20 مهر 1400 6 (ربیع الاول 1443 - 08 : 02
کد خبر : ۱۶۸۱۴
تاریخ انتشار : ۱۴ آذر ۱۳۹۲ - ۰۹:۵۴
حکایتی زیبا از پیرمردی تنها که خواستار ملاقات خدا شد.
عقیق: پیرمرد با تقوایی در خواب خدا رو دید و به او گفت خدایا من خیلی تنهایم . آیا مهمان خانه من می شوی ؟

خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .

پیرمرد از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.

رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.

سپس نشست و منتظر ماند.

چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد .

پیر مرد با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد. پیرزن فقیری بود .

پیرزن از او خواست تا به او غذا بدهد

پیرمرد با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.

نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیرمرد دوباره در را باز کرد.

این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .

پیر مرد با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت.

نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .

این بار نیز پیرزن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا

بخرد .پیرمرد که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.شب شد ولی خدا نیامد

پیرمرد نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .

پیرمرد با ناراحتی گفت: خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی آمد ؟

خدا جواب داد : بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی !!!!!!


منبع:جام
211008

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: