عقیق: صدای نقاره که پیچید، خشکم زد. شبیه نجوای آشنایی قدیمی بود و من، مثل مادری که بچهاش را گم کرده باشد دویدم سمت ضلع شرقی صحن انقلاب تا بشنوماش. گم کردهام آنجا بود و پاهای یخ بستهام تندتر از این نمیدوید. میخواستم پیدایش کنم و یک دل سیر غرقاش شوم. قلبم تند تند میکوبید و تقلا میکرد تا از سینهام کنده شود. شال گردنم را روی دماغم بالا کشیدم و یک نفس دویدم. صدای نقاره مثل جادو بود. انگار همه هیپنوتیزماش شده بودند و چشم بسته باید خودشان را از هر صحن و رواق و زاویهای که بودند به آن میرساندند.
وقتی به ایوان نقاره رسیدم، ایستادم. روبهرویش. مثل همه که با چشمهایی خیس از اشک، و با سرهایی که به هقهق روی یقهها بالا و پایین میشد ایستاده بودند و به صدای دلنوازی که از بوق و کُرناهای ایوان نقاره بیرون میآمد گوش میدادند و راز مگوی دلهایشان را با شاه خراسان در میان میگذاشتند.
نُتهای حنجره نقارهزنها
نه؛ این صدا، این نجوا، این موسیقی بیکلام محلی، این نُتهایی که از حنجره نقارهزنها میجوشید و توی ایوان نقاره دَم میگرفت، یک نوای معمولی نبود. انگار حرفهایی در موسیقی نقاره جوانه میزد و شکوفههای شیریناش روی سرمان میپاشید که مقاومت در برابرش را از همه چشمهایمان گرفته بود. حرفهایی که حرف و کلمه نبود اما حرف و کلمههایی داشت که صاف مینشست توی دلهای شکسته و برای ترکاندن بُغضهای قدیمی وسوسهشان میکرد.
وسوسهای که به جانم افتاده بود و دلم میخواست بدانم که وقتی نقارهزنها بر طبلها میکوبند و در کرناها میدمند تنها یک فوت است که از جانهاشان برآمده و یا راز دیگری هست که من از آن بیخبرم؟ و مگر دمیدنِ هوایی برخاسته از ریههای آدمیزاد ضعیف، چه جادویی دارد که این همه آدمِ هفتاد و دو ملتِ در حال چرخیدن در حرم را برای لحظههایی پاگیر خودش میکند؟
ایوان آبی آسمانی
آرام آرام از پلههای آبی آسمانی ایوان نقاره بالا رفتم. باریک بودند و فراوان و به آسمان میرسیدند. از آخرین پله تا گنبد طلا، فقط یک چشم بر هم زدن فاصله بود. نقارهزنها شانه به شانه هم ایستاده بودند. یازده نفر. چهار نفر بر طبلها میکوبیدند و هفت نفر در کرناها میدمیدند. با لباسهای یک شکلِ خادمان بارگاه شاه مملکت خراسان. هوای سردی توی ایوان میپیچید اما نقارهزنها مثل سرو ایستاده بودند و تکان نمیخوردند. چند سال بود؟ چند هزار سال؟ که مردانی به نشان عرض ادب، در ایوان بارگاه سلطان مملکت عشق میایستادند و میدمیدند و نقاره میزدند؟
حس و حال طراوت نقاره
تکیه زدم به کاشیهای لاجوردی ایوان و چشمهایم را دوختم به گنبد طلا. نقارهزنها بر طبلها میکوبیدند و در کرناها میدمیدند. صدای نقاره از آنجا که ایستاده بودم مو را بر تن آدمیزاد سیخ میکرد. انگار همه ذرات صدا که با مولکولهای هوا درهم و برهم میشدند زنده بودند و جان داشتند و زندهگی میکردند. یعنی اولین روزی که در حرم نقاره زدند هم همین حس و حال عجیب جریان پیدا کرده بود؟ به همین طروات و تازگی؟
شفای شاه خراسان
«میرزا ابوالقاسم بابر»، نوه گوهرشاد بود که اواسط قرن نهم هجری یعنی حوالی سال هشتصد و شصت به نیت زیارت آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام از هرات به خراسان آمد. تناش بیمار بود و به ناز طبیبان نیازمند؛ ناامیدش کرده بودند از گرفتن شفا اما کولهبارش را بست تا شفایش را از دستهای طبیبالنفوس خراسان بگیرد؛ هرچند که باید سختی سفری طولانی و از میان کوهها و درهها و دشتها و صحراها را به جان رنجورش میخرید. و چه شد؟ آیا سزاوار بود که رئوفی چون ضامن آهو، آهوی بیمار هراتی را دست خالی به وطناش بازگردانَد؟
نه، هیهات. میرزا شفایش را گرفت و به شکرانه شفا، دستور داد تا در حرم نقاره بزنند. هر روز و در هر نقطهاش. در هر جایی که بلندیهایش به زردی گنبد طلا مشرف و منتهی میشد و نقطه تلاقی آسمان و خورشید بود. تا اینکه در عصر شاه عباس صفوی، این ایوان بیست و شش متری بالا رفت و نقارهزنی در همین نقطه مبارک، ماندنی شد. آنقدر بالا که بعد از این همه قرن، منِ یک لا قبا هم، روی آن ایستادم و به کُرناهایی که جادو میکردند زل زدم.
نقاره چه دارد؟
نقارهزنی بیست دقیقه طول کشید. جریانی بود از نور و امید و رحمت و برکت. روح را درخشان میکرد و چشمها را جلا میداد. به صورتهای سرخ شده نقارهزنها نگاه کردم و سلام دادم. هر کدامشان دردودلی با صاحب گنبد طلا کردند و آماده میشدند که پایین بروند. پاپیچ یکی از خادمان شدم «نقاره چه دارد که همه را درگیر خودش میکند؟ شما توی کُرناها میدمید و همین! اما چرا هر بار که صدایش را میشنوم دلم ریش میشود؟»
خادم به طرف گنبد چرخید. دستهایش را روی سینهاش گذاشت. و جادوی شعری که رازی چند هزار ساله بود و می گفت هنگام دمیدن در کرناها آن را در دروناش زمزمه میکنند، با چشمانی پُر از مرواریدهای اشک برایم خواند «سلطان دنیا و عقبی علی بن موسی الرضا.» «امام رضا.» «امام رضا، امام رضا، امام رضا.» «غریب رضا، غریب رضا.» «یا امام غریب، یا امام رضا.» «رضا جان، رضا جان، رضا جان.» «دوران دوران امام رضا.» «ای دادرس بیچارگان.» «ای دادرس درماندگان.» «فریادرس، فریادرس.»
منبع:فارس