01 مهر 1402 9 (ربیع الاول 1445 - 59 : 13
کد خبر : ۱۲۷۸۱۹
تاریخ انتشار : ۰۱ مهر ۱۴۰۲ - ۱۳:۴۷
لحظه وداع با شکنجه گرش خیلی برای من عجیب بود که شکنجه گرش از او به خاطر اینهمه آزار و اذیت عذرخواهی می‌کند و با اینکه بدترین شکنجه‌ها را سر او و رزمندگان دیگر آورده بودند باز هم دل بخشش را داشت که بتواند او را ببخشد.

عقیق: روزهای پایانی شهریور و ابتدایی مهر مصادف است با هفته دفاع مقدس و حمله نیروهای بعثی عراق به ایران که با 8 سال فداکاری‌های رزمندگان دفاع مقدس ناکام ماند. درباره دوران دفاع مقدس کتاب‌های زیادی نوشته شده است اما کتاب «وقتی که خوابم تعبیر شد» فرقش این است که درباره زندگی یک آزاده شهید است که سال‌ها در زندان‌های بعثی‌های عراق بوده، صبر کرده و این اسارت را به مثابه یک دانشگاه انسان سازی دیده است. زندگی شهید شهاب رضایی مفرد در این کتاب به قلم همسرش مریم چگینی نوشته شده است که با این نویسنده و همسر شهید گفت‌وگویی داشتیم که در ادامه می‌خوانید:

ابتدا کمی درباره‌ کتابتان «وقتی خوابم تعبیر شد» توضیح می‌فرمایید؟

کتاب "وقتی خوابم تعبیر شد" خاطرات همسرم شهاب رضایی مفرد است که نزدیک هشت سال در اسارت نیروهای بعثی بود و در سال 69 یعنی همراه با آخرین گروه اسرای جنگی آزاد شد و به ایران بازگشت. من اواخر سال 69 با ایشان ازدواج کردم و حدوداً 30 سال در کنار هم زندگی کردیم و سرانجام در 19 دی ماه 98 به درجه رفیع شهادت نائل شد و مزار ایشان هم در امامزاده اسماعیل شهریار هست.

درباره نوشتن این کتاب باید بگویم که من از همان اوایل دوست داشتم و همیشه هم ایشان را تشویق می‌کردم که خاطرات اسارتش را بگوید. اوایل مواقعی که فرصت می‌شد برای من تعریف می‌کرد و من هم می‌نوشتم بعد هم با چند نویسنده صحبت کردم تا به صورت کتاب منتشر شود اما نشد. از آنجا که من خودم در بنیاد حفظ آثار مشغول به کار هستم و کتاب‌های زیادی از خاطرات آزادگان و جانبازان و شهدا خوانده‌ام، خیلی نوشته‌ها به دلم نمی‌نشست به همین دلیل جمع آوری و نوشتن خاطرات را دوباره شروع کردم. اما متاسفانه بر اثر جراحت‌ها و سختی‌های دوران اسارت همسرم 10 -15 سال آخر عمرش را درگیر بیماری بود و سالی سه یا چهار ماه بیمارستان بستری می‌شد و خیلی نتوانستم خاطرات را آن جور که مد نظرم بود جمع و جور کنم و الان افسوس می‌خورم که‌ ای کاش بیشتر وقت می‌گذاشتم و سؤالات و مطالب بیشتری از می‌گرفتم. به هر حال خدا را شکر می‌کنم که در نهایت این کار انجام دادم.

 پس نوشتن کتاب برای شما فراز و فرودهای بسیاری داشت؟

بله؛ آن قدر درگیر بیماری ایشان بودم که کار را رها کردم و زمانی هم که ایشان شهید شد. من از نظر روحی شرایط مساعدی نداشتم. اما نوشتن این خاطرات را دین و تکلیفی برای خودم می‌دانستم. بعد از 7-8 ماه که از نظر روحی شرایطم بهتر شد دوباره شروع کردم از اول روی خاطرات کار کردم و خاطرات زندگی همسرم را در بخش‌های اسارت و جبهه و جنگ نوشتم. خیلی از مطالب را هم از دست نوشته‌ها مربوط به خودش استفاده کردم و بعد با کمک دوستانش روایت‌های قسمت‌های اسارت را تکمیل کردم.

تسنیم: با چند نفر از دوستان زمان اسارت همسرتان برای این کار صحبت کردید؟

 4 نفر بودند. من از زبان 4 نفر جاهایی را کامل کردم که روایت کامل نبود. یک قسمت هم از زبان دوستانش نوشتم چون اینها با هم در اردوگاه‌های مختلف بودند ابتدا در اردوگاه الانبار و دو سال آخر در اردوگاه تکریت 5 و کتاب 8 فصل شد که فصل آخر کتاب را به زندگی خودم با ایشان و دوران مریضی و آخرین دیدار و روایت شهید شدن اختصاص دادم.

زندگی با یک آزاده را نقطه عطفی در زندگی خودم می‌دانم

اگر بخواهید زندگی با یک همسر آزاده را توصیف کنید درباره این 30 سال زندگی مشترک چه می‌گویید؟

من واقعاً همیشه خوشحال بودم و به خودم می‌بالیدم و این ازدواج را نقطه عطفی در زندگی‌ام می‌دانم که خدا این عنایت را به من کرد تا بتوانم در کنار یک آزاده و جانباز باشم که واقعاً از همه چیز خودش گذشت و به خاطر وطن و کشورش و آرمان‌های انقلاب اسلامی همه گونه فداکاری کرد. ولی به هر حال 30 سال زندگی با یک آزاده سختی‌ها و مشقت‌هایی دارد. به قول فرمایش رهبر عزیزمان جانبازان و آزادگان واقعاً ستارگان درخشانی هستند که هر روز شهید می‌شوند. و چون اینها بسیجی و سپاهی بودند نسبت به بقیه فشار و شکنجه بیشتری تحمل کردند و به مرور زمان این فشارها تأثیر خودش را در زندگی و جسمشان گذاشت.

 از حال و احوال خودتان هنگام روایت دوران اسارت می‌گویید؟ شما چه حال و احوالی پیدا می‌کردید؟ خودشان چه حالی داشتند وقتی از آن دوران می‌گفتند؟

طبیعتاً خیلی حالم بد می‌شد. دوست داشتم خاطرات را تعریف کند اما وقتی به قسمت‌های شکنجه‌ها می‌رسید که چه بلاهایی سرش آمده، همراه با اشک چشم بود و حالم بد می‌شد. به او می‌گفتم ادامه ندهد. طبیعتاً حال خودش هم بد می‌شد واقعاً تداعی آن خاطرات برایش دشوار بود. زمانی هم که برای اولین بار به کربلا مشرف شدیم وقتی می‌خواستیم از مرز رد شویم، لحظاتی که اسیرش کرده بودند برایش تداعی شد و حالش خیلی بد شد.

هیچ کس آموزشی درباره اسارت ندیده بود

بدترین اتفاقی که می‌تواند برای یک رزمنده بیفتد اسارت است. یعنی حتی اگر شهید یا جانباز بشود از نظر خودش بهتر است تا اینکه به عنوان اسیر گرفتار شود. چقدر این احساس و فکر درباره همسر شما صادق بود؟

همسر من مسئول آموزش نیروهای اعزامی شهر نهاوند بود همسرم می‌گفت ما در آموزشی به بچه‌ها از شهادت و جراحت می‌گفتیم ولی اسارت را هیچ زمان نگفته بودیم. کسی هم به ما نگفته بود اگر اسیر شدیم چه کار کنیم. طبق تصورات خودمان زمانی که اسیر شدیم مدارک و وسایل همراهمان را زیر خاک پنهان کردیم و می‌دانستیم اگر اسیر شدیم نباید به دشمن اطلاعات بدهیم. به هر حال همسرم و 4 همرزمش گروه شناسایی بودند که اسیر می‌شوند و واقعاً از نظر جنگی هم اطلاعات خیلی مهمی داشتند اما خودش می‌گفت من فکر نمی‌کردم اسیر بشوم و در خاطراتش است که آرزو می‌کرد ای کاش ما را شهید کنند. اسارت واقعاً برای یک رزمنده خیلی عذاب آور و دردناک است.

از نظر خودتان کدام قسمت خاطرات همسرتان برای مخاطبان تأثیر گذارتر است؟

من همیشه آزادگان و جانبازان را تشویق می‌کنم که خاطراتشان را بگویند چون این خاطرات باید گفته شود. این‌ها سند و تاریخ کشور ما است. اگر گفته نشود مردم نمی‌دانند در اسارتگاه‌ها چه گذشته است. الان من به عنوان یک مخاطب بر اساس فیلم‌هایی که درست کرده‌اند تصوری پیدا کرده‌ام که واقعاً اسرای ایرانی چقدر زجر کشیدند و کتک خوردند. یا کتاب‌های منتشر شده واقعاً خیلی می‌تواند من خواننده را تحت تأثیر قرار بدهد تا همیشه قدردان خون شهدا و قدردان زحمات آزادگان عزیز باشیم و بدانیم که این مملکت راحت به دست نیامده است چه خون‌های پاکی ریخته شده تا درخت این انقلاب آبیاری شده است.

درباره بخش‌های کتاب به صورت جزئی‌تر می‌توانید بگویید که آیا به بخشی از خاطرات رسیدید که برای خودتان شوکه کننده باشد؟

بله. مثلاً لحظه وداع با شکنجه گرش خیلی برای من عجیب بود که شکنجه گرش از او به خاطر این همه آزار و اذیت عذرخواهی می‌کند و با اینکه بدترین شکنجه‌ها را سر او و رزمندگان دیگر آورده بودند باز هم دل بخشش را داشت که بتواند او را ببخشد. می‌دانست اینها تحت تأثیر رژیم بعث صدام قرار گرفتند و طوری مغز آنها را شستشو داده بود که فکر می‌کردند باید رزمنده‌های ایرانی را شکنجه بدهند.

فهم این قضیه برای من خیلی سخت است. چگونه یک نفر می‌تواند آن شنکجه‌های وحشیانه و شکنجه گرش را ببخشد. واقعاً همسر شما از ته دل از جنایت‌های شکنجه گرش گذشته بود؟

بله. اتفاقاً من همیشه ازش می‌پرسیدم واقعاً از کسی که این همه شما را کتک می‌زد گذشتی؟ می‌گفت بله ما باید گذشت را از امام حسین و ائمه یاد بگیریم و به خاطر همین ما این انقلاب کردیم و دنبال گذشت و ایثار و فداکاری رفتیم.

یک نفر چه طور می‌تواند به چنین وسعت روحی برسد؟

شاید به خاطر صبر و استقامت زیاد یا ایمان خیلی بزرگی که داشتند. خودش می‌گفت واقعاً اسارت مثل یک دانشگاه بوده برای کسانی که آنجا بودند. چون خیلی چیزها را به مرور زمان یاد گرفتند و با انسان‌های بزرگ و انسان‌های فرهیخته در اسارت آشنا شدند و توانستند از این راه به درک بالایی برسند و به خاطر ایمان و صبر و تقوای زیاد و اینکه همه کارهایشان با توکل به خدا و ائمه معصوم بود، به این مرحله رسیدند.

شما درمیان صحبت‌هایتان اشاره کردید که کتاب‌های دیگر در حوزه‌ دفاع مقدس و آزادگان را هم مرتباً می‌خوانید. به نظرتان این کتاب‌ها توانسته‌اند حق مطلب را ادا کنند؟

من همیشه وقتی با رزمنده‌ها و آزاده‌ها مواجه می‌شوم می گویم که خاطراتشان را بگویند تا مکتوب شود خیلی‌ها می گویند وقتی آن صحنه‌ها و کارها یادمان می افتد حالمان بد می‌شود. اما ما باید بتوانیم این فرهنگ را جا بیندازیم که خودشان بیایند یا ما دنبالشان برویم و پیدایشان کنیم. این خاطرات، تاریخ ما هستند و واقعاً حیف است. اما متاسفانه این خاطرات و افراد رها شده‌اند و برای کسی هم مهم نیست.

 فکر می‌کنم بخشی از ماجرا به این برمی‌گردد که آزاده‌ها و جانبازان ما الان از اتفاقاتی که در کشورمان می‌افتد و رفتار مسئولان ناراحت هستند و این ناراحتی را باعث می‌شود چیزی نگویند و فکر می‌کنند دیده نشدند و دیگر برای جامعه اهمیتی ندارند چه قدر این مطلب را درست می‌دانید؟

به عقیده من در حق آزادگان  اجحاف شده است. الان یک مسئول برای سالگرد ورود آزاده‌ها شاید مراسمی بگیرد و در آن مراسم از آزاده‌ها تقدیر کند و تمام. ولی آزاده‌ها دنبال این چیزها نیستند کسی دنبال هدیه و کادو نیست. آن‌ها کم کم در جامعه ما فراموش شدند. شهید رفت و شهید شد ولی آزاده و جانباز ماندند و هر روز شهید می‌شود. اما اکثر آزادگان هیچ گله‌ای ندارند بلکه خودشان را بدهکار نظام و کشور و اسلام  می‌دانند و بعد از آزادی تا کنون هر کدام به نحوی مشغول خدمت به مردم هستند و شرایط فعلی کشور را کاملا درک می‌کنند.

اما مردم حتی نمی‌دانند بر سر یک خانواده که همسر جانباز اعصاب و روان دارد، چه می‌گذرد؟ انسان تا به سر خودش نیاید و نمی‌تواند درک کند که این خانواده‌ها چه سختی‌هایی را تحمل می‌کنند. متاسفانه در کشور ما گروهی هستند که به ناحق درباره جانبازان می‌گویند، که خیلی به آنها خدمات می‌دهند و رسیدگی می‌کنند ولی واقعاً اینطوری نیست.

فرهنگ الان جامعه ما با آن فرهنگ مردم در دهه 60 و 70 خیلی فاصله گرفته است و به خصوص جوان‌ترها چیزهایی که می‌بینند و می‌شنوند و می‌خوانند از فضای ایثار و شهادت فاصله گرفته است. به نظرتان چه کار باید کرد کتاب‌هایی که درباره شهدا و اسرا نوشته می‌شود بیشتر به دست جوان‌ها برسد؟ چه اتفاقی باید رقم بخورد که بتواند تغییر و تحولی در فرهنگ شکل دهد؟

فرهنگ کتاب و کتابخوانی باید از مدارس شروع شود. برای بچه‌ها، مدارس بعد از خانواده بهترین جایی است که می‌توانند از نظر تعلیم و تربیت رشد کنند. مدارس این کتابها را معرفی کنند. نویسنده را دعوت کنند یا یک آزاده را به مدرسه دعوت کنند تا با بچه‌ها صحبت کند. نه اینکه مختص هفته دفاع مقدس یا هفته بسیج باشد. در طی سال به صورت مرتب باید این کتاب‌ها در مدارس معرفی شود و بچه‌ها را تشویق به خواندن این کتاب‌ها کنند. متاسفانه این‌ها همه رها شده و در مدارس هم معمولاً به این موضوع اهمیتی نمی‌دهند. سال‌های گذشته معلم پرورشی یا معاون پرورشی این کارها را انجام می‌داد ولی الان متاسفانه این کارها رها شده است. از این راه باید جوان‌ها به این راه کشید تا علاقه مند به کتاب و کتابخوانی شوند ولی الان متاسفانه فضای مجازی جای همه چیز را پر کرده است.

چه‌بازخوردهایی بعد از انتشار کتاب داشتید؟

تعدادی از کسانی که خواندند زنگ زدند و گقتند خوششان آمده است و خیلی زبان ساده و شیرینی دارد که هم بچه 5 و 6 ساله تا یک انسان فرهیخته و پرفسور می‌تواند آن را بخواند.

مهمانی به صرف کتک‌های حسابی!

از نامگذاری این کتاب و انتخاب « وقتی خوابم تعبیر شد» هم برایمان می‌گویید؟

همسرم در دوران نوجوانی خواب عجیبی می‌بینند. در آن خواب جماعتی از  نیروهای رژیم بعث عراق را می‌بیند که وارد ایران شدند و یک مهمانی راه انداخته‌اند و به زور او را به این مهمانی می‌برند و کتک می‌زنند و اذیتش می‌کنند. بعدها وقتی اسیر می‌شود و متحمل شکنجه‌ها و کتک‌های اوایل بازجویی می‌شود و پایش درست از همان جایی که در خواب دیده بود آسیب می‌بیند و ناگهان آن خواب برایش تداعی می‌شود. یک بار دیگر هم خوابی می‌بیند که رویای صادقه است. او سه سال آخر با حاج آقا ابوترابی در تکریت 5 بود یک شب در خواب می‌بیند که در جای خیلی سرسبز و خوش آب و هوایی است. آنجا حاج آقا ابوترابی در می‌زند و پرده سبزی را کنار می‌زند و اسرا را یکی یکی داخل می‌فرستد. مکانی که وارد می‌شوند به صورت جماران است و صندلی امام را می‌بیند و همسر من در خواب سر خودش را روی پای امام خمینی می‌گذارد و گریه می‌کند. خواب را برای حاج آقا ابوترابی می‌گوید و ایشان جواب می‌دهد این راهی که ما آمدیم درگاه خداوند قبول شده و ما را خداوند قبول کرده و این ایثار و فداکاری قبول شده و به زودی به ایران می‌رویم.

شما هم خوابتان تعبیر شد؟ بعد از شهادت ایشان خوابش را می‌بینید؟

بله چندبار خوابش را دیدم. در جاهایی خیلی سرسبز و یکی دو بار هم با شهید سلیمانی بود. همسرم دو سه روز بعد از شهادت سردار سلیمانی شهید شد. به خاطر همین خوابش را همراه شهید سلیمانی می‌دیدم می‌گفت آن قدر گریه نکن ما الان جایمان خوب است. ببین سردار سلیمانی با من است. ببین شهدای دیگر هم هستند و...

 

منبع:تسنیم

گزارش خطا

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: