این گروهِ شیشه گر میآورند
مثلِ یک کبریت خاموشیم و اینان پیشِ ما
بشکه بشکه نفت و باروت خطر میآورند
کور بادا چشمشان و پاره باداشان جگر
اشک را در چشم و خون را در جگر میآورند
کینههایی را که میریزند بیجا بر یمن
از حجاز و اردن و مصر و قطر میآورند
در خلیج موج خیز ما چنین بی دست و پا
جست و خیزی مرده چون موجِ گهر میآورند
کینه ای دیرینه از جنگ جمل میپرورند
حالیا با شیرها جنگ بقر میآورند
سینۀ مردانه کو کاین قوم چون آبستنان
پیشِ تیغ ما شکمها را سپر میآورند
خشمِ مردان را اگر بینند مثل عمر و عاص
خویشتن را از لباس خویش در میآورند
بر زبانها آیۀ انّا الیه راجعون
از جگرها نالۀ این المفر میآورند
بیشه می تاراند از خود روبهان سفله را
رو به سوی بیشه تا شیران نر میآورند
روبهان صد داغِ دل از زخم حسرت میبرند
در کنام شیرها جنگی اگر میآورند
هفت اندام مخنث ها فرو خوابد ز کار
مردهای شرزه تا فریاد بر میآورند
نفت خوارا! دامن تر جمع کن تردستها
از دهان خویش گاهی شعله در میآورند