هشتم ذی الحجه، شورانگیزترین روز زندگی در مکه
بود. درای کاروان گواه آغاز سفر بود. عمار بار بر شتر بسته و اندیشناک کنار
امام ایستاد. بامداد بود. خانواده امام و یاران و همسفران عزم رفتن
داشتند. امام پیش از رفتن کاغذ طلبید و نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم. از
حسین بن علی به خاندان بنی هاشم. باری هرکس با من همسفر شود کشته می شود و
هرکس سر بتابد پیروزی و شادکامی نخواهد دید.
قافله به شتاب از مکه دور
شد. هنوز منزلی دور نشده بود که عمار صدای پای اسبان شنید. ستون برانگیخته
غبار گواه تعقیب دشمن بود. اندکی بعد یحیی بن سعید، برادر عمرو بن سعید بن
عاص حاکم مکه با فرستادگان حکومت رسیدند. راه را بر امام بستند و گفتند:
بازگرد. امام بی اعتنا گذشت. همراهان یحیی با یاران امام درافتادند.
تازیانه ها فرا می رفت و فرود می آمد و امام بی آن که روی برگرداند راه را
پیش می گرفت و عمار زخم چند تازیانه را بر سر و شانه احساس کرد اما آنچنان
تازیانه بر بدن چند مهاجم نواخت که سوزش و درد خویش را فراموش کرد.
یحیی
و همراهان داد می زدند: ای حسین! از خدا نمی ترسی؟ از جماعت مسلمانان
بیرون می روی و شکاف و تفرقه در امت ایجاد می کنی. امام تنها به آیه قرآن
پاسخ می گفت: لی عملی و لکم عملکم. انتم بریئون مما اعمل و انا بری ء مما
تعملون/ عمل من برای من و عمل شما ویژه شماست. شما از عمل من بیزارید و من
از کار شما.
یحیی و همراهان تهی دست و خسته و شکسته بازگشتند و کاروان
به شتاب دور شد. چه منزل ها به حادثه ها و خبرهای تلخ گذشت. شهادت مسلم،
هانی، عبدالله بن یقطر و قیس بن مسهر گوشه ای از خبرهای اندوه بار راه
بود.
از منزل شراف تا کربلا حر و یارانش امام را در محاصره داشتند و پنج
شنبه دوم محرم همه چیز گواه آن بود که وعده گاه عاشقان بوسه بر گام
عاشقانه ترین یاران زده است. عمار در کربلا خیمه زد. پیران کربلا هرگاه به
او می رسیدند پدرش را می ستودند و خاطره نبرد او را در جمل و شهادتش در
صفین را بازمی گفتند. عمار فرزند شهید، فرزند سالک و عاشق راه علی اینک
تنها خیال شهادت در رکاب حسین(ع) را داشت.
روز عاشورا از مشرق
عشق دمید و عمار مثل همه عاشقان بی تاب دیگر کمر بسته، کلاه خود بر سر،
شمشیر در کف، چشم در چشم امام داشت تا به اشارتی سرافشانی و جانبازی کند.
پس از تیرباران عمرسعد، عمار در باران یک ریز تیرها چرخ می زد. امام دمی او
را از نگاه خود دور نمی داشت. رجز او با موسیقی تیرها درمی آمیخت. گاه
شمشیرش تیرهای رها در هوا را شکار می کرد و گاه سرهای تهی سواران گستاخ را.
تیر
بر قلب آفتابی و تشنه عمار نشست. ده چوبه تیر دیگر نیز همزمان بازوان و
سینه و حنجره اش را فروشکستند. عمار چون کوه بر خاک افتاد. لحظه ای بعد در
پایان التهاب و پرتاب تیرها امام بر بالینش رسید. دست بر پیشانی اش کشید.
نگاه روشن عمار با نگاه امام گره خورد و روح سالک و آسمانی اش سبک تر از
نسیم در کوچه باغ های بهشت پیچید.
السلام علی عمار بن حسان بن شریح الطائی
پی نوشت:
(آینه داران آفتاب/ محمدرضا سنگری)
منبع:شبستان